موفقترین نقطه آدم و شاید حتی دردناکترینش این است که آدم میفهمد که هیچ
موازنهای در کار نیست. هیچ برتریای یا هیچ کسرتریای. اینکه انقدر بیارایی تا قشنگترین موجود جمع باشی قشنگت نمیکند و اینکه نیارایی حتی، تا
متفاوتترین و با اعتماد به نفسترین آدم جمع باشی هم چیزی بهت اضافه
نمیکند. اینکه فکر کنی همهی کارها که دیگران میکنند را تو قبلها از سر
گذراندهای هیچ پلهای از تو را بالا نمیبرد و اینکه ... و اینکه این
چیزها یک جور حرص است توی آدمیزاد. انگار که انتها هم ندارد. هر چه که بدنت
عضله میشود دلت میخواهد عضلهتر شود و همین هیچ پایان پذیر هم نیست. هر
چه غذاهای بهتر میخوری میخواهی بهترترش را بخوری. هر چه بهتر سرویس
میگیری یا میدهی میخواهی بهترش را بگیری یا بدهی. این طمع برای چیز بهتر
هیچ تمامی ندارد. زمین میخ سفتی به پای آدمیزاده میزند که نگاهش دارد و
سرش را درد همهی این سنگینی ها. و این معمولی بودن در عین حرص عمیق میل به
خاص بودن غمگین است. و اینکه آدمها حتی آنها که معمولیترینند ادعای
دیگر دارند و این ادعا توی مخشان ازشان چنان ابری میسازد که هیچ قدرتی
حتی پایینشان نتواند آورد، همه را شاید نه، ولی من را به گوشهی عزلت
مینشاند. نه از غم مدام چرایی چنینی مردم، که خب به من چه! که از ترس این
چنینی که منم لابد، میانهی همهی این گفتهها که رفت. منی که مابین این
سطور خفته. شبیهی به همین متون
Labels: فكر نوشت