... ... ... پایان
بیگ‌بنگ
آغاز ... ... ...


هنوز هم آدم عصر حجَرم. هنوز هم که دلم می‌گیرد پناه می‌برم به قلم و کاغذ. خودم را جا می‌گذارم روی خط‌ها. دلتنگی‌هایم را بین‌شان؛ تا بعدش بخوانم و بگویم چیزی هم نبود. دوست دارم که دردهایم بلغزند روی کاغذ، فحش‌ها و بدوبیراه‌هایم حتی. دلم می‌خواهد که ببینم می‌شود از بدی چیزی ساخت پر از قافیه. پر از ملاتی از کلمات برای خواندن.
روزهایم خالی‌ست. چیز دندان‌گیری ندارد. بی هیچ اعتراضی قدم برمی‌دارم به عقب. دلتنگی‌هایم یکی‌یکی برمی‌گردند و سلام می‌کنند و می‌نشینند درست روبرویم. دوباره چشم‌ام را می‌زند نارنجی اتاقم. دوباره می‌روم دم پنجره و یادم نمی‌آید چرا سه‌ ماه یا بیشتر است یادم رفته ازاین بالا هم می‌شود آن پایین‌ها را نگاه کرد.
همه‌چیز همان‌ست که بود. خرمالوها دیگر آن‌جا نیستند. درخت‌ها لخت شده‌اند. از آسمان سرما می‌بارد و .... چیز دیگری نیست. یک‌جور بی‌حسی. دَوَرانی میان زمان. میان زمان‌های من. شکاف‌ی میان دیروزها و امروزهایم. همه چیز همان‌ست که می‌بینم و نمی‌بینم. محیط این قوطی زیر شیروانی پر از تنهایی‌هایی‌ست که به هم نفوذ نمی‌کنند. همه‌شان پر‌اند از ریتم‌هایی که برای خودشان آشناست و دیگری حتی به فکرش هم نمی‌رسد این آوازها معنایی غیر از آن‌چه شنیده‌می‌شوند داشته باشند.
و امشب منم که در جنگ‌ام با خودم. بیراهه رفته‌ام؟ نرفته‌ام؟ خوب جنگیده‌ام؟ زمان جنگ تمام شده؟ وقت شمردن زخمی‌هاست یا جمع کردن غنائم؟ وقت برگشتن است؟ حالا چرا جنگ!
...
این روزها سربازی‌ام خسته ازاین بازی زندگی. خسته از خودم. دلم آرامش می‌خواهد. دلم فقط چند دقیقه آرامش می‌خواهد. چند نفس عمیق و یک لالایی طولانی، طولانی، طولانی ...

پسا.ن: چه دوست داشتم عذر تقصیر آقای مهمان‌مان را امشب برای چهار-پنج سال پیش‌اش که گفت «آن وقت‌ها هنوز آدم نشده بودیم» و من در حسرت و امید که یک روزی من هم آدم می‌شوم!‌ و کاش که زود بیاید آن‌روز!
پسا.ن: بعد از پابلیش عکس گذاشتیم گوگل ریدری‌ها فحش ندهند لطفن!

Labels:



برای تو می‌نویسم که در سفری، برای تو که نبودن‌ات لحظه به لحظه‌اش آواری‌ست که خراب نمی‌شود روی سر آدم؛ گاهی می‌ترساند، گاهی خسته‌ می‌کند و گاهی دل‌ام را می‌زند این ثانیه‌های بدونِ تو بودن. برای تنوع، آهنگ گوش می‌دهم. راه می‌روم. کتاب می‌خوانم. برای تنوع، عکس می‌گیرم. نقاشی می‌کنم. داستان می‌نویسم. چه‌کارش کنم که همه‌اش یاد تو می‌اندازدم. اصلن چه معنی داشت که همه‌ی این‌ها را تو هم بلد بودی؟ و بلد بودی چطور یک دل رمیده را بگیری و دربند کنی که حالا خودش بماند و قلاده‌اش. یویو شده‌ام این‌ روزها، هر طرف که می‌روم بند شده‌ام به دستی و برمی‌گردم. پرواز هم که می‌کنم بوم‌رنگ‌ام. دور می‌زنم و می‌خورم درست توی سرت...مکافاتی‌ست حرف دل. اگر قَسَمی نبود که به جان‌ات خورده‌ام لااقل خیس می‌کردم راه این‌جا تا آن‌جا را با اشک، شاید که زودتر برمی‌گشتی.
برای تو می‌نویسم که در سفری، برای تو که این‌روزها نمی‌خوانی نوشته‌هایم را. برای تو که بس‌که پررنگ شده‌ای در زندگی‌ام، بس‌که بلند نواختی نوای دوست‌داشتن‌ات را، حالا همه‌چیز سکوت کرده‌اند به احترام واژه‌هایت. حالا همه‌ی این‌جا منتظرند که برگردی، که بخوانی، که بخندی، که دست‌های گرم‌ات را باز کنی برای به آغوش کشیدن قندیل‌های دلتنگی‌ام، که باز دور زندگی بچرخیم و به حماقت منطق پوزخند بزنیم.
برای تو می‌نویسم که در سفری، برای تو که به این زودی‌ها برمی‌گردی و به این زودی‌ها می‌روی.

Labels:


از صفحه‌ی بیست و چهارمِ دفترچه‌ی خاطرات [با بند ظریف چرمی] -ِ یک پزشک:


-: علی کجاس؟
=: علی؟
-: علی ستاره‌ای
[قلبم ریخت. ماندم در جواب سیمای پنج و نیم ‌‌ساله که سراغ علی شش ساله رو که همین چند وقت پیش شاهد خاکسپاریش بودم از من می‌گرفت، چی بگم]
=: علی رفته یه جای دیگه.
-: می‌خوای بگی پیش خدا؟ مژده می‌گه علی مرده.
[همیشه متنفر بودم از اینکه مرگ رو رفتن به پیش خدا قلمداد کنیم. خدایی اگر وجود داشته باشه همه جا هست. قرار نیست با مردن پیشش بریم. فارغ از تمام بحث‌های معاد و خداشناسی باید برای دختر پنج و نیم ساله‌ای که توی اتاق ایزوله خوابیده‌بود و همین امروز و فردا غزل خداحافظی رو می‌خوند جوابی پیدا می‌کردم. جوابی که غبار دین و کهنگی نداشته باشه. جوابی که ذهن پنج و نیم ساله‌ی سیما درکش بکنه. سیمایی که دو ساله با مرگ دست به گریبانه و خودش چندان هم بی‌خبر نیست از اوضاعش و هر روز کانت سلولهاش رو به پزشک‌های بیمارستان می‌گه . ازشون در باره‌ی ای ال ال سوال می‌کنه و الان روبروی من، منی که از مرگ می‌ترسم، منی که مرگ رو نمی‌فهمم، دراز کشیده و من از پشت ماسک و شیلد و دستکش، قصه براش آوردم تا دردهاش خوب بشه و باید به سوالش جواب بدم]

=: نه! پیش خدا که نه ... نمی‌دونم سیما. هر کسی یه اسمی‌ واسش میذاره. مثلا من اگه اینجا نباشم، تو ممکنه فکر کنی رفتم پارک، علی ستاره‌ای اگه بود فکر می‌کرد رفتم شیرینی سرای لادن، مژده ممکنه فکر کنه من مُردم ... هر کسی یه چیزی می‌گه و من ممکنه رفته باشم پشت دیوار که باهات قایم موشک بازی کنم.
-: علی پشت دیواره؟
=: شاید. شاید هم نه. من می‌دونم علی رفته و احتمالا به این زودی‌ها بر نمی‌گرده آخه اونجا داره بهش خوش می‌گذره.
-: تو از کجا می‌دونی که داره بهش خوش میگذره؟
=: دوستم علی رو دیده. چند وقت پیش.
-: دوستت کیه؟
=: تو نمی‌شناسیش. فقط من می‌شناسمش
-: حالا اسمش رو بگو.
[ذهنم خالی شده بود. داشتم برای سیما دروغ می‌بافتم. هیچ دوستی هیچ‌وقت این‌طور دلداری‌ام نداد که علی ستاره‌ای... جرقه‌ای برای ثانیه‌ای. اردشیر گفته بود اگه گذرش افتاد اون طرف‌ها بهش سر می‌زن]
=: اسم دوستم اردشیره. می‌شناسیش؟
-: نه. نمیاد اینجا؟
=: نمی‌تونه بیاد. آخه فقط من می‌بینمش. یه کم سخته گفتنش دیگه...
-: می‌فهمم... همونطوری که فقط اون علی رو می‌بینه.
[از ته دل خندیدم. خودش کارم رو ساده کرد. دلم خواست بغلش کنم]
-: چرا می‌خندی؟
=: چون تو خیلی باهوشی سیما. دلم خواست محکم بوست کنم. از این لباسا که در بیام این کارو می‌کنم.
-: علی ستاره‌ای اونجا چی‌کار می‌کرده؟
=: داشته تو کوچه دوچرخه سواری می‌کرده. دندونش هم در اومده بوده.
[اشک از پشت عینک و ماسک و شیلد راه گرفته بود پایین. علی با دندان افتاده‌ای که جای خالیش خجالت زده‌اش می‌کرد. با اون دستهای نحیف حالا زیر خروارها خاک... باید خودم رو کنترل می‌کردم]
-: اونجا کوچه هم داره؟
=: آره عزیزم. همه چیز داره.
-: مژده می‌گه علی رو گذاشتن زیر خاک ...
[دلم خواست مژده رو کتک بزنم. خدایا! چه جوابی به ترس سیما از خاک و ترس و تنهایی بدم؟ من که خودم می‌ترسم. من که خودم کابوس مرگ و خفقان دارم. یاد دروغ شیرین پدر افتادم؛ وقتی که پدر نزدیکترین دوستم فوت شد.]
=: یه رازی هست سیما ... باید بهم قول بدی به کسی نگی
-: قول می‌دم
=: زیر خاک یه در هست سیما. هیچ کس نمی‌بینه. جز اونی که می‌ره اون تو. یه در هست که باز می‌شه و می‌تونی ازش بری اونجا که علی رفته.
-: راست میگی؟
=: اوهوم! اما به کسی نگو.
-: یعنی علی از اون در رفته؟
=: آره معلومه وگرنه چطور می‌رفت؟
-: راست می‌گی؟
=: آره عسلم! مثل من که از این در بیرون می‌رم و تو نمی‌دونی کجا ... فقط می‌دونی رفتم...
-: چه عجیب. اینقدرا هم ترس نداره‌ها...
=: اوهوم!
-: قصه بگو که بخوابم پس!
=: یکی بود یکی نبود...

Labels:


16 December 2007

 فرار


زمان، تاریخ را آبستن کرد و پا گذاشت به فرار.

Labels:


گناهِ خوب‌ بودن‌ات گردنِ تو نیست، نه حتی شورهایی که دلم می‌زد از نبودن‌ات. تقصیر کسی نیست، تقدیر مسافر رفتن است؛ عاقبت عاشق آشفتگی. جای گله نیست؛ خدا این روزها خواب است لابد.

Labels:


13 December 2007

 عمق


Rene Magritte
clairvoyance
1936
Oil on canvas

چوپانِ دروغگو آدمِ بدی نبود؛ فقط کمی تنها بود.

Labels:


07 December 2007

 حرف‌های آخر هفته



حرف‌های آخر هفته

پیش‌عکس نوشت: دریاچه‌ی بالا را از لنز میرزا پیکوفسکی می‌بینید. آرامشش چنان ابدیست که بی‌اجازه دست‌برد زدیم. باشد که ببخشایند.
مقدمه‌ای اندر باب: دیگر اظهار شرمندگی که دیرکرد داریم و دیر شد و نشد و ببخشید و این‌ها اصولن کار ضایعی‌ست با این ممتد شدن ننوشتن‌ها. پس بدانید و آگاه باشید که دیگر اظهار ندامتی این‌ وسط‌ها نخواهیم داشت، و خب خوشحال هم هستیم که هفته‌ی پیش ننوشتیم. نظرات و اعتقادات و احساسات‌مان در تناقضات بارزی در حال عبورند و همین امروز هم ترس برم داشته که نکند تکذیب کنم هر آن‌چه نوشته‌ام را فرداروزی.

اعتراف‌های آخر هفته:

- اعتراف می‌کنم بالکل زندگی و دو دو تا چهارتایش را بی‌خیال شده‌ایم. گذاشته‌ایم ثانیه به ثانیه لذت ببریم از دایره‌های محیطی و محاطیِ زندگی‌مان. حتی اگر مرگ یک قدم جلوتر باشد.
- اعتراف می‌کنم دلم می‌خواهد روزی که ترکم می‌کنند، کوله بارم را بردارم و بیاندازم در جاده. پر از مه باشد و من نبینم که تا کجاها باید رفت. غرق شوم در افکارم و تعلقی نداشته باشم به هیچ‌جایی.
- اعتراف می‌کنم ما تعاریف خاص خودمان را برای ادب و آداب داریم. [هه هه!‌ این یک‌جور توجیه است]
- اعتراف می‌کنم داشتیم می‌مردیم‌ها [سنجی!!!!!!!]
- اعتراف می‌کنم قلبم تندتر می‌تپد با ضربه‌های مکرر باران بر پنجره‌هایی که دورمان تنگی می‌سازد از زندگی. به نظرتان فوق‌العاده نیست این بوسه‌هایی که بر دیوارهای‌تان می‌زنند؟ و شما چرا عین خیال‌تان نیست؟
- اعتراف می‌کنم زود عصبانی می‌شویم و گاهی از عصبانیت‌مان می‌ترسیم. خودمان را حبس می‌کنیم و فرار می‌کنیم تا چنگی که بر صورت خودمان می‌اندازیم دیگری را آزرده نکند، یا گوشه‌ی ناخن‌مان گیر نکند به گوشه‌ی قبای دیگری.
- اعتراف می‌کنم تا شکستن ترکی بیش نمانده.


درد و دل‌های خودمانی آخر هفته:

- شما را به اجداد و رفتگان‌تان، شما را به آیندگان و نوه‌های‌تان قسم می‌دهم. نیمه‌های شب ویرتان نگیرد برای آهنگ گوش کردن آن هم با صدای بلند، با باسی که گوش فلک را کر می‌کند. فکر ملت را بکنید. فحش نخرید برای زندگی‌تان. همین‌ها بر بادتان می‌دهد. حوا‌س‌تان که هست؟
- می‌خواستیم اولین خط‌ها باشد ولی نشد. همین‌جا به ابوی جان‌مان تبریکات فراوان می‌گوییم و سر می‌ساییم بر سایه‌ی قدم‌شان. باشد که خداوند روز به روز بر توفیقات‌شان بیافزاید.
- درس؟ لب می‌گزیم. به قول دوست‌مان حرف جدید بزنیم... این درس نخواندن و آه و ناله‌مان که از تکرار هم در رفته.
- شاید هم همین الان است که راه اشتباه را می‌روم. ولی همین‌جا هم می‌دانم این اشتباه قشنگ‌ترین اشتباه زندگیم است. آن‌قدر که تمام شدنش، تصحیح شدنش نیست.
- همه‌ی مشکلات [یا به زعم من همه] راهِ‌حلی دارد. پس چرا گاهی وامی‌گذاریم که هر چه می‌خواهد پیش آید؟ فقط کافیست چشمان‌تان را ببندید و به سلول‌های خاکستری‌تان امر کنید که کار کنند، و از خدای‌تان بخواهید دوست داشتنش را نشان‌تان بدهد. ایمان بیاورید که نشان می‌دهد.
- بد است آدم پولش تمام بشودها!‌ آن‌هم درست جایی که باید پول داشته باشد. درست وقتی که سیستر کوچیکه برای آدم پشت چشم نازک می‌کند.


توصیه‌های آخر هفته:

- توصیه می‌کنم درست آرزو کنید. گاهی آرزو را هم از خود دریغ می‌کنیم. می‌دانید، سیندرلا آرزو کردن بلد بود!
- توصیه می‌کنم زندگی را شطرنج بازی کنید. هر گاه خسته شدید از بازی کردنِ زندگی بدانید که مهره‌ای شده‌اید که زندگی بازی‌تان می‌کند. حواستان باشد هیچ امری در این دایره‌ی آتشین عمرمان غیر ممکن نیست. فقط باید درست فکر کنید.
- توصیه می‌کنم برای خود غم نتراشید. بروید در باران و بگذارید که بشوید غبار این‌ سال‌ها را. بگذارید تطهیر کند وجودتان را از هر آن‌چه غیر عشق است. عشق به زمین، عشق به مردم و عشق به زندگی.
- توصیه می‌کنم کارهای‌ خوب انجام دهید و کارهای‌تان را خوب انجام دهید.
- توصیه می‌کنم گاهی ناظر باشید بر اعما‌ل‌تان بیشتر ازاین‌که عامل باشید.
- توصیه می‌کنم نگذارید کنار خدا را. بدانید که آرامش‌تان را در آغوش همچون خدایی بی‌منت حس می‌کنید. از خودتان دریغ نکنید آرامشی را که با این وجود مطلق به قلب‌تان لبریز می‌شود.

آرزوهای آخر هفته:

- آرزو می‌کنم طراوت از باران گرفته نشود سبکی از برگ‌های بید. آرامش از راه‌های بی‌انتها.
- آرزو می‌کنم درس بخوانیم و خوب بخوانیم و شانسی داشته باشیم در حد لوک خوش‌شانس شاید که قبول شدیم.
- آرزو می‌کنم رویاهای سیاه‌ همه‌تان با طلوع خورشید محو شود.
- آرزو می‌کنم دوست‌ها همیشه دوست بمانند. هنوز هم التماس‌هایی داریم که می‌گذاریم برای خودمان بماند.
- آرزو می‌کنم ‌شادی‌های کوچک را به امید خوشبختی‌های بزرگ از دست ندهیم.


آهنگ آخر هفته:

- به قول فرمایش خودشان: ورسیونِ پُرملات [High Quality Version] فرنگی این هفته را از بایگانی آقای لانگ شات امانت گرفته‌ایم.


The Flower of Carnage
by: Meiko Kaji
Album: Kill Bill Vol. I

Download High Qulaity-5.3MB
Download Low Quality -904KB



شعر گونه‌ی آخر هفته:

تو را به شب
و به حرف‌های ناگفته
و به چشمانت که هر شب ناکوک می‌نوازد
همین یک‌ شب را در محراب برقص...

ته‌مانده‌ی حر‌ف‌های آخر هفته:

- چندان قوی نیستم. از دست دادن داشته‌هایم برایم گران تمام می‌شود. با هر ضربه قسمتی از روحم می‌میرد و قسمتی از اعتمادم به دنیا و آدم‌ها نابود می‌شود. دلم نمی‌خواهد روزی بیاید که به جای لبخند یک منحنی روی صورتم را نشان‌تان بدهم. نمی‌خواهم کلمات زندگی‌بخش را به کار بگیرم برای بازی‌های احمقانه و پوچ. می‌خواهم اعتقاد داشته باشم به حرف هایم؛ و شما اگر یک‌بار هم که شده از اعماق قلب‌تان آن آتش نهفته را حس کرده‌اید که روشن می‌کند سینه‌تان را، فریادش بزنید. لذت خواستن و دوست داشتن و گفتن را با دلایل واهی دور نریزید. بدانید و ببینید که دنیا فرصت‌هایش را همیشه برای تان تکرار نمی‌کند.
- یاد تدی افتادم از آخرین داستان مجموعه‌ی نقاش خیابان چهل و هشتم، سلینجر. دقیق یادم نیست که اسم آن ملوانی که از تدی سوال می‌پرسید چه بود. ولی خوش‌حال بودم که اجازه نمی‌دهد به این سادگی‌ها برود. منظور من دقیقا چنگ زدن است. چیزهایی که روبریتان است و می‌تواند چیزی به شما بدهد به‌سادگی از دست ندهید. بگذارید که یاد بگیرید. شاید دمی بعد سقوط کند توی استخر و آن‌وقت شما فقط جیغ خواهرش را می‌شنوید.
- مهندس دکامایا باز نگویی چرا این ته- مه‌ها اسم ما را آوردی‌ها! شما با این وضع درس خواندن آن ردیف‌های جلو باید بنشینی. به خاطر نمره‌ی عینک‌تان بعد از کنکور می‌گویم.
- پایت را بگذار در آب، آسمان بی‌اندازه بلند است برای پریدن.
- من ِ این روزهایم پرتقال را برای صبحانه دوست دارد. من ِ این روزهایم زل‌زدن و غرق شدن توی بوم سفید روبرویم را هر روز تجربه می‌کند. منِ‌ این روزهایم روی زمین‌های خیس راه می‌رود و به فرداهایی که قراراست بیایند فکر نمی‌کند. منِ این روزهایم حس یک عاشق را «فقط» به دوش می‌کشد.
- این را، چون منم گوش کنید. می‌خوانم و واژه‌هایش را تکرار می‌کنم. یاد جاده می‌اندازدم و دوری و راهی که رفتنش، باید دارد.


Labels:


03 December 2007

 آخرین فنجان قهوه


لنگِ چرتکه نباش، دوست داشتن دل می‌خواهد؛ نه دلیل.

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com