tag:blogger.com,1999:blog-82191512024-02-20T14:32:34.266+03:30دالان دلمسعودهhttp://www.blogger.com/profile/06084675070924134845noreply@blogger.comBlogger693125tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-43717232828063658662018-12-15T20:54:00.002+03:302018-12-15T20:56:03.371+03:30بِچه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خواهر وسطیه داره بچهدار میشه. خب البته باید این خبر هیجانانگیزی باشه. سیستر کوچیکه که اینجا احتمالا سپ صداش کنیم چون اسم مستعارش خیلی طولانیه، یه روز صبح اومد و بهم گفت. حتی لفظ دقیقش یادم نیست ولی یادمه محتوای کلام این بود که ساس (که همون خواهر وسطیهست که اونم به نظرم طولانی بود) داره بچهدار میشه.
یه مدت عمیقی هردومون در سکوت به چیپسای روی میز خیره شدیم و گفتیم خب دیگه چه خبر. بعد از تموم شدن «چه خبرا» و وقتی دیگه واقعا هیچ خبری نبود، دوباره برگشتیم سر موضوع و گفتیم پس ساس داره بچهدار میشه. و دوباره خیره شدیم (نه اشتباه کردین) به جای خالی چیپسای روی میز.
هردومون متعجب و ناباور بودیم و سعی کردیم دیگه به این موضوع اصلا اشارهای هم نکنیم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سپ رفت سر کار و شب که برگشت متاسفانه باز موضوع رفت روی «او قضیه». به سپ گفتم به نظرت زنگ بزنم بهش؟ گفت نزدی؟ بزن دیگه. و اینطور شد که یه بحران گندهتر برا خودم درست کردم. بدون اینکه به مغزم مهلت بدم لحظهای حتی بتونه فکر کنه چه خبر شده، گوشی رو برداشتم و زنگ زدم. اونایی که من رو میشناسن میدونن اینکه گوشی رو بردارم و زنگ بزنم برا من اندازه فتح قلعه خیبره. اونم نامردی نکرد و در آن گوشی رو برداشت. بعد البته اوضاع بهتر شد و خودشم گفت که یه «آها»ی گندهست. و مامان بابام هم یه «آها»ن گندهترن و هیچکس هیچ ریاکشن معقولی نشون نداده. لذا من فهمیدم ایرادم ژنتیکیه و برای نشون دادن ساپورتیو بودن رفتم اولین لباس و کوچیکترین لباسی که به چشمم خورد رو گرفتم. هیچکدوم از اعضا ذوق که نکردن هیچ، بهش نگاه کردن و در تعجب اینکه یه موجود اینقدری قراره به جمعمون اضافه شه در سکوت فرو رفتن.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
فقط پدر بچهست که خیلی خوشحاله و دنبال کفش چسبی میگرده. صبحم برام یه شلوار لی پای یه نینی کون گنده فرستاد و گفت وای ببین چه خوشگله. اینجا کاملا به نهایت فاجعه و «آها» بودن کل خانوادهم پی بردم. داماد خانواده مجبور شده برا خالی شدن احساساتش به من رو بیاره. بندهخدا فکر کرده چون لباس بچههه رو خریدم منم ازون فازای فضایی «لباس بچه ببین غش کن» دارم.
خلاصه که الان همهمون در یه انکار عجیبی به سر میبریم که امیدوارم تا بچههه بیاد برطرف شه. چون اگر بیاد و وضع به همین صورت باشه، تا بیست سالگیش هر وقت از دربیاد تو همه در سکوت به میز خیره میشن.
</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-48106683727656419282018-12-06T18:41:00.001+03:302018-12-06T18:48:23.721+03:30رودریگو<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یک سریالی میبینم به نام «موتزارت در جنگل». پیشنهاد دوستی که سلیقهی فیلیمیاییاش شبیهم است. داستان کانداکتر یا رهبر ارکستر سمفونیک نیویورک است. مثل همهی سریالها داستان یک دختر خنگ اما با استعداد هم درونش دارد که از آن فعلا بگذریم. سریال چندین سیزن دارد. سیزن اولش را تمام کردهام و سیزن دو تازه شروع شده.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
رهبر جدید که اسمش رودریگو ست، شخصیت صادق و جسوریست. بعد از یکی از تمرینهای ریهرسال، یکی از نوازندهها (که هر کدام غول عرصهی خود هستند)، از رودریگو میپرسد «خیلی بدیم؟» رودریگو جواب میدهد «آره، ولی نگران این موضوع نباش. من رهبرم و این وظیفهی منه که درستتون کنم».</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
درست همین یک جمله. همین یک جمله برای همهی آدمهای مسئول کفایت میکند. همین یک جمله برای همهی مدیرها، همهی سیستمها، همهی حکومتها، همه غرزنندهها، همهی شاکیهای دوران بس است. جمله نشان از تفکر درست کسیست که میداند مسئولیتش چیست. بد بودن یا مورد انتظار نبودن شرایط را گردن کس دیگری نمیاندازد. دنبال راهی برای آموزش و هماهنگی میگردد. مسئولیت خطیر خودش را که هماهنگ کردن سازها و نوازندهها و خون انداختن در رگهای تماشاگران است بر روی دوش دیگری جز خودش نمیبیند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از آنها میخواهد تمرین کنند، به دستهایش نگاه کنند. تندتر یا آرامتر بنوازند. خطاهایشان را اصلاح میکند. شوخی میکند. دعوا میکند. تهدید میکند. قهر میکند. مثل آدم زندگی میکند و این آدم، مسئولیت خودش را بلد است. مسئولیتش هدایت گروه است. اگر گروه هدایت نمیشود، مشکل از گروه نیست. مشکل از نحوهی رهبری گروه است. مشکل از کانداکتراست.
من این روزها به تأسی از رودریگو زندگی میکنم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
در این برحهی حساس کنونی (!) که آدمهای دیگری در زندگیام هستند که باید کارهایی بهشان بسپارم میدانم که اگر کار به درستی انجام نمیشود، اگر خللی در هر چیزی هست. اگر موسیقیای که میخواهم به آن انسجام نمیرسد، تقصیر من است. غرهایم را به دیگری منتقل نمیکنم. دنبال پیدا کردن مقصر نیستم. انگشتم را در هوا نمیچرخانم تا یک بیگناه نوازندهی از خدا بیخبری را که از کلیت سمفونی چیزی نمیداند به سلابه بکشم. میدانم چیزی که در ذهن من است و طی سالها و ماهها ساخته شده و حتی معلوم نیست درست باشد، چیزی که فقط سلیقهی شخصی و طرز فکر من برای انجام کارهاست در ذهن دیگری جایی ندارد. برای عملی شدن کارها به روش خودم فقط میتوانم رهبر خوبی باشم، تا هر کس ساز خود را با عشق ولی به روش من بنوازد. امروز اینطوری فکر میکنم و این را مدیون همین یک جمله از این سریالم.
</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-3933937332417263722018-03-09T19:48:00.000+03:302018-03-09T19:49:02.781+03:30<div dir="ltr"><div class="gmail_signature" data-smartmail="gmail_signature" dir="rtl">تو سطل آشغالا نگرد، چیزایی میبینی که هیچ وقت نمیخوای ببینی.</div> <img width="0" height="0" id="shtracking_1kr" src="https://app.saleshandy.com/web/email/countopened/5592220?userid=39983" style="display:none"></div><div></div> مسعودهhttp://www.blogger.com/profile/06084675070924134845noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-48522157207188421742017-11-24T15:24:00.001+03:302017-11-24T15:25:36.289+03:30پاسپارتو<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
من هیچوقت توی ادیتور وبلاگ ننوشتم حتی آنوقت ها که وبلاگ نویس قهاری بودم باز هم توی ادیتور نمینوشتم. همیشه یک جای دیگری مینوشتم بعد برش میداشتم میگذاشتمش اینجا. یا توی ایمیلم مینوشتم بعد ایمیلش میکردم به وبلاگم که خودش میرفت سر جایش مینشست.
وقتی دقیق فکر میکنم نمیفهمم چرا. آیا اینهمه محافظه کاری و دوری جستن از انجام کار و هزار دستانداز ساختن دلیلی داشته؟ لابد داشته.<br />
<br />
بلند شد. هوا سرد بود و من انگشتهای یخزدهام را که از زیر پتو بیرون مانده بود نگاه میکردم. نوک بینیام را بردم توی پتو. بوی گرما میآمد و بغل مادربزرگهایی که توی حیاطشان قدیمها حوض بود و هر شب مهمانی میگرفتند شاید هم بوی چاقی و کار و بیدغدغهگی بیخودی بود.<br />
گفت این را بردار ازینجا. چشمهام را چرخاندم. به چیزی اشاره کرده بود و رفته بود. انگشتهام را کشیدم بالاتر زیر پتو لای بوی گرم و مرطوب پاییزی غرق شدم و دلم تابستان آن سال را خواست که با چشمان بسته توی آب، قطرات باران روی سر و صورتم میپاشید. صداها بم تر و بلند و ازلی بودند و من از صداها فاصله داشتم. قطرات آب روی آب میماندند و من زیر سطح آب تنها پیوستنشان را به این حجم کثیر می دیدم
سرایدار زنگ زد.<br />
<br />
پسرش درس تقارن دارد. آمده بود برای پسرک شکلهای متقارن بکشم. برایش پروانه کشیدم و کفشدوزک. از وسط تایشان کردم بعد دورش را قیچی کردم. بچه دوم دبستان است. مادرش اهل شمال کشور است. کدام یک از شمالها را نمیدانم. برای من دانستنش فرقی هم نمیکند. اتاق کنار پارکینگ را دادهاند به اینها. آرین کلاس دوم است. دختر یکشنبهها برایم سبزی میاورد. جعفری و گشنیز و آن یکی ... که برگ های کشیده ریزی دارد و با بقیه فرق میکند. غرق کارم. نوشتن آسودهام میکند. در دنیای خیالم غرق میشوم و بعد به سرعت در نوشتن از امروزم به حال برمیگردم.<br />
<br />
درخت سر کوچه را لخت و عور کردهاند. نگاه کردن بهش غم انگیز است. یک روز بلند شدم و فکر کردم خواب دیدهام که چه بلایی به سرش آوردهاند، ولی خوابی نبود روزتر از حقیقت بود. گاهی میانهی خواب و واقعیت را گم میکنم. گاهی عبورم از واقعیت به خواب را میبینم. این چیزها که میبینم مرا با مرگ که اینهمه از آن میهراسم آشتی میدهد. یک روز برگشتم به خودم گفتم خب که چی. تو میمیری چه از آن بترسی چه نترسی. پس بمیر و راحت بمیر.<br />
<br />
دیگر اینکه روزهای آرامی را می گذرانم منتظر چیزی نیستم. چیزی منتظر من نیست. همه چیز به صورت قصه واری در یک آرامش نسبی ناشی از بی دغدغگی اتفاق میافتد. همه چیز از جلوی رویم کم کم رنگ میبازد. خاکستری میشود و شوق و ذوق من نسبت به آن از بین میرود. هنوز هم چیزهای زیادی هستند که موجب اتصال شدید من به احساسات و عاداتم هستند ولی خودم آسودگی بیشتری برای رها کردن و گذشتن دارم، که البته اینها همه به حرف زیبا و ساده و فریبندهاند و نباشد روزی که این ادعا آزموده شود.<br />
<br />
و اصلا آمدم بنویسم یادم نیست در چه مورد که دلیل اینکه انسان میتواند حرف بزند ازین است که یک چیزی توی مخ معیوب آدمیزاد هر لحظه در حال زاد و ولد است. یک کرمی در وجودش تخم هایی گذاشته به نام شعور، به نام کلمه که این دو به هم مربوط شوند. که البته گرچه کلمه راهی برای فرار آدمیزاد و روبه رویی با منطق هم هست ولی راهی برای شعور نیست. که درک به هیچ کلمهای میسر نشود مگر به دیدن، نه آن هم به چشم سر.<br />
<br />
من درگیرم. درگیر تمامی این چیزهایی که مرا روی زمین متصل نگه میدارد. من از جاذبه هم حتی فراریام. حال آن که از ارتفاع هم میترسم. هیچ نمیدانم کجای این دنیا قرار بوده جای من باشد. یا هست. آیا این همه خوشبختی لازم است برای یک نفر؟ پس بقیه چه؟ چرا دیگران این همه نالان و غمینند.
آیا این خوشبختی مرا خوشبخت کرده یا تصویر خوشبخت همیشه پنداشته ی مردمان را به توهم خوشبختی ِ خودم به دوش می کشم. آیا دوست تر نداشتم جور دیگری باشم، با رویای دیگری، با حال دیگری.<br />
<br />
نمی دانم، بزرگ شدن به آدم این را یاد میدهد که تمام انسانهای دنیا از آن بالایش بگیر تا پایینش همه حیوان یک آغلند. همه شان با یک طبیعت زاده شدهاند و همهگی به اجبار طبیعت یک نوع طبع و میل درشان تعبیه شده حال اینکه آن که بیشتر میخواند و میبیند و میشنود طرز پیچیدهتری برای نیل به امیالش و رسیدن به آرزوهایش میجوید و آن که ساده تر است و کمتر در چرا و چونی این سوال دقیق شده، یک راست دستش را توی سوراخی که آرزو را درونش چال کرده اند میکند. من حتی آرزویی هم ندارم و این چرک نویسها که همینطور بی مقدمه و فقط به موجب تمرین ِنوشتن میکنم به حالم وجه خوبی داده.
غم خمیرمایه ی من برای نوشتن است. غم که نباشد از نوشتن خبری نیست. این است که بعد از این دلم به حال خیلی از نویسنده های خوب سوخت که چه ارزش دارد خوب بنویسی ولی روحی از تو به آرامی درون سینهات جای نگیرد و هی بر مزار دیگری یا خودت یا چیزی ورای اینها گریه کند.
گفتم هنر. شاید هم اشتباه میکنم.<br />
<br />
این آدم ها که تازه دست به کار زده اند شاید که اقبال بالاتری از این دارند. به نظر او.<br />
<br />
چقدر چرند.</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-66210158539964648832016-10-31T09:39:00.001+03:302016-10-31T09:39:03.708+03:30...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
و شعرهاي قشنگ، قشنگ نيستند؛ اگر تو نباشي</div>
<div style="text-align: right;">
و قافيه چيزي جز خيابانهاي با تو رفته نيست</div>
<div style="text-align: right;">
كه هر ستارهي رصد كرده با تو</div>
<div style="text-align: right;">
رديف اين شعر است</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-71327768728201774322016-10-28T21:45:00.000+03:302016-10-28T21:52:47.221+03:30گور بهرام گرفت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
در قبر خوابيدهام بلند ميشوم نقاشي ميكشم و دوباره به قبر باز ميگردم</div>
<div style="text-align: right;">
از زمان گسستهام</div>
<div style="text-align: right;">
چيزي به زمان وصلم نميكند</div>
<div style="text-align: right;">
مسووليتي ندارم</div>
<div style="text-align: right;">
جز اينكه ساعت ٧ در را براي كسي باز كنم</div>
<div style="text-align: right;">
اين تنها جاييست كه مهم ميشوم</div>
<div style="text-align: right;">
غير از اين</div>
<div style="text-align: right;">
هر جاي ديگري هم كه نباشم</div>
<div style="text-align: right;">
بعيد است كسي دنبالم بيايد</div>
<div style="text-align: right;">
يا در صحنهاي خللي حاصل شود</div>
<div style="text-align: right;">
در قبر خوابيدهام</div>
<div style="text-align: right;">
روزها ميگذرد</div>
<div style="text-align: right;">
سالها ميگذرد</div>
<div style="text-align: right;">
نقاشي روي نقاشي تلنبار ميشود</div>
<div style="text-align: right;">
و ساعت بارها و بارها جابهجا ميشود</div>
<br /></div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-78575591451560051802014-12-24T12:20:00.003+03:302014-12-24T12:23:36.828+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
انگار یکی با صدای علی مصفا به آدم بگه «چرا اینجوری میشی یهو تو؟» که منم چاییمو بذارم رو میز، پاهامو بکشم رو مبل، ملافه رو بیارم تا زیر گردنم و خیره بشم به سقف</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-60215988662912236222014-09-29T11:22:00.001+03:302014-09-29T11:25:28.937+03:30وین راز سر به مهر به عالم سمر شود<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
اشک چیز بیرحمانهایست،می دانی! جلوهی بیرحمانهی رسانهای و عرفیاش چهرهای میسازد که تو را محکوم به رفتن زیر پرچمی به اسم رقیقالقلب، ضعیف و دلنازک میکند. هرجا از شیرزن میخوانی نوشتهاند گریه نمیکرد. چندباری بیشتر گریه نکرد، جز برای فجیعترین ماجراها اشک نریخت، آن هم دو قطره که کسی هم ندید. من با این تفاسیر هیچگونه شیرزنی نیستم. نمیتوانم باشم و در اطرافم هم به جرعت نمیتوانم کسی را پیدا کنم که در این جرگه بگنجد، حال اینکه خیلیهاشان موفقیتهای عجیبی دارند و بیستونهایی را فرهادوار تراشیدهاند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
اشک برای من راه علاج نیست، خنکای باران است. پارچه سفید لای دندان است. اجازهاش دست من نیست، منطق حالیش نمیشود. فکر میکند باید ببارد و من چتر به دست زیرش مینشینم تا تمام شود. اشک که میریزم نه انتظار ترحم دارم نه انتظار توجه نه برای این اشک میریزم که دقدلم را یک جوری خالی کنم. اشکهایم که میایند به من این پیغام را میدهند که یک لایهی دیگر به سختپوستیام اضافه شده. برای هر چیزی که اشک ریختم میدانم که از سر گذراندهامش. اشک که میریزم سختتر میشوم. عجیبتر. قویتر. هر قطرهای من را در فاصلهها با من قبلیام میاندازد. دوست دارم کسانی که دوستشان دارم مرا در اشک ریختنم همراهی کنند. دوست دارم آغوش یاری پناهم باشد. دوست دارم بهم بگویند درست میشود و من میدانم که درست میشود. بعد از اشکم همه چیز درست میشود، وقتی سیلی روی تمامی اتفاقات ناخوشایند را بگیرد و زیر شوری خودش غرقشان کند. میخواهم این را بگویم که اشک ریختن را باید مثل خندیدن، عصبانیت، تعجب و هر هورمون و کوفت دیگری که توی آدمیزاد هست به رسمیت شناخت و از آن تفاسیر بیدلیل نکرد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
هربار که این شیرزنان بیگریه را میخوانم عجبم میگیرد که چطور زنی به اینهمه شیری می توانسته هیچ قطره اشکی نریزد و چه اصلا افتخاری دارد نگریستن که اینطور ستایشش میکنند. چطور این موهبت روان بیرونریز مشکلات میتواند نقطهی ضعفی به حساب بیاید که دست به کتمان وجودش برای بزرگان و قهرمانان میزنیم. آدمی نگرید و خودش را از این آزادی نعمتباری که دارد محروم کند که چه. که بعدش سبکبار یک متر بالاتر از زمین روی همهی چیزهایی که بانیاش بودهاند قدم نزند؟ اگر قهرمانی/شیرزنی بوده باشد قول میدهم که جدا از خشم و شهامت و منطقی که در جمع نشان داده وقتهایی هم بوده که در خلوتش با اشک راه را برای خود هموار میکرده و این از سر ضعف نیست از بیان متفاوتیست که زن را چونان با طبیعت در آشتی گذاشته که آنگونه دنیا را دریابد که هیچ نوع دیگری توانایی اینگونه عاشق شدنش/بخشیدنش را نداشته باشد. </div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-55868406761331000472014-09-24T20:49:00.001+03:302014-09-29T11:25:22.876+03:30خاصیت اندوه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div align="right" dir="rtl" style="background-color: white; color: #333333; font-family: tahoma; font-size: 11px; line-height: 16px;">
اندوهم را دوست دارم. این از سر شرقی غمگین بودنم نیست. اندوه قوی است و از همه چیز بالاتر میایستد. خاصیت دارد. در برابر شکوهش همه چیز کوچک است. همه چیز خندهدار است. اندوه، قفلی است که کاسب خسته بردر مغازهاش میزند و میرود ناهار و مشتری گدا و دارا هردو با یک تابلو مواجه میشوند: من نیستم. اندوه صاحبعزایی است که به عزاداران خُرد که خاک برسر میریزند مات و محو نگاه میکند که بروید پی کارتان شما چه میگویید دیگر. اندوه از موضوعی که شروعش را باعث شده هم سواتر است. اندوه را با شکست اشتباه نمیگیرم. گریه هم نمیکنم. گریه پذیرش شکست است. گریه ؛کودکی است که امیدوار است بادکنک فرارکردهاش به دستش برسد؛ در اندوه اما صحبت از امید و ناامیدی نیست. جنگی هم نیست. تعطیل میکندت. ماشینت کنار میزند در جادهای سبز و خودت میروی کنار رودی مینشینی و میگذاری ماشینهایی که در جاده مسابقه گذاشتهاند جلو بزنند.</div>
<div align="right" dir="rtl" style="background-color: white; color: #333333; font-family: tahoma; font-size: 11px; line-height: 16px;">
<br /></div>
<div align="right" dir="rtl" style="background-color: white; color: #333333; font-family: tahoma; font-size: 11px; line-height: 16px;">
<a href="http://kharmagaz.persianblog.ir/post/427/">خاصیت اندوه - خرمگسخاتون </a></div>
<div>
<br /></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-90249344303212868932014-09-02T20:13:00.000+04:302014-09-29T11:25:39.406+03:30اگر من شعر بودم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl">
<div style="text-align: right;">
او میتوانست بیت دوم من باشد.</div>
</div>
</div>
مسعودهhttp://www.blogger.com/profile/06084675070924134845noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-37857805075095731062014-09-02T11:06:00.001+04:302014-09-29T11:25:46.711+03:30به شعر آلوده<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: Tahoma; text-align: right;">
خانه که نزدیک شد به کار، پیادهرویهایم نه بیشتر که مستمر و اجباری شد. روزهای اولش بهشت بود. برین روی زمین. این روزها البته گاهی گریه ی روزهای مدرسه میکنم در دلم برای پیادهروی نکردن. با این حال، راه خوب است. یوسفاباد سبز است. توی پارک، مردمان ورزش میکنند به شادی. برخی میدوند، بیشتر اما راه میروند. جمع میشوند دور حوض* و یکی میرود کنار مجسمه آقای کت شلواری بداخلاق میایسند و به دیگران میگوید چه کنند. مجسمهها همانجور بی حرکت ایستادهاند، خیره شده به فواره ی حوض، انگار که یک اتفاق مهم و متصلی بینشان افتاده باشد و هیچ کدام توان آن را نه. چه حتی توان باور، گفتن که هیچ</div>
<div style="font-family: Tahoma; text-align: right;">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعد کوچه هست و نانوایی های داغ و پله ها و درختان مست ولیعصر، پیمانه های نور. میپیچد بوی عطر در شهر بعد از پیچ، عطرفروشی های وزرا. همهی این راهها که من را میگذرد می شودم شرکت و چندین ساعت کار. همین دیگر. آه گربه. گربههای زیاد. یکی آنکه با خیاط بازی میکند کنار مسجد. بچه گربه زرد. یکی دیگر که سیاه است و اندازه یک وجب و نیم. و آن یکی که با مادرش کشتی میگیرد وقتهای ظهر و قد یک مشت هم نیست. صدای آب هم هست و تلق و تولوقهای مسافرانش که گواه روانی آب است. اگر میگذاشتندم دامن قرمز میپوشیدم فلامنکو میرقصیدم تمام این راه را که شعر این روزهای من است.</div>
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
* روزی اوایل تابستان توی حوض کوچک روی ایوان پارک دو تا دختر رفته بودند توی آب. هشت نه ساله و کمتر. جیغ میزندن و آب میریختند توی هوا. پاچههاشان را زدهبودند بالا و موهای بلند و آبنوسیشان میدرخشید توی نور. ایستادم عکس بگیرم. عجله داشتم. گفتم اوایل تابستان است هر روز حتما همین بساط است. فردا میگیرم. دیگر نبود. اواخر تابستان است الان و دیگر هیچوقت بعد از آن اثری ازشان نبود.</div>
</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-14177829960661033712014-03-25T14:07:00.000+04:302014-09-29T11:26:29.046+03:30با مدعی مگویید اسرار عیش و مستی<div dir="ltr"><div style="text-align:right">امسال هم سال هستایست و هرچه بیشتر فکر میکنم بیشتر از این کلمهای برایش نیست. دوستان در فیسبوک و اینستاگرام و الباقی مشغول ولوله و پراکندن عطر خوش تازگی و دیدارند؛ و طبیعت به ناز و الوان در جستجوی رنگی نو برای طنازی. همه چیز در عین هستی هست و بیش از این، این بنده خاکی را چه طلب، که روح از عیش میآشامد و زندگی از روح. من نیز هستم، در غاری که با یاری در آن خانه گزیدهایم و هر روز رنگی بر ترک هر دیوار میگذاریم تا ترکهای روحمان را هموارتر کنیم و چه عجیب که با هر رنگ، روحی تازه در ما و در دیوارها و در زندگی ما و دیوارها دمیدهمیشود و مصداق تمامی آیات میشویم از آن بدایت تا نهایتی که هم مقطوع است در «آن»، و هم نامقطوع در ناتوانی ما به گرفتن «آن».<br> سالی که گذشت خوب بود، گرچه سخت، گرچه متفاوت، گرچه پر از اتفاق، لیکن من، با تمامی استخوانهای به هم پیوسته و ناپیوسته و تمامی ارگان و ارکان ملی و معنوی و تمامی شریانهایم اظهار میدارم که از آمدن بهار باز هم بیشتر از هر سال خوشحال و تازه شدم و این میرساند، که اگر رسانا باشد شعر، شاعر میتواند مرده باشد و میتواند، کور مادرزاد.<br> <br>والسلام علیکم و برکاته<br></div><div style="text-align:right">عید باستانی نوروز - سنه 93 هجری خورشیدی</div></div> مسعودهhttp://www.blogger.com/profile/06084675070924134845noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-81653152183452672392014-02-18T11:21:00.004+03:302014-09-29T11:26:46.644+03:30و آن بیچاره را گفتند به باش، و او چنین کرد<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
موفقترین نقطه آدم و شاید حتی دردناکترینش این است که آدم میفهمد که هیچ
موازنهای در کار نیست. هیچ برتریای یا هیچ کسرتریای. اینکه انقدر بیارایی تا قشنگترین موجود جمع باشی قشنگت نمیکند و اینکه نیارایی حتی، تا
متفاوتترین و با اعتماد به نفسترین آدم جمع باشی هم چیزی بهت اضافه
نمیکند. اینکه فکر کنی همهی کارها که دیگران میکنند را تو قبلها از سر
گذراندهای هیچ پلهای از تو را بالا نمیبرد و اینکه ... و اینکه این
چیزها یک جور حرص است توی آدمیزاد. انگار که انتها هم ندارد. هر چه که بدنت
عضله میشود دلت میخواهد عضلهتر شود و همین هیچ پایان پذیر هم نیست. هر
چه غذاهای بهتر میخوری میخواهی بهترترش را بخوری. هر چه بهتر سرویس
میگیری یا میدهی میخواهی بهترش را بگیری یا بدهی. این طمع برای چیز بهتر
هیچ تمامی ندارد. زمین میخ سفتی به پای آدمیزاده میزند که نگاهش دارد و
سرش را درد همهی این سنگینی ها. و این معمولی بودن در عین حرص عمیق میل به
خاص بودن غمگین است. و اینکه آدمها حتی آنها که معمولیترینند ادعای
دیگر دارند و این ادعا توی مخشان ازشان چنان ابری میسازد که هیچ قدرتی
حتی پایینشان نتواند آورد، همه را شاید نه، ولی من را به گوشهی عزلت
مینشاند. نه از غم مدام چرایی چنینی مردم، که خب به من چه! که از ترس این
چنینی که منم لابد، میانهی همهی این گفتهها که رفت. منی که مابین این
سطور خفته. شبیهی به همین متون</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-68892716135139936942014-01-27T18:09:00.001+03:302014-09-29T11:27:00.971+03:30گوشه ی دل<div dir="ltr"><div style="text-align:right">.مردن هميشه نفس نكشيدن نيست گاهي به يك حادثه نامربوطَ، به يك فرار بي مقدمه خلاصه مي شود</div><div style="text-align:right">مدتي ست از ميان ما رفته و جايي ديگر شايد زندگي ديگري را مي آزمايد ولي حقيقت اينست كه از پيش ما مرد و اين نه اندوه نه دلتنگي كه گوشه ي دلي را از ما كنده و برده كه از آن ِ خود او بود، و ما را چه تقصير و او را چه كه اين دور گردون بيش از آن كه بر زندگي بنا شده باشد بر مرگهاي مكرر ستون افراشته بي سقف و همان طور بالا رفته، زياد و بي انتها. ان قدر بالا رفته كه از ان بالا در خلا دور زده و برگشته جايي روي زمين و چنان اين بلندي و بازگشت در هم فرو تنيده اند كه چون نوزادي كه پستان مادرش را بمكد براي كودك نونهال منتها به درك است لكن از براي مهندس و دكتر اقليدس خوانده هنوز علم به انجا نرسيده كه ادراك، محلي از اعراب داشته باشد</div> </div> مسعودهhttp://www.blogger.com/profile/06084675070924134845noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-79076423490697796502014-01-01T14:53:00.000+03:302014-09-29T11:27:10.392+03:30<div dir="ltr"><div style="text-align:right">که مهری بر دل<br>و نه کینی ،<br>استیصال از عدم<br>یا بحران طبیعت<br>پنجره های آبی<br>آواز بخوان<br>هیچ کوهی در برف نیست</div></div> مسعودهhttp://www.blogger.com/profile/06084675070924134845noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-75967845367062299462013-11-12T15:36:00.002+03:302014-09-29T11:27:26.148+03:30هبوط<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
تبدیل شدم به آدمی که قبل از همهی اینا بودم. آدمی که توی پاییز دستشو میکرد توی جیب ژاکتش توی پاییز و تو ولیعصر پیاده میرفت و از جای جای دنیا خوشحال بود که همین یه جای دنیاست. آدمی شدم که دوباره صدای آب براش معنای خوبی میده و یه گوش مافوق گوش فعلی و جاریش پیدا کرده که میشنودش. آدمی شدم که باز دوباره کلمهها مثه خوره میافتن به جونش و مدام توی مغزش در حال نوشتنه. میوت شدهبودم. یه مدت زیاد میوت شدهبودم و انقدر در حال و فضا زندگی میکردم که پس پشت پلکانم چیز دیگهای جریان نداشت. ولی الان باز پاییز شده و من ِ گریزان از سرما به خیالات گرمم پناه بردم. به حرفایی که تمومی نداره به فکرایی که راه به جایی نمیبره و به راهی که هیچ مقصدی نداره.</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-65744429504775870992013-10-21T10:57:00.000+03:302014-09-29T11:27:42.005+03:30آن فرمان «شدن»<div dir="ltr"><div style="text-align:right" dir="rtl"><br></div><div style="text-align:right" dir="rtl">حمایت بی شائبهام شو<br></div></div> مسعودهhttp://www.blogger.com/profile/06084675070924134845noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-65136627602173152292013-10-20T13:16:00.000+03:302014-09-29T11:27:56.947+03:30یه شمبه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
علاقهی این روزام برا گشت و گذار تو وب <a href="http://pinterest.com/">pinteres</a>ئه. یه محیط آروم و راحت و پر از تصویر. منی که آدم تقلب کردن و سریع یادگرفتم و از توضیحات اضافی همیشه بیزار بودم میتونم ساعتها تو پینترست بچرخم و عکسای مختلف ببینم و از همهشون کلی ایده بگیرم و چیز یاد بگیرم. به نظرم پینترست یه قدم خوب بوده در مبحث روابط اجتماعی. اگه یوتیوب مثلا یه کتاب یا یه رمان بزرگ باشه یا یه ویکیپدیای عظیم پینترست میتونه نقش گودرشو بازی کنه.<br /><br />+<br /><br />اصن باورم نمیشه کسی بتونه به این مستقیمی تو چشم آدم نگاه کنه. به آدم بگه و امر کنه دستتو بذار روی کمرم تا بفهمی چه جوری حرکت میکنم. انقدر نزدیک بشه و انقدر مرزش با اینکه پررنگه نزدیک و دور باشه. من؟ اصن نمیتونم تو چشمای کسی مستقیم نگاه کنم. نمیتونم زل بزنم به چشماش تا وقتی تا ته نشناخته باشمش. همیشه چشمام داره میچرخه. به بهانهی خنده. به بهانهی یه اتفاق تصادفی که اون ور داره نمیفته. به بهانهی یه خاطره. یه «راستی» یا یه هر چی. من یه نگاه ادامه دار ممتد بدون قطعی ندارم. اصن نمیتونم تو تخم چشمای کسی زل بزنم. ولی معلمه بلده. با تخم چشمای خیلی سیاهش که توی صورت کک مکیش نشستن خیلی مستقیم و متحکم نگات میکنه و بهت میگه دست بذاری رو کمرش، رو شونههاش، و حسشون کنی. خیلی بیپرواست اینجوری زل زدن، این جوری نگاه کردن، این جوری مستقیم بودن، خیلی.<br /><br />+<br /><br />دارم درس نمیخونم. 19 آبان امتحان دارم و کتابا همین جوری نگام میکنن و منم همچنان. دیروز توی راه نگاه کردم خودمو که اگه سه سال پیش بود نشسته بودم به توبیخ خودم که از فردا باید فلان بشی. از پس فردا باید بیسار کنی. که بسه تنبلی خره پاشو جمع کن خودتو. ولی الان. الانا دیگه اون جریانا نیست. راه اومدم با خودم. وقتی نمیخونه میدونم دلش چرا نمیخواد بخونه. میدونم اگه بخواد همهشو یه شبه تموم میکنه. میشینم نگاش میکنم انقد نگاش میکنم که سنگاشو با خودش وا بکنه سر آخر خودش، نه من، که خودش تصمیم بگیره بهتره بخونه یا حتی اگه دلش خواست ولش کنه. انقد به منطق و درونیاتش ایمان آوردم که اذیتش نکنم. که بدونم اولین دوستش خودمم و باید بفهممش. از خیلی وقت پیشه که دیگه یادم نمیاد برا هیچ کاری شماتتش کرده باشم. هیچ افسوسی نخوردم که چرا فلان گند رو زدم. میدونستم که همه چی دست من نیست و حتی اگرم باشه قرار نیست خودمو بابتش محکوم کنم. دیروز که داشتم تند تند پلهها رو میرفتم بالا و ماشینا سمت راستم پشت چراغ قرمز بودن، به اینا فکر کردم و خیلی خوشحال شدم.<br /><br /></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-18085832808604322502013-09-09T09:19:00.000+04:302014-09-29T11:28:24.245+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
من دستنویس پریشانیام. خطهایم که پر میشود کلمه لبریز میکند. این روزها اما، هیچ از پریشانی خبری نیست. رد ابری مسما به زندگی توی روزهایم جاریست. هیچ با جنگ نیستم در خودم، با دیگران هم. صبحهای لولیده زیر پنجره نیمه باز را دوست دارم و هوای خنک را که میانهی پهلوهایمان میخزد و مای نیمه هوشیار که به نیت یک جرعه بیشتر سرهامان را به حاشیهی دیگری میسپاریم. تا یکی/ که من، نه به حکم میل که به منطق کمر راست کند و خودش را از بهشت برهاند،</div>
<div style="text-align: right;">
و این جورها روز ما شروع میشود. </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
مسعودهhttp://www.blogger.com/profile/06084675070924134845noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-73265692404064910512013-08-25T15:55:00.001+04:302014-09-29T11:28:24.257+03:30تولد یک اتاق پشتی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
من نشستهام اینجا و پشت سرم یک اتاق خالیست. نه اینکه پشت موهایم یک اتاق خالی باشد نه. یک اتاق خالی با چاردیوار رنگ پریدهی سبز پشت مغزم است. من دنبالهی یک توپ گردی را میگیرم که آن پشت به در و دیوار میخورد و نمیایستد. توپ صدا ندارد، مضطرب هم نیست. صرفا حرکت میکند اینکه از کجا این حرکت اصلا شروع شده هم معلوم نیست. شاید از خیلی وقت بوده ولی من چند روزیست به شدت به این اتاق پشتی مغزم آگاهم. هی چیزهایی را میآورم مینشانم توش بعد باز که نگاه میکنم میبینم خالیست و توپ نارنجیای که شبیه توپهای بسکتبال است خیلی بی شتاب و آرام به سقف میخورد برمیگردد زمین. میخورد به گوشهی اتاق میرود کرنر راستی و هی این حرکت را با خودش تکرار میکند.</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-41548356537521100402013-08-20T11:09:00.001+04:302014-09-29T11:28:24.252+03:30گروه خونی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
شاید مسخره به نظر برسد ولی حالا که وبلاگ ها کمتر خوانده می شوند تصمیم دوباره گرفته ام به وبلاگ نوشتن. به بیشتر نوشتن. به بی تمطراق نوشتن. به نوشتن خودم و روزانه ی خودم و به قول نوشته هایی از این دست ثبت تاریخ به طریق من. دیروز رفته ام دکتر و آزمایش خون داده ام. امروز می فهمم در چه گروه خونی ای جا می گیرم. برای کسی که از آن ابتدا می دانسته چه گروه خونی ای دارد شاید این مسئله آن قدرها مهم نباشد ولی برای من که هیچ وقت نمی دانسته ام چه خونی دارم این مسئله مسئله ای خیلی هیجان انگیز است. دیگر وقتی رژیم های غذایی را می بینم که به تفکیک گروه خونی داده می شود می توانم مال خودم را انتخاب کنم یا وقتی در مورد اخلاقیات گروه های خونی حرف می زنند می تانم خودم را در یک گروهی بگنجانم. خیلی ناعادلانه است که آدمیزاده در سن 30 سالگی هنوز نداند چه گروه خونی دارد و در عین حال تمامی گروه های خونی اطرافیانش را حفظ باشد حتی کسانی که اصلا به او ربطی ندارند. این جوری آدمیزاده مجبور است تمامی خصوصیات و مواد مفید برای همه گروه های خونی را از بر کند که بعدا که گروه خونی خودش را جورید بتواند یکی شان را به کار گیرد.</div>
<div style="text-align: right;">
وقتی مقاله ای در مورد خصوصیات خونی می بیند مجبور است همه اش را بخواند بعد هی وسطش بگوید آها عین من, پس من اوی مثبتم بعد یک کم که برود جلو بگوید نه نه ب مثبت بعد هی به منفی و مثبت فکر کند. هی نتایج ادغام گروه خونی مادر و پدرش را بررسی کند. به خواهرهایش نگاه کند ببیند کجایش شبیه کدام شان است که کدام گروه خونی بهش می خورد. این موضوع بسیار قلیل که با یک آزمایش قلیل تر خیلی قابل حل است از آن زمانی برای من دغدغه شد که توی آزمایشگاه نمی دانم چی چی دبیرستان خانم نصرتی (مثلن) معلم زیست به ما گفت کی می خواهد گروه خونش را بگویم. و یک سری آستین هاشان را تا حلق شان زدند بالا ایستادند آن جلو. من هم با اینکه اشتیاق بی همانندی در گلویم پرتاب شده بود هیچ تمایلی به لوده گری و خودم را جلو انداختن نداشته و این طوری وانمود نمودم که جوگیرا حالا یه گروه خونه دیگه ولی در کنه درونم دلم میخواست راهی روحانی و چراغانی آن وسط گشوده شود و تمامی آستین تا حلق ها برگردند به سمت من و کنار بروند و من از آن پله های بالای آزمایشگاه پایین بیایم و آستینم را خیلی متین بالا بزنم و خونم روی آن تکه شیشه بچکد و خانم نصرتی بگوید گروه خونی شما ... است. و این سه نقطه وای از این سه نقطه. حالا هم که امروز عصر قرارست این سه نقطه ی رویایی پر شود دلشوره گرفته ام. الف گفته دلش می خواهد من اوی مثبت باشم. اگر نباشم چه؟ اگر ب باشم چه؟ اگر امیدش نا امید شود چه کار کنم؟ اصلا گروه خون مگر یک چیز آرزوکردنی ست نامرد؟ خوبست من آرزو کنم کبدت بنفش باشد؟ این چه جور مسوولیتی ست بر گردن آدم می نهید آخر؟ من خودم به اندازه ی کافی سه نقطه هایم درد می کند بخدا.</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-43060613296626315322013-08-18T10:23:00.001+04:302014-09-29T11:29:52.896+03:30تو از کجایی کاآشفته می نمایی؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
گاهی فکر می کنم چرا انقدر بلندند روزها و کوتاهند سال ها ...</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-17142608633557932752013-07-27T18:22:00.002+04:302014-09-29T11:29:59.519+03:30To Tango Tis Nefelis<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
از بین رنگها آنهایی که نرم ترند برای منترند. امروز شنبهست. سرکار نرفتهام. امیر رفته است. من ماندهام توی خانه. توی یخچال یک بهشت سالاد میوه ساختهام با سیب گلاب و شلیل و ژله و آلوئه ورا. سه تا پاستیل گذاشتهام روش. آنی که تمشک دارد مال من است آنی که گیلاس, مال او. با ژانگولربازی که درآورده میشود آیفون را وصل کرد به بلندگوهای دور خانه. آیفونم را وصل کردهام. خانه صدای خوب میدهد. یک آهنگ آمده مرا بلند کرده گذاشته وسط چمنزاری که موهایم تویش به رنگ سیاه بنفش اصیل خودش است. بلند. مخملی. باد میاید. زیر پایم نم خوشی است. ابرهای سفید توی آسمان بالای سرم. پیراهنم گل گلی خنک، زمینهاش سفید، گلهایش ریز نارنجی و قرمز. باد از میانههای گشادش میآید تو
میالاید به من زندگی را. نشستهام میان آهنگ و میل دل کندنم نیست، هیچ.</div>
<div style="text-align: right;">
...</div>
<div style="text-align: right;">
لباسها را جمع کردهام ریختهام توی کیسه, بردارم ببرم خشکشویی اتویشان کند. از صبح دم در به صف ایستادهاند. من به ایستادنشان می خندم. خسته شدهاند. خانم توی آهنگ دست آدم را میکشد میبرد باز. بعضی آهنگ ها را نمیشود ول کردبرگشت به زندگی. یک شبنم اشکی در آدم جاری میکنند که دیدنی نیست. جوری آدم را دچار میسازند که انگاری سالها میانهی رویا زیستهای و این آهنگ هجرانیات را یادت آورده باز.
</div>
<div style="text-align: right;">
…</div>
<div style="text-align: right;">
.
نمیدانم چه شد که می خواستم از رنگهایم بنویسم. رنگ های خاکستریتر رنگهای مناند. خاکستری نه فقط طوسی که سرمهای که صورتی چرک. که کرم که بنفش بادمجانی. هر رنگی که خالص نباشد. نه اینکه قرمز را به دوستی نداشته باشم ولی با زرشکی اختترم. اگر قرمز بپوشم برای اینست که بهم میآید یا زرد ولی لیمویی … رنگهای کمجیغتر من را میکشند به خودشان. سرمهای و طوسی را برای مردها دوست دارم و هر رنگی را که به چشمم مهربانی کند از جان به دوستی میگیرمش. از تمام رگالها چشمم دنبال آن بلندبالاییست که رنگ بیبدیلش اسم نداشته باشد و نه که نا، حتی فریاد برایش لذتی هم نداشته باشد. از جیغ و داد فراریام. آدم سکوت کردن هم نیستم. گاهی چیزی میگویم اگر گوش دلی باشد و اگر گفتنی ای, اگر نه که خب ... چه خوب و چه بد این از آن هایی ست که دارم. گاهی چیزهایی هست در آدم که فقط میشود آن ها را دانست. نه میشود تغییر داد نه میشود سرزنش کرد و نه میشود بهش بالید، و همین دانستن البته التیامبخش خوبیست. جای هر نوع مرهمی را پر میکند وقتی میدانی این آن ای از توست که تو را هیچ توان انکارش هم نیست.</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-6384240697794857492013-07-02T15:46:00.003+04:302014-09-29T11:30:21.870+03:30رجعت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
یک خوبی نزدیک پارک سوار بیهقی بودن این ست که هر روز آدم های چمدان به دست را می بینی که بیرون می آیند و از خیابان رد می شوند. صورت آدم ها فرق می کند وقتی از جاده برگشته اند. من هروقت صورت خودم را در آینه می بینم بعد از برگشتن از جاده انگار تمام اتفاقات زندگیم بدون تاریخ دوباره تکرار شده اند. یک نفس عمیق محبوس انگار توی ریه هایم مانده. ابر غلیظی همه ام را در خودش جای داده و بعد بی رد پایی من را یک جایی پیاده کرده. فکر می کنم اگر قرار باشد برزخی هم وجود داشته باشد آن برزخ جاده ست. بدون هیچ غلو و مبالغه ای جاده خودش می تواند برزخ باشد بس که آدم درونش هی متولد می شود تجربه می کند برمیگردد و هی همه سطرهای زندگیش را از سر می نویسد. </div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8219151.post-72863419584218106632013-06-18T10:18:00.001+04:302014-09-29T11:30:35.025+03:30ادای پیروزی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
چند روزی هست که از انتخابات گذشته رییس جمهور انتخاب شده که ظاهرا میانه رو است و جنابان خاتمی و هاشمی از ایشان حمایت کردند. من آقای روحانی را به شخصه زیاد نمیشناسم ولی دیروز که با ابوی حرف میزدیم با هم هم نظر بودیم که هیچ وقت فکر نمی کردیم حسن روحانی رییس جمهور مملکت شود حتی آن زمان که نایب رییس مجلس بود. اگر مبنای رای مناظره ها بود که بنده شخصا هیچ تمایلی به شخص ایشان نداشتم ولی در یک اتحاد بودن و رفتار گروهی ایجاب می کرد که آقای روحانی توی برگه رای ما باشد که البته هم بود. در میان اطرافیانم که اتفاقا حامی اصلاحات هم هستند زیاد هم بودند آدمانی که رای ندادند یا به کس دیگری رای دادند من جمله قالیباف به خاطر قدرت اجرایی و ولایتی به خاطر صداقتش، ولی خب زیاد هم بودند مردمانی که هم رای من بودند.</div>
<div style="text-align: right;">
توی صفحه فیسبوک دوستان من پر بود از شور انتخاباتی و آدمهایی که رای می دادند برای همین نظر من این بود که خیلی ها هستند که رای می دهند ولی بعدا در مواجهه با آدمهای بیرون و اطراف خیلی نزدیکم، فهمیدم که دنیای مجاز من یک دنیای ایده آل از یک سری آدم خیلی همفکر خودم است و دنیای بیرون سنخیتی با آن ندارد. حتی پدر و مادرم هم به خاطر عصبانیتی که از تقلب انتخابات پیشین داشتند به پای صندوق های رای نرفتند. ولی با این همه روحانی در برابر چشمان متحیر همه ما انتخاب شد. و این گرچه برای همه ما جای سوال هم دارد ولی ترجیح دادیم چشم به روی تعجب و ناباوری و سوالهایمان ببندیم و خوشحالی و پیروزیمان را جشن بگیریم.
</div>
<div style="text-align: right;">
دیروز دوستم که رای هم نداده زنگ زده که رفتی بیرون؟ چقدر خوش گذشت. و خیلی های دیگر همین طور که رای هم نداده اند و جمعیت شان روی پل کریمخان و ونک خودنمایی می کند. حساب که کنیم نصف آن جمعیت حتی اگر حامی روحانی بودند رای نداده اند پس چطور می شود روحانی با همین تعداد کم رای آورده باشد. دوستان می گویند اجماع شده روی روحانی و یک میانه رو انتخاب شده که مردم به خاطر انتخاب خودشان خوشحال شوند و یک چهارسالی اوضاع نرم تر شود تا دوباره دوره بعد. من البته خوشحالم که تقلب چندانی انگار صورت نگرفته. همین نبود تقلب نشانه رشد اجتماعی و گرایش دولت به رای مردم خودش نشانه ی حداقلی خوبیست. ولی نمی توانم بگویم که خیلی خوشحالم، نه من هیچ ذوق زده از این نتیجه نیستم. من فقط علامت سوالم که چرا این آقایی که می دانم نصف موسوی هم بهش رای دادند رای آورد. چطور شد که یکهو همه ی شهرها و روستاها به ایشان رای دادند. نمی دانم باور من خراب شده یا یک جای کار می لنگد. من نمی فهمم چرا تحریمی ها انقدر شادند چرا سوال نمی کنند از خودشان که رای ندادن ما کجا رفت. چرا حالا رای نداده ما کجاست راه نیانداخته اند. نتیجه شاید که مهم باشد ولی سبب رسیدن به ان نتیجه به نظر من می تواند به همان میزان مهم باشد. نقشی که ملت در این انتخاب بازی کردند خیلی کمتر از ان است که آن طور بریزند توی خیابان و شعار دهند و ادعای شجاعت و پیروزی و رفتار انقلابی کنند. یک چیزها و رفتارهایی در همان شب خواندم که هیچ با رفتار سیاسی و اجتماعی و اهداف گروه اصلاح طلب جور درنمی آید . یک جور کارناوالی بود این جشن بعد از انتخابات که روی تمامی علامت سوال های کف خیابان برپا شده بود و مردم انگار جیغ می کشیدند و می رقصیدند تا صدای مغزشان را انکار کنند. من از انتخاب آقای روحانی به هر دلیلی خوشحالم ولی این شادی عظیم بدون سوال جمعی را اصلا نمی فهمم .</div>
</div>
مسعودهhttp://www.blogger.com/profile/06084675070924134845noreply@blogger.com3