26 April 2012

 ...


دیگر انگار چیزی ندارم که بگویم. چند وقتی‌ست این مرض مزمن دامنم را گرفته. همه‌اش انگار تبخیر شده. تبدیل شده‌ام به یک ظرف خالی. انگار هر چه بیشتر هم از من می‌گذرد خالی‌تر می‌شوم. همه چیز را می‌گذارم کنار. خودم را با چیزی پر نمی‌کنم. هی تکه‌ها از من دور می‌شوند، از کنارم می‌گذرند و من مات و مبهوت بدون حسی که مربوط به من باشد بهشان نگاه می‌کنم. هی هر چه فکر می‌کردم تاریخ و پیشینه‌ی من است را باد با خود می‌برد. هر چه ایمان داشته‌ام را دوباره از نو می‌سازم. هی هر روز یک حفره‌ای عمیق تر درون من حفر می‌شود. انگار آدم قد کشیدنش که ایستاد حفره‌ای معکوس توی دلش شروع می‌کند به روییدن. خالی، عمیق، بزرگ. که هر روز. هر ساعت، هر ثانیه عمیق‌تر می‌شود و گاهی آن‌قدر سریع رشد می‌کند که دل آدم از عمقش پیچ می‌زند. دل من هم پیچ می‌زند. پیچ‌ها می‌زند و آن‌قدر این بازی را از بر است که مثل مادری که فرزند پنجمش را آبستن باشد تا کار به انتها نرسد سراغ بیمارستان نمی‌رود.

جلوی در آسانسور ایستاده ‌بودم که بروم. کیف و کتابش را جمع کرده بود که با من بیاید، اصرار کرده بودم بماند به کارش برسد علیرغم تمام میل باطنیم. تصمیم مهلک تنهایی رفتن را گرفته بودم به دلایل مسخره و جفنگ و منطق مآبی. می‌دانستم از در که بیرون بروم تا برسم به ماشین یک حس فاجعه‌ای بهم دست خواهد داد. یک حس تنهایی و غربت و واماندگی بچه‌گانه‌ای. اگر قبل‌ترها بود اگر من ِ پیش از این بود نمی رفت. اگر هم می‌رفت دنیا را می‌گذاشت جلویش هر چه فحش از بدترینش بلد بود می‌داد به همه و دلش را خالی می‌کرد. یک مقصری پیدا می‌کرد آن وسط شروع می‌کرد به شماتت. بعدش هم یک مدت زیادی نقش ظلم‌دیده را به خود می‌گرفت. ولی آدم این روزهای  من کودکی و بهانه‌گیری‌اش را گذاشته توی جعبه، دلش خواسته بزرگ شود. بچه بازی نکند. دلش خواسته برای یک بار هم که شده بفهمد آدم بزرگ‌ها چطوری بغض قورت می‌دهند، می‌خواهند بمانند اما می‌روند. ناراحت می‌شوند اما می‌خندند. می‌خندند اما بیشتر از همیشه توی دستشویی می‌مانند.
 یک کودکی توی من هست که قابل انکار نیست. پررنگ. خیلی پررنگ‌تر از خیلی‌های دیگر. درد را بیش از من می‌فهمد. دوست داشتن را. گریستن و خندیدن را. زود اشکش می‌آید و زود هم خنده‌اش، و دل می‌بندد مثل هر کودک دیگری. عاشق حیوان‌هاست و نقاشی می‌کشد. آبرنگ داد و مدادرنگی. خوب است. لجباز نیست. خجالتی‌ست. برای آشناها شیطان است و پر سخن. برای مادر و پدرش پر رو. آدم ها را جز آن ها که آشنایند و می‌شناسد نمی‌بیند. دنیایش کوچک است. دوست‌های کمی دارد و آن هایی را که دوست دارد دلش می‌خواهد تا ابد پیشش بماند. مهربانو و من آن وقت‌ها همیشه قایم می‌شدیم. مهربانو من را توی کمد قایم می‌کرد که مامان بابا پیدایم نکنند ببرند. من هم کفش‌های شان را قایم می‌کردم. یادم هست یک بار در را قفل کردم مامان بزرگم از پنجره‌ی حیاط پرید و رفت. من را حتی مهربانو یک‌بار توی حمام قایم کرد. همیشه هم پیدایمان می‌کردند. خیلی حس بدی بود پیدا شدن. جدا شدن عذاب بود. هنوز هم هست. بعد از همه‌ی این سال‌ها.
 من از آن بچه هایم که زیاد رفته‌اند مهد. و توی مهد موقع خواب ظهر هیچ‌وقت نخوابیده‌اند. چشمانم را بسته‌ام و مدام فکر کرده‌ام کی مامانم می‌آید. مامانم برایم قشنگ‌ترین فرشته‌ی روی زمین بوده. و بابایم مهم‌ترین. یک انگشتر عقیقی داشت مامان کرده بود دستم. دادم به یک دوستی، دیگر پسم نداد. یک دختری بود که مادرش ابروهای بلندی داشت. داشتم پنج شنبه را می گفتم. کودکی‌ام تمام راه با من قهر بود. بق کرده بود لبهاش آمده بود جلو صدای پاهاش که به زور می‌کشید از پشت سرم می‌آمد. اتوبان ترافیک بود. تمام راه یک کلمه حرف نزد. من سی دی متداولم را گذاشته بودم و آقای محترم خوش لحن یک ریز حرف می‌زد. او هم گاهی سرش توی داشبورد بود، گاهی کله‌اش را می‌کرد از پنجره بیرون. دستاش را باز می‌کرد ادای بادبان در می‌اورد یا می‌رفت صندلی پشت می‌نشست و با راننده‌های پشتی قایم باشک بازی ‌می‌کرد. آخرهاش برگشت سر جاش. پرسید که خب چی می‌شد می‌ماندیم؟ نپرسید. هیچ وقت نمی‌پرسید. یک نگاه چرایی به من کرد. من لپش را بوسیدم، خودم را جمع کردم‌، بغضم را خوردم. بلند شد آمد نشست بغلم و باز من آن شدم که بودم. یک افسوسی هم توی چشمانم ماند. انگار که خواسته‌بوده‌باشم اصلن بالغ نشوم و همانجا دم در آسانسور برگردم بغلت کنم بگویم با هم برویم اصلن. به درک


شب بود. چراغ‌ها صد برابر همیشه‌شان می‌درخشیدند. خیابان‌ها شلوغ بود. دست‌اندازها بلندتر از همیشه بود. چشمم را انگار لای پرس گذاشته بودند. منگ بودم. مثل دیوانه‌ها فقط می‌خواستم پناه ببرم به جایی که چشمانم را ببندم. مهمان داشتیم مثل همیشه. رفتم بالا. لباسها را کندم و کندنم واقعن کندن بود. از دست‌شان خواستم که خلاص شوم. چراغ را از اول هم روشن نکرده بودم. چپیدم زیر پتو. قبلش به زور و غر و گریه پنجره را باز کردم. کولر را زدم. افتادم روی تخت بعدش یک سری هذیان یادم است و یک سری کابوس‌های نامنظم. همان‌جا بودم. روی تختم و توی آسمان سیاهی بود و یک اتفاق نابودکننده‌ای قرار بود بیفتد ولی من به نابودی فکر نمی‌کردم از اتفاق بود که می‌ترسیدم. از این‌که نمی‌دانستم چیست. مثل مرگ که نمی‌دانم چیست. مثل تولد که نمی‌دانم چیست. مثل زندگی که نمی‌دانم چیست. از همه‌ی این‌ها به طور وحشت‌زایی می‌ترسم. هویتشان را انکار می‌کنم و چون جهل گهواره‌ی آدمی‌ست برای حیات از ندانستن خوشنودترم. علامت سوال‌ها را می‌پرانم که مانند باقی آن‌ها که صبح‌ها می‌روند به کار شب‌ها برمی‌گردند بروم و برگردم. هی هم نگویم آخرش که چی؟ این آخرش که چی‌های من که تلمبار می‌کنم، یک روز خانه‌ام را ویران می‌کند. دانم. انکار چیز خوبی نیست. فراموشی بدتر از انکار هم هست. انکار یک هویتی دارد؛ یک کنشی. فراموشی هیچی ندارد. یک استیصال لاجرمی دارد از جنس نرم. از جنس حلزون. از جنس لاک. لاک ِ لاک‌پشت.
نمی‌دانم از هواست این دم‌کردگی مزمن حساس یا از طغیان روزمرگی هر چه که هست بلا به دور. باغ میرزا که تنها باغ سرسبز نزدیک‌مان بود هم خالی‌ست این روزها. سیزده به در از پنجره‌ام دیدم که بساط کرده‌اند وسط باغ خالی. از وقتی یادم هست آن‌ باغ پر بود از درخت. میوه‌هایش را پیرمرد سطل سطل می‌فروخت تابستان‌ها. صاحبان باغ ایران نبودند از خیلی وقت پیش. حالا ملک را گویا فروخته‌اند. درخت‌ها را یکی یکی خشک کردند. بریدند و سوزاندند. حتی آن سپیدار بلند مرا. حتی آن سپیدار بلند مرا ...
از سپیدارم گفته بودم؟ سپیدار بلند بود. از پنجره‌ی من می‌توانستی چشم‌ها و بینی و موهایش را ببینی. باقیش رفته بود پشت خانه‌ی همسایه. همان‌که به تعداد نامحدودی پسر داشت و ساختمانشان تا مدیدی آجری بود. آن‌قدر که همسایه‌ها برای حفظ آبروی محل می‌خواستند پول جمع کنند که دستی به سرش بکشند. داشتم سپیدار را می‌گفتم. یک روزی که فکر کنم اواسط سال پیش بود داشتم می‌رسیدم سر پیچ کوچه. باغ سر کوچه است. یک دیوارش رو به خیابان است. روی دیگرش می‌شود یکی از دیوارهای ورودی، دیوار دیگر ورودی باغ دیگریست که من هیچ از احوالش خبر ندارم. هیچ‌وقت نه ثمری داشت نه سبزه‌ای نه باغبانی. به باغ که رسیدم نگاهم افتاد به درخت‌ها. دو تا درخت محبوب داشتم که هر دویشان سرشان از باقی بلندتر بود. یکی‌شان توی کنج ورودی بود. یکی دیگر هم سپیدارم بود با قامت رعنایش. درخت‌ها کم شده‌بودند. تک و توک. یاد حرف بابا افتادم که گفت درخت‌های باغ را دارند خشک می‌کنند. پرسیده بودم که میرزا خوشحال نیست چرا؟ یک جوری شده. میرزا از قدیم‌الایام  پنج صبح بیدار می‌شد می‌رفت سهم آبش را بگیرد. همیشه می‌خندید. تیز و چابک بود. گوش‌هاش نمی‌شنید درست. می‌ایستاد سر کوچه و به هر که دستی بر سینه می‌زد سلاملیک می‌داد و احوالش را می‌پرسید. دو دستش را مستقیم می‌گرفت جلوی پیشانیش و صدایش بلند بود. به دختربچه‌ها می‌گفت فرشته‌ها ... زن اولش هم قد و قواره‌اش بود. زن دومش که آمدنش را دیدم چندین برابرش بود. می‌ایستاد روی ایوان و از آن بالا پایین را می‌پایید. لپ گلی و بگو بخند بود. از ترس مرگ میرزا و بی‌کس شدن بعدش خیلی زود مرد. میرزا اما این روزها کدر بود. اخمی که هرگز ندیده بودم افتاده بود لای پیشانیش. عوض شده بود اصلن. شده بود مثل بقال کوچه پشتی که بعد از تصادفش و دعای کل محل برای برگشتنش دیگر هیچ وقت نخندید. این نخندیدن برای ما مرگ او بود. بقال‌مان به خنده‌هاش مشهور بود. وقتی برگشت همه باهاش غریبه شدند. بابا گفت که معلوم است خب. تمام درختاش را دارند خشک می‌کنند جلوی چشمش. پیرمرد .... کلاف پیچاپیچ شد سخن. می‌گفتم که درخت توی کنج ایستاده بود. آفتاب از لای برگ‌های ریزش خودش را زده بود بیرون و آسمان، آبیش معلوم بود. هنوز نمی‌دانم این نورها و آبی‌ها را از میان ظرافت به وصف نامده‌اش بیشتر دوست دارم یا خودش را. فرقی هم نمی‌کند. آسمان و آفتاب شاید برایشان فرقی هم نکند که از میان برگ‌های او به چشم من برسند یا نرسند. بیچاره درخت. برای درخت هم شاید فرقی نکند که آفتاب و آسمان در رخسارش زیباتر می‌شوند.
داشتم سپیدار را می‌گفتم. از پیچ کوچه که می‌پیچیدم یک لحظه ترسیدم. تمام حرف‌های بابا و صورت میرزا و درخت‌های باغ مثل میخ فرو می‌رفتند توی مخم. دوییدم. زیاد لازم نبود بروم جلو تا جای خالی‌اش را ببینم. جای خالیش بزرگ بود. اندازه‌ی بالای دیوار تا بلندتر از سیم‌های برق. نبود. شاید دیروزش هم نبود، شاید پریروزش هم. خدا می‌داند از کی نبود. رفتن هیچ آدمی انقدر بهم سخت نیامده بود که او. رد پای زندگی در من. ناظرم. منظورم. نشانه‌ام برای بازگشت. هویت به آن بلندی. باورم هم نمی‌شد بتواند نباشد. دلم مرثیه خواندن نمی‌خواهد. فقط می‌خواستم بگویم از خودم عصبانی بودم. از خودم که سرگرم سرگرمی‌هام یادم رفته بود به دیدنش. تلخ، حسی‌ست که از آن خاطره در من مانده. عهد کرده‌ام که دیگر آن‌قدر سر در گریبان نبرم که این همه دیر سر بیاورم بالا برای دیدن، برای جواب دادن به نگاه‌ها، به آن سکوت غمدار قبل از رفتنش. برای آغوشی که چشم‌هایم برای او کم داشت. برای ندیدن جای خالی‌ طولانی‌اش بعد از چندین‌ها روز که فقط با خودش پر می‌شد..
حالا مدتی‌ست گذشته. هر روز رد شدن از آن‌جا یادم می‌آورد که یک توجه به خودم/به دنیا/ به سپیدار بدهکارم. یک ناراحتی از فردای نبودن درختم، نه یک وحشت از این همه ملغمه که چه راحت چشمانم را پر کرده که حتی روبرویم را هم انگار دیگر نمی‌بینم.
باران می‌بارید امروز. هنوز هم هوا ابر است. آشفتگی‌ام توی کلمه‌های بالا خوابیده. از من گسسته و من را نوری انگار برداشته که بعد از یک عالمه باران کم کم می‌زند بیرون. غم رفتن سپیدار بر دلم جوانه زده و چیزی نو در وجودم بالا می‌‌رود که ای کاشکی سپیدار نویی گردد/ گردم.


از روزنگاری‌های بهار




من چشم‌هام قهوه‌ای سیر بود. الان را نمی‌دانم. خیلی وقت است کسی از رنگ چشمهام حرفی نزده ولی یادم هست یک وقتی چشم‌هام قهوه‌ای سیر بود. گرد بود و تویشان یک حرف‌هایی زل می‌زد به آدم.
ساعتم را درآورده‌ام و انگشترم را، مثل همیشه برای نوشتن. نمی‌دانم چه عادت مریضی‌ست این. شنبه است. یک وبلاگی باز کرده‌ام صدای خوب می‌دهد. اگر بگویم بوی خوب هم می‌دهد باور نمی‌کنید. برای همین نمی‌گویم. یک تقویمی جلویم گذاشته‌آم عکس فروردین دارد یک جزیره‌ای یک عالمه آب دورش. شبیه قصر است. اتاقمان عوض شده آمده‌ایم واحدهای شمالی. در را می‌بندیم. منم و همکارم که به دوستی گرفته‌امش. دوریم از جماعت. از قیل و قال. از هیاهو. شبیه من است اتاق. شبیه تنهایی من است. نور هم زیاد دارد. هوایش مطبوع. ته یک راهرو. اتاق همسایه پر از آدم است. سلام علیک داریم ولی نه زیاد. ترجیحم به مراوده نیست. دلم بچه‌های آن واحد را می‌خواهد. گاهی می‌آیند سر می‌زنند به هواهای مختلف. دو سال هر روز هشت ساعت. آدم باورش نمی‌شود این همه ساعت را با آدم‌های ناآشنا می‌گذراند و با آدم‌های آشنایی که دوست‌شان دارد نصف این را هم نمی‌تواند وقت بگذراند.
 روزگار؟ کلن نه که خوب باشد نه که بد. یک جوریست. هست فقط. یاد گرفته‌ام که هست فقط. باید مدارا کرد با بودنش. نمی‌شود نباشد. نمی‌شود به دل من باشد. نمی‌شود هیچ جور دیگری باشد. نمی‌شود من جور دیگری باشم. رسمش اینست  انگار … اگر از حال من بخواهید، نخواهید. بلند شوید بیایید بنشینید این میز خالی بغل که هنوز آدم برایش پیدا نکرده‌اند . برایتان پرتقال پوست بکنم و سیب. از زمین و زمان حرف بزنیم. پنجره‌مان را بهتان نشان دهم که به زور باز می‌شود و قفسه‌ای را که کلی با گرفتنش خوشحالی کردیم. می‌توانیم حتی خیلی صمیمی بشویم و برای هم از زندگیمان بگوییم. آخرهاش اگر عیبی نداشت یادم بیاندازید ازتان بخواهم به چشم‌هام نگاه کنید و بهم بگویید آیا هنوز هم قهوه‌ای سیرند؟

Labels:


کوچک تر که هستی فکر می‌کنی اگر بزرگ شوی مشکلاتت تمام می‌شود. فکر می‌کنی همه چیز مثل دسته‌ی در است. به قدت ربط دارد. فکر می‌کنی اگر بتوانی حرفت را با تُن بزرگ‌ترها بزنی حرفت را گوش می‌کنند. بعدها، این روزها می‌فهمم که به این چیزها نیست. ظهرهای جمعه بابا قول می‌داد ببرتمان پارک اگر کمدمان را تمیز کرده باشیم یا اگر آشپزخانه کثیف نباشد یا  یا یا … هربارش تمام مدت خوابیدن‌شان تلاشم برای این بود که آن‌چه می‌خواهند بشود. اتاق را تمیز می‌کردم، ظرف ها را می‌شستم. چیزها را جابه‌جا می‌کردم و می‌نشستم تا بیدار شوند. بیدار که می‌شدند نه هیچ خبری از پارک بود نه عذری برای تقصیری که مرتکب می‌شدند تنها دایورت ما بود به هفته‌ی آتی. حالا فکر می‌کنم اگر قرن‌ها بزرگ‌تر هم بودم باز هم نمی‌توانستم راضی‌شان کنم عصر جمعه‌شان را برای بردن ما به پارک خراب کنند. اگر تمام خانه را صیقل می‌دادم هم باز اتفاقی نمی‌افتاد. خیلی چیزها به قد و قواره ي آدم ربطی ندارد. خیلی چیزها را نمی‌شود عوض کرد. شاید بشود گول نخورد فقط. شاید بشود سواری نداد. با تمام این‌ها، این‌که آدم فکر کند یک روزی بزرگ می‌شود و «می‌تواند» خودش چیز امیدوارکننده‌ایست. حتی اگر آن «توانستن» تنها کنار آمدن با ناتوانی وارده باشد.

Labels:


10 April 2012

 


گلستان‌ای وُ
ابراهیم کرده‌ای مرا

نامجو



Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com