25 June 2012

 ما قال


هر کسی باید لابستر خودش را داشته باشد و لاغیر.
م.ط.ه


12 June 2012

 


پای چپم انگاری که پیچ خورده باشد. رویش و مچم درد می‌کند. صبح ها بد است اگر راه بروم خوب می‌شود. هر چه بیشتر راه بروم بهتر می‌شوم. آن قد راوضاع مسخره است که عصر حتی یادم می‌رود کدام پایم درد می‌کرده. دیروز دو ساعت داشتم پاهام را نگاه می‌کردم که یادم بیاید کدامشان بود درد می‌کرد. آخرش هم اشتباه گرفتم. 
آهنگ موبایل یکی می‌آید. از کرخه تا راین می‌زند. باید دست سازنده‌اش را بوسید. از پس این سال‌ها هرچه که گرد نشسته روش بهتر شده. هیچ از خوبیش کم نشده. فیلم کلن فیلم خوبی بود همان وقت. آهنگش از تمام فیلمش بهتر. می‌رود توی دلم. بند بندم را با سوت مهجوری و غربتش پر می‌کند. مهجوری از وطن. از وطنی که زمین نیست چشم مات مانده ی هما روستاست که توی قایق به ساختمان آن ور خشک می‌شود. 
به من می‌گوید وبلاگت شاکی‌ست و طلبکار. راست می‌گوید. وبلاگم یک عقل کل است که همه را از بالا نگاه می‌کند انگار یک غم نهانی هم داشته باشد توی دلش انگار خیلی هم حالی اش باشد. زندگی هم خیلی بهش بد کرده باشد و این که احساس خوشبختی می‌کنم ازش یک منتی‌ست که بر سرش می‌گذارم. اینکه آدم توی بدبختی بر زندگی منت بگذارد و خوشحال باشد چیز آسوده‌کننده‌ایست فقط. می‌گذارد آدم طلبکار کس دیگری جز زندگی نباشد ولی با این همه چیزی که او از من گفت را با هیچ تلفظی دوست نداشتم. تا به حال خودم را انقدر از آن زاویه به وضوح نگاه نکرده‌بودم. شاید حتی فکر هم نمی‌کردم عزیزترین چشمهایم همچین تصویری از من را در خود جا دهد. دلگرفته‌ام
من دلم می‌خواست این وبلاگ را می‌بستم. این وبلاگ انگار شده بندی به پای من. چراش را نمی‌دانم. یک تعارفی هم دارم با بودنش. نمی‌تانم ببندمش. ولی انگار دیگر نمی‌تانم. چیز غریبیست این نتوانستنم. وبلاگم اما بی خدشه ایستاده کار خودش را می‌کند. هیچ ترکی انگار برنمی‌دارد. خانم هاویشان من است انگار حتی با همه ی این سفیدی...
باز هم صدای از کرخه تا راین می‌اید. کاش نیاید این همکار ما. تا شب همینطور هی زنگ بخورد. هی زنگ بخورد. هی زنگ بخورد ...

09 June 2012

 to be a kid



Clementine: Sometimes I don't think people realize how lonely it is to be a kid.
Eternal Sunshine of the Spotless Mind-2004

01 June 2012

 


رفتم وسایل نقاشیمو مرتب کنم. دیدم سه تا قرمز کادمیوم، سه تا اوکر، سه تا زرد، چار تا سفید، دو تا کاردک شماره ۱۹... هیچکدوم هنوز باز هم نشده. چیدمشون رو هم. اشک پر شد تو چشمام. هر بار رفتم جایی رنگ دیدم یه چیزی خریدم. هر بار رفتم یه جا ذوق کردم و یه سری رنگ و کاردک با دقت و وسواس جدا کردم. همه شون عین هم. همه شون قرار بوده نقاشی بشه. هیچکدوم بازنشده. غصه م شد. خیلی. 
یه ساعت نشستم نگاشون کردم. خودمو موقع خریدنشون نگاه کردم.
یه جوری ام
دلم یه کاسه سفالی آبی شده توش آب خنکه. کاسه هه سبزآبیه. وسط تابستونه. یه یخ میندازن توش. اون صدای افتادن یخ تو آب برا آدم تشنه. اون منم



Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com