15 December 2018

 بِچه


خواهر وسطیه داره بچه‌دار می‌شه. خب البته باید این خبر هیجان‌انگیزی باشه. سیستر کوچیکه که این‌جا احتمالا سپ صداش کنیم چون اسم مستعارش خیلی طولانیه، یه روز صبح اومد و بهم گفت. حتی لفظ دقیقش یادم نیست ولی یادمه محتوای کلام این بود که ساس (که همون خواهر وسطیه‌ست که اونم به نظرم طولانی بود) داره بچه‌دار می‌شه. یه مدت عمیقی هردومون در سکوت به چیپسای روی میز خیره شدیم و گفتیم خب دیگه چه خبر. بعد از تموم شدن «چه خبرا» و وقتی دیگه واقعا هیچ خبری نبود، دوباره برگشتیم سر موضوع و گفتیم پس ساس داره بچه‌دار می‌شه. و دوباره خیره شدیم (نه اشتباه کردین) به جای خالی چیپسای روی میز. هردومون متعجب و ناباور بودیم و سعی کردیم دیگه به این موضوع اصلا اشاره‌ای هم نکنیم.
 سپ رفت سر کار و شب که برگشت متاسفانه باز موضوع رفت روی «او قضیه». به سپ گفتم به نظرت زنگ بزنم بهش؟ گفت نزدی؟ بزن دیگه. و این‌طور شد که یه بحران گنده‌تر برا خودم درست کردم. بدون این‌که به مغزم مهلت بدم لحظه‌ای حتی بتونه فکر کنه چه خبر شده، گوشی رو برداشتم و زنگ زدم. اونایی که من رو می‌شناسن می‌دونن این‌که گوشی رو بردارم و زنگ بزنم برا من اندازه فتح قلعه خیبره. اونم نامردی نکرد و در آن گوشی رو برداشت. بعد البته اوضاع بهتر شد و خودشم گفت که یه «آها»ی گنده‌ست. و مامان بابام هم یه «آها»ن گنده‌ترن و هیچ‌کس هیچ ری‌اکشن معقولی نشون نداده. لذا من فهمیدم ایرادم ژنتیکیه و برای نشون دادن ساپورتیو بودن رفتم اولین لباس و کوچیکترین لباسی که به چشمم خورد رو گرفتم. هیچ‌کدوم از اعضا ذوق که نکردن هیچ، بهش نگاه کردن و در تعجب این‌که یه موجود اینقدری قراره به جمع‌مون اضافه شه در سکوت فرو رفتن.
 فقط پدر بچه‌ست که خیلی خوشحاله و دنبال کفش چسبی می‌گرده. صبحم برام یه شلوار لی پای یه نی‌نی کون گنده فرستاد و گفت وای ببین چه خوشگله. این‌جا کاملا به نهایت فاجعه و «آها» بودن کل خانواده‌م پی بردم. داماد خانواده مجبور شده برا خالی شدن احساساتش به من رو بیاره. بنده‌خدا فکر کرده چون لباس بچه‌هه رو خریدم منم ازون فازای فضایی «لباس بچه ببین غش کن» دارم. خلاصه که الان همه‌مون در یه انکار عجیبی به سر می‌بریم که امیدوارم تا بچه‌هه بیاد برطرف شه. چون اگر بیاد و وضع به همین صورت باشه، تا بیست سالگیش هر وقت از دربیاد تو همه در سکوت به میز خیره می‌شن.

06 December 2018

 رودریگو


یک سریالی می‌بینم به نام «موتزارت در جنگل». پیشنهاد دوستی که سلیقه‌ی فیلیمیایی‌اش شبیهم است. داستان کانداکتر یا رهبر ارکستر سمفونیک نیویورک است. مثل همه‌ی سریال‌ها داستان یک دختر خنگ اما با استعداد هم درونش دارد که از آن فعلا بگذریم. سریال چندین سیزن دارد. سیزن اولش را تمام کرده‌ام و سیزن دو تازه شروع شده.
 رهبر جدید که اسمش رودریگو ست، شخصیت صادق و جسوری‌ست. بعد از یکی از تمرین‌های ریهرسال، یکی از نوازنده‌ها (که هر کدام غول عرصه‌ی خود هستند)، از رودریگو می‌پرسد «خیلی بدیم؟» رودریگو جواب می‌دهد «آره، ولی نگران این موضوع نباش. من رهبرم و این وظیفه‌ی منه که درست‌تون کنم».
 درست همین یک جمله. همین یک جمله برای همه‌ی آدم‌های مسئول کفایت می‌کند. همین یک جمله برای همه‌ی مدیرها، همه‌ی سیستم‌ها، همه‌ی حکومت‌ها، همه غرزننده‌ها، همه‌ی شاکی‌های دوران بس است. جمله نشان از تفکر درست کسی‌ست که می‌داند مسئولیتش چیست. بد بودن یا مورد انتظار نبودن شرایط را گردن کس دیگری نمی‌اندازد. دنبال راهی برای آموزش و هماهنگی می‌گردد. مسئولیت خطیر خودش را که هماهنگ کردن سازها و نوازنده‌ها و خون انداختن در رگ‌های تماشاگران است بر روی دوش دیگری جز خودش نمی‌بیند. 
 از آن‌ها می‌خواهد تمرین کنند، به دست‌هایش نگاه کنند. تندتر یا آرام‌تر بنوازند. خطاهای‌شان را اصلاح می‌کند. شوخی می‌کند. دعوا می‌کند. تهدید می‌کند. قهر می‌کند. مثل آدم زندگی می‌کند و این آدم، مسئولیت خودش را بلد است. مسئولیتش هدایت گروه است. اگر گروه هدایت نمی‌شود، مشکل از گروه نیست. مشکل از نحوه‌ی رهبری گروه است. مشکل از کانداکتراست. من این‌ روزها به تأسی از رودریگو زندگی می‌کنم.
 در این برحه‌ی حساس کنونی (!) که آدم‌های دیگری در زندگی‌ام هستند که باید کارهایی به‌شان بسپارم می‌دانم که اگر کار به درستی انجام نمی‌شود، اگر خللی در هر چیزی هست. اگر موسیقی‌ای که می‌خواهم به آن انسجام نمی‌رسد، تقصیر من است. غرهایم را به دیگری منتقل نمی‌کنم. دنبال پیدا کردن مقصر نیستم. انگشتم را در هوا نمی‌چرخانم تا یک بیگناه نوازنده‌ی از خدا بی‌خبری را که از کلیت سمفونی چیزی نمی‌داند به سلابه بکشم. می‌دانم چیزی که در ذهن من است و طی سال‌ها و ماه‌ها ساخته شده و حتی معلوم نیست درست باشد، چیزی که فقط سلیقه‌ی شخصی و طرز فکر من برای انجام کارهاست در ذهن دیگری جایی ندارد. برای عملی شدن کارها به روش خودم فقط می‌توانم رهبر خوبی باشم، تا هر کس ساز خود را با عشق ولی به روش من بنوازد. امروز این‌طوری فکر می‌کنم و این را مدیون همین یک جمله از این سریالم.

09 March 2018

 


تو سطل آشغالا نگرد، چیزایی می‌بینی که هیچ وقت نمی‌خوای ببینی.

24 November 2017

 پاسپارتو


من هیچ‌وقت توی ادیتور وبلاگ ننوشتم حتی آن‌وقت ها که وبلاگ نویس قهاری بودم باز هم توی ادیتور نمی‌نوشتم. همیشه یک جای دیگری می‌نوشتم بعد برش می‌داشتم می‌گذاشتمش این‌جا. یا توی ایمیلم می‌نوشتم بعد ایمیلش می‌کردم به وبلاگم که خودش می‌رفت سر جایش می‌نشست. وقتی دقیق فکر می‌کنم نمی‌فهمم چرا. آیا این‌همه محافظه کاری و دوری جستن از انجام کار و هزار دست‌انداز ساختن دلیلی داشته؟ لابد داشته.

 بلند شد. هوا سرد بود و من انگشت‌های یخ‌زده‌ام را که از زیر پتو بیرون مانده بود نگاه می‌کردم. نوک بینی‌ام را بردم توی پتو. بوی گرما می‌آمد و بغل مادربزرگ‌هایی که توی حیاط‌شان قدیم‌ها حوض بود و هر شب مهمانی می‌گرفتند شاید هم بوی چاقی و کار و بی‌دغدغه‌گی بیخودی بود.
 گفت این را بردار ازینجا. چشم‌هام را چرخاندم. به چیزی اشاره کرده بود و رفته بود. انگشت‌هام را کشیدم بالاتر زیر پتو لای بوی گرم و مرطوب پاییزی غرق شدم و دلم تابستان آن سال را خواست که با چشمان بسته توی آب، قطرات باران روی سر و صورتم می‌پاشید. صداها بم تر و بلند و ازلی بودند و من از صداها فاصله داشتم. قطرات آب روی آب می‌ماندند و من زیر سطح آب تنها پیوستن‌شان را به این حجم کثیر می دیدم سرایدار زنگ زد.

پسرش درس تقارن دارد. آمده بود برای پسرک شکل‌های متقارن بکشم. برایش پروانه کشیدم و کفشدوزک. از وسط تایشان کردم بعد دورش را قیچی کردم. بچه دوم دبستان است. مادرش اهل شمال کشور است. کدام یک از شمال‌ها را نمی‌دانم. برای من دانستنش فرقی هم نمی‌کند. اتاق کنار پارکینگ را داده‌اند به این‌ها. آرین کلاس دوم است. دختر یکشنبه‌ها برایم سبزی می‌اورد. جعفری و گشنیز و آن یکی ... که برگ های کشیده ریزی دارد و با بقیه فرق می‌کند. غرق کارم. نوشتن آسوده‌ام می‌کند. در دنیای خیالم غرق می‌شوم و بعد به سرعت در نوشتن از امروزم به حال برمی‌گردم.

درخت سر کوچه را لخت و عور کرده‌اند. نگاه کردن بهش غم انگیز است. یک روز بلند شدم و فکر کردم خواب دیده‌ام که چه بلایی به سرش آورده‌اند، ولی خوابی نبود روزتر از حقیقت بود. گاهی میانه‌ی خواب و واقعیت را گم می‌کنم. گاهی عبورم از واقعیت به خواب را می‌بینم. این چیزها که می‌بینم مرا با مرگ که این‌همه از آن می‌هراسم آشتی می‌دهد. یک روز برگشتم به خودم گفتم خب که چی. تو می‌میری چه از آن بترسی چه نترسی. پس بمیر و راحت بمیر.

 دیگر این‌که روزهای آرامی را می گذرانم منتظر چیزی نیستم. چیزی منتظر من نیست. همه چیز به صورت قصه واری در یک آرامش نسبی ناشی از بی دغدغگی اتفاق می‌افتد. همه چیز از جلوی رویم کم کم رنگ می‌بازد. خاکستری می‌شود و شوق و ذوق من نسبت به آن از بین می‌رود. هنوز هم چیزهای زیادی هستند که موجب اتصال شدید من به احساسات و عاداتم هستند ولی خودم آسودگی بیشتری برای رها کردن و گذشتن دارم، که البته این‌ها همه به حرف زیبا و ساده و فریبنده‌اند و نباشد روزی که این ادعا آزموده شود.

 و اصلا آمدم بنویسم یادم نیست در چه مورد که دلیل این‌که انسان می‌تواند حرف بزند ازین است که یک چیزی توی مخ معیوب آدمی‌زاد هر لحظه در حال زاد و ولد است. یک کرمی در وجودش تخم هایی گذاشته به نام شعور، به نام کلمه که این دو به هم مربوط شوند. که البته گرچه کلمه راهی برای فرار آدمی‌زاد و روبه رویی با منطق هم هست ولی راهی برای شعور نیست. که درک به هیچ کلمه‌ای میسر نشود مگر به دیدن، نه آن هم به چشم سر.

من درگیرم. درگیر تمامی این چیزهایی که مرا روی زمین متصل نگه می‌دارد. من از جاذبه هم حتی فراری‌ام. حال آن که از ارتفاع هم می‌ترسم. هیچ نمی‌دانم کجای این دنیا قرار بوده جای من باشد. یا هست. آیا این همه خوشبختی لازم است برای یک نفر؟ پس بقیه چه؟ چرا دیگران این همه نالان و غمینند. آیا این خوشبختی مرا خوشبخت کرده یا تصویر خوشبخت همیشه پنداشته ی مردمان را به توهم خوشبختی ِ خودم به دوش می کشم. آیا دوست تر نداشتم جور دیگری باشم، با رویای دیگری، با حال دیگری.

 نمی دانم، بزرگ شدن به آدم این را یاد می‌دهد که تمام انسان‌های دنیا از آن بالایش بگیر تا پایینش همه حیوان یک آغلند. همه شان با یک طبیعت زاده شده‌اند و همه‌گی به اجبار طبیعت یک نوع طبع و میل درشان تعبیه شده حال این‌که آن که بیشتر می‌خواند و می‌بیند و می‌شنود طرز پیچیده‌تری برای نیل به امیالش و رسیدن به آرزوهایش می‌جوید و آن که ساده تر است و کمتر در چرا و چونی این سوال دقیق شده، یک راست دستش را توی سوراخی که آرزو را درونش چال کرده اند می‌کند. من حتی آرزویی هم ندارم و این چرک نویس‌ها که همین‌طور بی مقدمه و فقط به موجب تمرین ِنوشتن می‌کنم به حالم وجه خوبی داده. غم خمیرمایه ی من برای نوشتن است. غم که نباشد از نوشتن خبری نیست. این است که بعد از این دلم به حال خیلی از نویسنده های خوب سوخت که چه ارزش دارد خوب بنویسی ولی روحی از تو به آرامی درون سینه‌ات جای نگیرد و هی بر مزار دیگری یا خودت یا چیزی ورای این‌ها گریه کند. گفتم هنر. شاید هم اشتباه می‌کنم.

این آدم ها که تازه دست به کار زده اند شاید که اقبال بالاتری از این دارند. به نظر او.

چقدر چرند.

31 October 2016

 ...


و شعرهاي قشنگ، قشنگ نيستند؛ اگر تو نباشي
و قافيه چيزي جز خيابان‌هاي با تو رفته نيست
كه هر ستاره‌ي رصد كرده با تو
رديف اين شعر است

28 October 2016

 گور بهرام گرفت


در قبر خوابيده‌ام بلند مي‌شوم نقاشي مي‌كشم و دوباره به قبر باز مي‌گردم
از زمان گسسته‌ام
چيزي به زمان وصلم نمي‌كند
مسووليتي ندارم
جز اين‌كه ساعت ٧ در را براي كسي باز كنم
اين تنها جايي‌ست كه مهم مي‌شوم
غير از اين
هر جاي ديگري هم كه نباشم
بعيد است كسي دنبالم بيايد
يا در صحنه‌اي خللي حاصل شود
در قبر خوابيده‌ام
روزها مي‌گذرد
سال‌ها مي‌گذرد
نقاشي روي نقاشي تلنبار مي‌شود
و ساعت بارها و بارها جابه‌جا مي‌شود


24 December 2014

 


انگار یکی با صدای علی مصفا به آدم بگه «چرا اینجوری می‌شی یهو تو؟» که منم چاییمو بذارم رو میز، پاهامو بکشم رو مبل، ملافه رو بیارم تا زیر گردنم و خیره بشم به سقف

اشک چیز بی‌رحمانه‌ایست،می دانی! جلوه‌ی بی‌رحمانه‌ی رسانه‌ای‌ و عرفی‌اش چهره‌ای می‌سازد که تو را محکوم به رفتن زیر پرچمی به اسم رقیق‌القلب، ضعیف و دل‌نازک می‌کند. هرجا از شیرزن می‌خوانی نوشته‌اند گریه نمی‌کرد. چندباری بیشتر گریه نکرد، جز برای فجیع‌ترین ماجراها اشک نریخت، آن هم دو قطره که کسی هم ندید. من با این تفاسیر هیچ‌گونه شیرزنی نیستم. نمی‌توانم باشم و در اطرافم هم به جرعت نمی‌توانم کسی را پیدا کنم که در این جرگه بگنجد، حال این‌که خیلی‌هاشان موفقیت‌های عجیبی دارند و بیستون‌هایی را فرهادوار تراشیده‌اند.
 اشک برای من راه علاج نیست، خنکای باران است. پارچه سفید لای دندان است. اجازه‌اش دست من نیست، منطق حالیش نمی‌شود. فکر می‌کند باید ببارد و من چتر به دست زیرش می‌نشینم تا تمام شود. اشک که می‌ریزم نه انتظار ترحم دارم نه انتظار توجه نه برای این اشک می‌ریزم که دق‌دلم را یک جوری خالی کنم. اشک‌هایم که می‌ایند به من این پیغام را می‌دهند که یک لایه‌ی دیگر به سخت‌پوستی‌ام اضافه شده. برای هر چیزی که اشک ریختم می‌دانم که از سر گذرانده‌امش. اشک که می‌ریزم سخت‌تر می‌شوم. عجیب‌تر. قوی‌تر. هر قطره‌ای من را در فاصله‌ها با من قبلی‌ام می‌اندازد. دوست دارم کسانی که دوست‌شان دارم مرا در اشک ریختنم همراهی کنند. دوست دارم آغوش یاری پناهم باشد. دوست دارم بهم بگویند درست می‌شود و من می‌دانم که درست می‌شود. بعد از اشکم همه چیز درست می‌شود، وقتی سیلی روی تمامی اتفاقات ناخوشایند را بگیرد و زیر شوری خودش غرقشان کند. می‌خواهم این را بگویم که اشک ریختن را باید مثل خندیدن، عصبانیت، تعجب و هر هورمون و کوفت دیگری که توی آدمیزاد هست به رسمیت شناخت و از آن تفاسیر بی‌دلیل نکرد. 
 هربار که این شیرزنان بی‌گریه را می‌خوانم عجبم می‌گیرد که چطور زنی به این‌همه شیری می توانسته هیچ قطره اشکی نریزد و چه اصلا افتخاری دارد نگریستن که این‌طور ستایشش می‌کنند. چطور این موهبت روان بیرون‌ریز مشکلات می‌تواند نقطه‌ی ضعفی به حساب بیاید که دست به کتمان وجودش برای بزرگان و قهرمانان می‌زنیم. آدمی نگرید و خودش را از این آزادی نعمت‌باری که دارد محروم کند که چه. که بعدش سبک‌بار یک متر بالاتر از زمین روی همه‌ی چیزهایی که بانی‌اش بوده‌اند قدم نزند؟ اگر قهرمانی/شیرزنی بوده باشد قول می‌دهم که جدا از خشم و شهامت و منطقی که در جمع نشان‌ داده وقت‌هایی هم بوده که در خلوتش با اشک راه را برای خود هموار می‌کرده و این از سر ضعف نیست از بیان متفاوتی‌ست که زن را چونان با طبیعت در آشتی گذاشته که آن‌گونه دنیا را دریابد که هیچ‌ نوع دیگری توانایی این‌گونه عاشق شدنش/بخشیدنش را نداشته باشد.

Labels:


24 September 2014

 خاصیت اندوه


اندوهم را دوست دارم. این از سر شرقی غمگین بودنم نیست. اندوه قوی است و از همه چیز بالاتر می‌ایستد. خاصیت دارد. در برابر شکوهش همه چیز کوچک است. همه چیز خنده‌دار است. اندوه، قفلی است که کاسب خسته بردر مغازه‌اش می‌زند و می‌رود ناهار و مشتری گدا و دارا هردو با یک تابلو مواجه می‌شوند: من نیستم. اندوه صاحب‌عزایی است که به عزاداران خُرد که خاک برسر می‌ریزند مات و محو نگاه می‌کند که بروید پی کارتان شما چه می‌گویید دیگر. اندوه از موضوعی که شروعش را باعث شده هم سواتر است. اندوه را با شکست اشتباه نمی‌گیرم. گریه هم نمی‌کنم. گریه پذیرش شکست است. گریه ؛کودکی است که امیدوار است بادکنک فرارکرده‌اش به دستش برسد؛ در اندوه اما صحبت از امید و ناامیدی نیست. جنگی هم نیست. تعطیل می‌کندت. ماشینت کنار می‌زند در جاده‌ای سبز و خودت می‌روی کنار رودی می‌نشینی و می‌گذاری ماشین‌هایی که در جاده مسابقه گذاشته‌اند جلو بزنند.


Labels:


02 September 2014

 اگر من شعر بودم


او می‌توانست بیت دوم من باشد.

Labels:


خانه که نزدیک شد به کار، پیاده‌روی‌هایم نه بیشتر که مستمر و اجباری شد. روزهای اولش بهشت بود. برین روی زمین. این روزها البته گاهی گریه ی روزهای مدرسه می‌کنم در دلم برای پیاده‌روی نکردن. با این حال، راه خوب است. یوسف‌اباد سبز است. توی پارک، مردمان ورزش می‌کنند به شادی. برخی می‌دوند، بیشتر اما راه می‌روند. جمع می‌شوند دور حوض* و یکی می‌رود کنار مجسمه آقای کت شلواری بداخلاق می‌ایسند و به دیگران می‌گوید چه کنند. مجسمه‌ها همانجور بی حرکت ایستاده‌اند، خیره شده به فواره ی حوض، انگار که یک اتفاق مهم و متصلی بین‌شان افتاده باشد و هیچ کدام توان آن را نه. چه حتی توان باور، گفتن که هیچ
بعد کوچه هست و نانوایی های داغ و پله ها و درختان مست ولیعصر، پیمانه های نور. می‌پیچد بوی عطر در شهر بعد از پیچ، عطرفروشی های وزرا. همه‌ی این راه‌ها که من را می‌گذرد می شودم شرکت و چندین ساعت کار. همین دیگر. آه گربه. گربه‌های زیاد. یکی آن‌که با خیاط بازی می‌کند کنار مسجد. بچه گربه زرد. یکی دیگر که سیاه است و اندازه یک وجب و نیم. و آن یکی که با مادرش کشتی می‌گیرد وقت‌های ظهر و قد یک مشت هم نیست. صدای آب هم هست و تلق  و تولوق‌های مسافرانش که گواه روانی آب است. اگر می‌گذاشتندم دامن قرمز می‌پوشیدم فلامنکو می‌رقصیدم  تمام  این راه را که شعر این روزهای من است.


* روزی اوایل تابستان توی حوض کوچک روی ایوان پارک دو تا دختر رفته بودند توی آب. هشت نه ساله و کمتر. جیغ می‌زندن و آب می‌ریختند توی هوا. پاچه‌هاشان را زده‌بودند بالا و موهای بلند و آبنوسی‌شان می‌درخشید توی نور. ایستادم عکس بگیرم. عجله داشتم. گفتم اوایل تابستان است هر روز حتما همین بساط است. فردا می‌گیرم. دیگر نبود. اواخر تابستان است الان و دیگر هیچ‌وقت بعد از آن اثری ازشان نبود.

Labels:


امسال هم سال هست‌ایست و هرچه بیشتر فکر می‌کنم بیشتر از این کلمه‌ای برایش نیست. دوستان در فیسبوک و  اینستاگرام و الباقی مشغول ولوله و پراکندن عطر خوش تازگی و دیدارند؛ و طبیعت به ناز و الوان در جستجوی رنگی نو برای طنازی. همه چیز در عین هستی هست و بیش از این، این بنده خاکی را چه طلب، که روح از عیش می‌آشامد و زندگی از روح. من نیز هستم، در غاری که با یاری در آن خانه گزیده‌ایم و هر روز رنگی بر ترک هر دیوار می‌گذاریم تا ترک‌های روح‌مان را هموارتر کنیم و چه عجیب که با هر رنگ، روحی تازه در ما و در دیوارها و در زندگی ما و دیوارها دمیده‌می‌شود و مصداق تمامی آیات می‌شویم از آن بدایت تا نهایتی که هم مقطوع است در «آن»، و هم نامقطوع در ناتوانی ما به گرفتن «آن».
سالی که گذشت خوب بود، گرچه سخت، گرچه متفاوت، گرچه پر از اتفاق، لیکن من، با تمامی استخوان‌های به هم پیوسته و ناپیوسته و تمامی ارگان و ارکان ملی و معنوی و تمامی شریان‌هایم اظهار می‌دارم که از آمدن بهار باز هم بیشتر از هر سال خوشحال و تازه شدم و این می‌رساند، که اگر رسانا باشد شعر، شاعر می‌تواند مرده باشد و می‌تواند، کور مادرزاد.

والسلام علیکم و برکاته
عید باستانی نوروز - سنه 93 هجری خورشیدی

Labels:


موفق‌ترین نقطه آدم و شاید حتی دردناک‌ترینش این است که آدم می‌فهمد که هیچ موازنه‌ای در کار نیست. هیچ برتری‌ای یا هیچ کسرتری‌ای. این‌که انقدر بیارایی تا قشنگ‌ترین موجود جمع باشی قشنگت نمی‌کند و این‌که نیارایی حتی، تا متفاوت‌ترین و با اعتماد به نفس‌ترین آدم جمع باشی هم چیزی بهت اضافه نمی‌کند. این‌که فکر کنی همه‌ی کارها که دیگران می‌کنند را تو قبل‌ها از سر گذرانده‌ای هیچ پله‌ای از تو را بالا نمی‌برد و این‌که ... و این‌که این چیزها یک جور حرص است توی آدمیزاد. انگار که انتها هم ندارد. هر چه که بدنت عضله می‌شود دلت می‌خواهد عضله‌تر شود و همین هیچ پایان پذیر هم نیست. هر چه غذاهای بهتر می‌خوری می‌خواهی بهترترش را بخوری. هر چه بهتر سرویس می‌گیری یا می‌دهی می‌خواهی بهترش را بگیری یا بدهی. این طمع برای چیز بهتر هیچ تمامی ندارد. زمین میخ سفتی به پای آدمیزاده می‌زند که نگاهش دارد و سرش را درد همه‌ی این سنگینی ها. و این معمولی بودن در عین حرص عمیق میل به خاص بودن غمگین است. و این‌که آدم‌ها حتی آن‌ها که معمولی‌ترینند ادعای دیگر دارند و این ادعا توی مخ‌شان ازشان چنان ابری می‌سازد که هیچ قدرتی حتی پایین‌شان نتواند آورد، همه را شاید نه، ولی من را به گوشه‌ی عزلت می‌نشاند. نه از غم مدام چرایی چنینی مردم، که خب به من چه! که از ترس این چنینی که منم لابد، میانه‌ی همه‌ی این گفته‌ها که رفت. منی که مابین این سطور خفته. شبیهی به همین متون

Labels:


27 January 2014

 گوشه ی دل


.مردن هميشه نفس نكشيدن نيست گاهي به يك حادثه نامربوطَ، به يك فرار بي مقدمه خلاصه مي شود
مدتي ست از ميان ما رفته و جايي ديگر شايد زندگي ديگري را مي آزمايد ولي حقيقت اينست كه از پيش ما مرد و اين نه اندوه نه دلتنگي كه گوشه ي دلي را از ما كنده و برده كه از آن ِ خود او بود، و ما را چه تقصير و او را چه كه اين دور گردون بيش از آن كه بر زندگي بنا شده باشد بر مرگهاي مكرر ستون افراشته بي سقف و همان طور بالا رفته، زياد و بي انتها. ان قدر بالا رفته كه از ان بالا در خلا دور زده و برگشته جايي روي زمين و چنان اين بلندي و بازگشت در هم فرو تنيده اند كه چون نوزادي كه پستان مادرش را بمكد براي كودك نونهال منتها به درك است لكن از براي مهندس و دكتر اقليدس خوانده هنوز علم به انجا نرسيده كه ادراك، محلي از اعراب داشته باشد

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com