27 August 2010

 


خبرت هست كه بي روي تو آرامم نيست؟

حتی من هم، منی که همه‌ی این‌ سال‌ها ماه رمضان را دوست داشته‌ام می‌توانم ازش متنفر شوم. منی که به همه‌ی ادیان بر حسب ایدئولوژی‌شان احترام گذاشته‌ام، خدا را بیش از حد نیاز قبول دارم و پیامبرانش را [آن‌طور که ترجیح خودم است] دوست دارم هم می‌تواند حالم از این ماه به هم بخورد. می‌توانم عصبانی و کفری شوم وقتی باد ِ در غبغب رییس حراست را می‌بینم که از پس سهل‌ترین کار بشری برآمده و یک صبح تا شب آخورش را با کاه و جو پر نکرده تا این‌بار غیر از شکم و زیرشکمش به آن کنه ِ درونی‌اش غذا برساند. جایی که دست ِ‌من و تو تا قدرتی در دست‌مان نباشد به مالش‌ دادنش نمی‌رسد. آقا نیشش باز است. چاقی ِ کثافت و منیت توی نسوجش رسوخ کرده. می‌خندد، مغرورانه و متکبرانه، حساب بنده‌ی مومن باز کرده روی خودش. حوری نوشته‌اند به نامش. نفس روح‌القدسی دمیده شده در نایش، که چه؟ که هر چه می‌کند تا سال بعد از الهام الهی باشد. که ما باز نفهمان عالم شویم پیش چشم برزخ‌بین حاج‌آقا و ایشان ما را به سلابه‌ی دین مریض و کثیف و دست و پازن خویش به مسلخ بازجویی بکشد. یکی نیست بگوید این دینی که برداشته‌ای سنگش را به سینه می‌زنی وقتی شده اسباب امرار معاشت دیگر چه فرقی هست بین تو و آن کاباره‌ای؟ قرآن می‌خواند و هر چه "یا ایهاالمومنین" است به خودش می‌گیرد. ایمان! یکی حالی‌شان کند بوی کثافت دهانت توی دماغ من از ایمان نیست حاج آقا. از تا خرخره خوردن سحرت است که یک وقت نیم سیر ازت کم نشود خدای نکرده، از انانیت و تکبرت است که این شانزده ساعت خاک بر سر دو دستی تقدیمت می‌کند به خاطر اراده‌ی محکم و عظم راسخ و خداشناسی‌ات.
 حالم به هم می‌خورد از صدای هیچ‌وقت درنیامده از بلندگو که حالا به ناز می‌گوید نماز جماعت توی طبقه‌ی چندم. و حتی از شنیدن ربط نماز و درصد کارانه‌ها در لابلای همهمه‌ی خیل عظیم روزه‌داران و نمازگزاران جلوی آسانسور. حال به هم زن است وقتی دین می‌شود مایه‌ی فخرفروشی که ‌آن آقا دستش را به جیبش بکند و به امثال منی که دست تمنا پیش او گویی دراز کرده‌ایم به نیت خدمت به خلق اطعام کند. که چی؟ هوسش را نه از لذت خوردن، پر کردن ِ‌این طویله‌ی انسانی که این بار با ایستادن بر فراز گه‌های تلمبار شده‌ به رخ بکشد. ایشان بلندترند. دست‌شان توی جیب‌شان است. جیب‌شان چاق است. نفس‌شان حق است. خدا خیرشان دهد. طاعات و عباداتشان قبول.

لیلی از جلوی آینه گذشته‌بود. برگشت. به انحنای طره‌ی سیاه ِ پریشان روی شانه‌اش نگاه کرد. با خودش گفت: «ها! پس پیچش ِ مو یعنی این».


با دلُم به هوای زلف یار

Labels:


بدبختی اینه که آدما به چیزایی که خودشون اعتقاد دارن هم، اعتقاد ندارن

برای خودم، شوالیه‌ی مظلوم پهلوانی

دیرگاهی‌ست توی این تناتوی زمانی، غرقم. شاید به ادب پاس نیاید این ناهمگاهی را، ولی من مغروق زمان‌های از دست رفته‌ام. چه گاهی به دست آمده. به حساب انگشت شاید. ایستادم. کمر زین کردم. رفتم به تربت آسیاب بادی. بادی. بادی. به ظریق جدم، دن کیشوت. او چرخید و من به چرخشش در خویش چرخیدم. بر خویش چرخیدم.
در این ازل که من معطل زالی بودم برای تناسب وحشی‌گری با سنخیت، سپاس طبیعت بود بر دامانم که مرا بکر و نامیرا در زمانی که رویا نام داشت به مثال قاصدکی که از خار زاید، زایید. من این‌گونه سرتاپای خویش را در شاهراه انسانیت یافتم. همچون خونی غلیظ که در خون دیگری می‌تپید. از این میان دو چشمی نبود. نه صورتی و نه دست و پایی. تنها حسی بود از هستی. من بودم و ناتوان از ابراز وجود داشتنم. حتی کنون که دست هست و پا و چشم و بینی. گویی چیزی بر چیز دیگر چیره نشده که مرا توان گردنکشی بدهد برای ابراز بودنم، چه رسد به ادعای شوالیه‌گی. هستم. و از هست بودنم هیچ مدرکی ندارم. پندارم قرارست این طور باشد. رقم خورده. به‌بایی و در بودنت گیر نگه‌داشتن نمانی. چه خودش می‌ماند. چیزی نیست و نابود نمی‌شود. ایستانیم بر نقطه‌ای که ناحرکت و متوازن برقرار و زمانی بر گذر از درونمان. رویمان. شاید، همان «زمان» ما را به تصور دست و پا و چشم می‌اندازد برای اتصال با خویش. و الا ما جز قطرات قطاروار روی هم خوابیده در یک مبدا چیزی نیستیم. خلا این چیزی ست که می‌شود از آن به اسم جهان نام برد.
و تو، یعنی من، شوالیه‌ی مظلوم پهلوانی‌ام. در گیر و دار و تعقیب و گریز با زمانه دست و پا چلفتی و در جنگ با دشمن خیالی حتی ناکامم. بزرگ پنداشته می‌شوم حال این‌که در قلب کوچکم چیزی جز صدای گربه و طعم بستنی توت فرنگی نیست. وقتی آن‌ها از انجمن‌های فراماسونری حرف می‌زنند و توتالیتاریسم، من به حبه‌های انگور آویزان در باغ عمویم فکر می‌کنم. وقتی وزیر جنگ صدایش را بالا می‌برد و چرت نیم‌روزی عمویم را زیر درخت تاک پاره می‌کند، من دلم آتاری می‌خواهد. پشمک می‌خواهد. بالابلندی می‌خواهد. وقتی وزیر فرهنگ با لفظ قلم و آداب سیخ سیخ کنار دستم راه می‌رود و من با او درباره‌ی وضعیت امسال کتاب دانش‌آموزان حرف می‌زنم، فکرم پیش آب داغی‌ست که پاهایم را به محض رسیدن به خانه درونش می‌گذارم. به ژله‌هایی که صبح توی یخچال گذاشتم فکر می‌کنم و پیژامه و لباس راحت و هم‌آغوشی و ملحفه‌های سفید و مبل قرمز و نور مایل دم صبح و گیلاس. قاب‌های بالای تخت و لبخند خفته‌ی عزیزانم در قاب‌های چوبی، هی فرت فرت و زرت و زرت و هارت و هارت با صدای بلند توی اتاق، حیاط، ایوان، حمام. چشمم به سبد آجیل وسط میز مذاکره که می‌افتد می‌خواهم دست دراز کنم و یک مشت بردارم جوری که کسی نفهمد. بعد مثل بچه‌های شیطان قیافه‌ی من‌ندانم به خودم بگیرم و بروم زیر میز. بند کفش‌ها را به هم گره بزنم و توی پاپیون زدن‌شان تعلل کنم. بعد دستم را بکوبم روی میز و با خوشحالی بی‌سابقه‌ای که از ابروهای عبوسم بعید است، بلند ازشان بپرسم های آقایان گل کوچیک پایه اید؟

گاه‌نوشته‌های شخصی

Labels:


امروز یه کیف و یه شلوارک و یه تاپ و یه بلوز دیدم توی آدیداس که مال من بودن. یعنی مطمئنم طراحشون اون موقع که داشته اینارو طرح می‌زده حواسش به من بوده. ممکنه خودشم نفهمیده باشه که من کی‌ام ولی مطمئنم حواسش بوده و حتی چشماش داشته منو توی اتاقم، خیابون، باشگاه یا توی شرکت نگاه می‌کرده. نخریدمشون ولی، چون پول نداشتم. یعنی داشتم ولی لازم داشتم. می‌دونم امشب دلشون برا من و نگاه عاشقانه و دست کشیدنم به بدنشون تنگ می‌شه. حتی ممکنه غمگین و فسرده بشن و هر روز با ورود هر مشتری منتظرم باشن تا برم بگردم و از لابلای اون همه لباس پیداشون کنم. بهشون اطمینان بدم که نرفتم نایک، ریبوک یا بنتون. برگشتم تا بغلشون کنم و توی نزدیک‌ترین جای زندگیم نگه‌شون دارم ولی فکر کنم به دوریم باید عادت کنند. منم به دوریشون عادت می‌کنم. می‌تونم. حتمن می‌تونم.
نخردیم و ندارمشون ولی عیبی نداره. سعی می‌کنم از نداشتنشون لذت ببرم. اینو مامانم گفته. مامانم گفته اون اولای زندگیشون که خیلی دانشجو بودن و تو وسط مسطای انقلاب فرهنگی افتاده بوده درسشون که دانشگاه‌ها تعطیل شده و مامان بابای من تازه هم‌نفس شده بودن توی یه خونه، اولین چیزی که خودشون خریدن دوتایی با پول خودشون یه جاکفشی بوده و یه کلمن. جاکفشیه ازین جاکفشیا بود که توی کتاب اجتماعی دختر بانظم و مرتب کتاباشو توش چیده‌بود. کلمنه هم یه کلمن آبی و سفیدیه که روش عکس دونه‌ی برف داره. منظورش اینه که خیلی یخه توش مثلن. مامانم همیشه می‌گه روی جاکفشیمون گلدون گذاشته‌بودیم و هر کی میومد می‌گفت چقدر قشنگه. یه عکس هم هست که مامان و بابام و عمه و مامان بزرگم نشستن یه جایی که جلوش پرده‌ست و پشت پرده‌هه جاکفشیه که گلدوناش معلومه. مامان هر وفت عکسو نگاه می‌کنه می‌گه مسعوده هم این‌جا بوده و به شکم خودش اشاره می‌کنه. من صورتشو می‌بینم که یه جور ناز و قشنگی داره می‌خنده، با لبش، با چشماش، با دستاش و با همه‌ی آدمای دور و برش، با پرده و دیوار و فرش. با جاکفشی و گلدونای سبز توش. خنده‌هه مثل حباب مثل یه بو، یه رایحه از تو عکس پخش می‌شه همه جا. مامانم وقتی از این چیزا حرف می‌زنه بعدش ساکت می‌شه. خیره می‌شه به یکی از گلای قالی و بعدش می‌گه نداشتنم خودش لذت‌بخشه؛ چشمش برق می‌زنه از کریستوف کلمب بودن توی آمریکای خرید کلمن و جاکفشی.
هنوزم جاکفشیه تو خونه‌مونه. کلمنه هم شاید تو زیرزمین باشه. وقتی آدم داستانشو بدونه تازه می‌فهمه که چرا انقدر هنوز شونه‌هاش عقبه، ستون فقراتش صافه و نگاش خوشحاله. تمام این سالا یه تنه واستاده و پابه‌پای همه اومده. آخه یه وقتی تمام خوشبختی دو نفر بوده، خودش تنهایی.

Labels:


03 August 2010

 مزخرفات زمانی


سیستر کوچیکه امسال کنکور داره. بهش گفتم رو میز پذیرایی درس بخونه چون من وقتی شروع کردم اونجا درس خوندن، درسم واقعن بهتر شد. اول فکر می کنیم شاید نورش بهتره بعدش به سایز میز و رنگ توجه می‌کنیم، آخرش به این نتیجه می‌رسیم که آدمای مهمی تو این اتاق اومدن و رفتن و انرژی‌هاشون باعث می‌شه که قدرت اتاق نسبت به جاهای دیگه‌ی خونه بیشتر بشه.
دارین می‌گین هه!‌ مس به چه مزخرفاتی اعتقاد داره؟ بله، من حتی به مزخرفات گنده‌تری هم اعتقاد دارم. مثل این‌که زمین گرده یا این‌که این جهان نیست که دور زمین می‌گرده بلکه زمین‌ئه که دور خورشید می‌گرده.

Labels:


توقعاتت را می‌گذاری کنار و
همه چیز حل می‌شود



Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com