چند بار از آن انحنای جاده پیچیده باشم و نبوسیده باشمت خوب‌ست؟

Labels:


13 March 2011

 Let it Go


می‌گوید آدم اگر برخلاف طبیعتش برود. یعنی زیادی فکر کند و برعکس شنا کند ضرر می‌کند. خودش را می‌گوید که فکر می‌کند ضرر کرده. می‌گوید بچه که هستی غذا می‌خوری که رفع گشنگی کنی. فکر نمی‌کنی به این‌که غذا را برای چه باید بخوری. به غذا و گشنگی فکر نمی‌کنی. اگر هم برخلافش عمل کنی ضرر می‌کنی. ضعیف می‌شوی. قوتت می‌رود. بحث اصلن از بچه‌دار شدن شروع شد. گفتم که سخت است. چطور راضی شده‌اند بچه‌دار شوند. خسرو از آن  آدم‌اهست که بعید است کاری کند که درباره‌اش فکر نکرده‌باشد. می‌گوید زیاد درباره‌اش فکر کرده‌ام و دلیل هم زیاد دارم ولی بهت بگویم که فکر کردن در مورد اقتضاهای طبیعت چرت محض است. مزخرف‌ است وقتی در مورد اعمال طبیعی که روح و جسمت را با هم می‌طلبد فکر کنی. اگر زیادی فکر کنی به تعویق می‌افتد و بعد از تاخیر و تعویقت دیگر نمی‌تانی آن کار را بکنی. می‌گوید می‌شوی مثل من. در جوانی که همه بشکن می‌زدند چار نفر بودیم که همه چیز برای‌مان اخ و اه بود. سرمان را کرده بودیم توی کتاب و یک سر فلسفه و علم و چرا و آیا می‌خواندیم. فوق فوق اتفاقش این بود که چارتا آدم می‌آمدند روی چنتا موضوع ازمان مشورت می‌گرفتند. یعنی تنها چیزی که از دنیا به ما می‌رسید در همین حد خلاصه می‌شد. این همه خودت را در بند بیانداز و فکر کن و فکر کن و فکر کن که چی. که سوال‌های زندگی‌ات بیشتر شوند. که بقیه بگویند این طرف عقلش می‌رسد. بعد از مدتی دیگر واقعن یک همچین لقبی به دردت نمی‌خورد. زندگی نکرده‌ای و یک تابلویی از خودت ساخته‌ای که باقی مثلن گاهی به تحسین نگاهت کنند و باز تازه ابزار باشی. بیایند موقع مشکل و بدبختی‌شان خرت را بگیرند که تو به لحاظ عقلت مسوولی به‌شان کمک کنی. چرا؟ چون تو بار فکری‌ عالم را پذیرفتی و حالا شده ای فکور. یعنی این شغل را بر سینه‌ات حک کردی.
گفت که نمی‌ارزد. می‌شوی مثل من انقدر فکر می‌کنی به این‌که چرا باید فوتبال بازی کنی که زمانش ازت می‌گذرد و تو جا می‌مانی، تو با یک عقده و حفره‌ی پر نشده‌ای می‌مانی و از آن اتفاق عبور نمی‌کنی. همین. به همین سادگی. دیگر نه می‌خواهی نه می‌توانی بازی کنی و یک تجربه‌ای را از دست داده‌ای و طبیعتت را برای لذت بردن از چنین چیزی سرکوب کرده‌ای. می‌گوید در مورد بچه هم همین وضع است. می‌توانی هیچ‌وقت بچه‌دار نشوی، ولی این حفره‌ی خالی در طبیعتت می‌ماند و بر خلاف طبیعت رفتن به تو ضربه می‌زدند حتی اگر ندانی این ضربه کجاست. بهش می‌گویم این نیست که فکر می‌کنی به یک بلوغی رسیدی و می‌خواهی همه‌ی چیزهای دانسته‌ات را به کسی انتقال دهی. می‌گوید این هم هست، این هم همان اقتضای طبیعتت است، مثل گرسنگی و غذا. یک وقتی از زندگی بازی راضی‌ات می‌کند، یک وقتی علم، هر وقتی به تناسب سن و حال، یک وقتی هم هست که بچه داشتن و تربیت کردن کاریست که باید بکنی. این طلب طبیعتت است. می‌توانی جلویش به‌ایستی ولی هیچ الزامی نیست که ایستادن جلویش بهتر است یا در سیرش شنا کردن. می‌توانی انتخاب کنی. خسرو می‌گوید از وقتی تصمیم گرفته جلوی طبیعتش نایستد خوشحال تر است. می‌گوید فکر کردن و بالا پایین کردن کار بیهوده‌ایست چون نمی‌توانی همه‌ی ابعاد را تحلیل کنی. موضوع این است که تو هدف کلی را نمی‌دانی ولی می‌دانی این چیزها زندگی‌ات را راحت‌تر پیش می‌برد. وقتی زمان از رویت گذشت بعد از چندین سال تازه می‌فهمی دلیل چه، چه بوده. من بهش می‌گویم که خودش تناقض خودش است. آن طوری که او می‌گوید طبیعتش فکر کردن است. طبیعت هر آدمی یک چیزیست. طبیعت بعضی‌ها لت ایت گو است، طبیعت یک سری اضطراب است، طبیعت باقی حامی‌گریست یا یک سری جویای دست پرتوان. حالا تو هم فکر ادیکتدی. نباید بر خلاف طبیعت فکورت قدم برداری. وقتی می‌دانی نمی‌توانی فکر نکنی نباید خودت را مجبور کنی به فکر نکردن. می‌گوید ولی فکر نکردن بهتر است و درمانگرتر. می‌گوید می‌شود فکر نکرد. یا حداقل به شمایل عقل کلی فکر نکرد.
می‌گوید خارج از بحث مذهب هر چیزی یک هدفی دارد. مثالش این است که من مجموعه‌ای از اجزای زنده‌ام. سلول پایم مثلن زنده‌است. برای خودش تغذیه می‌کند زندگی می‌کند و می‌میرد. حتی نمی‌داند منی وجود دارد. نمی‌بیند چون. ابعادش آن قدر کوچک است که قدش نمی رسد من را ببیند. وجود من مایه‌ی بودنش است و او با اینکه خبری از من ندارد وجودش منوط به وجود من است. خسرو می‌گوید که واضح است که همه‌ی این مجموعه - که می‌شود آدمی به نام من-  هدفی را دنبال می‌کند. همه‌ی سلولهای یک آدم هم که هیچ کدام از آن‌ها آگاهی‌ای از آن هدف ندارند - چون کل نیستند، جزئند - به سوی همان هدف کل می‌روند، نقش کوچک خودشان را برای رسیدن به آن ایفا می‌کنند. آخرش می‌گوید که می‌خواهم بگویم همین را می‌توانی بسط بدهی به مجموعه‌های بزرگ تر و عظیم‌تر. من می‌گویم ولی بچه دردسر است، سولماز می‌گوید بهتر است برود بچه را بشورد. خسرو بلند می‌شود و می‌گوید بچه یک پاندوراباکس است، این یکی را هیچ وقت یادت نرود.
من آخرش فکر می‌کنم اگر ما هم با طبیعت‌مان کنار می‌آمدیم چه دنیای خوبی داشتیم. کاش طبیعت سر پر آشوب من هم جدالش می‌خوابید آن وقت این همه زور زدن نداشت دیگر شنا کردن.

10 March 2011

 


همکارمون می‌گه زندگی سختیای خودشو داره، خوشیای خودشم داره ولی باید هندی باشی بهت بچسبه؛ چون سختیاش خیلی بیشتره



ساعت هشت و بیست و شش دقیقه روز شانزدهم اسفند است. ساعت به تندی و احتیاط می‌رود که نه‌‌اش را گرد کند و با هشت‌ش خداحافظی کند. ازین به بعد دیگر هیچ هشتی کنار هیچ سه‌ای نخواهد بود تا خیلی سال دیگر که می‌شود 1438.
کاپوچینویم تمام شده، اوضاع بد مالی اجازه نمی‌دهد ولخرجی کنم، گرچه می‌کنم. راه به راه برای خودم چایی می‌ریزم و دلم را به‌ش خوش می‌کنم. فرقی هم نمی‌کند.
دلم می‌خواهد چیزی باشد که ازش بنویسم. یک چیزی که نوشتن ازش مثل سفر قطره در مسیر رودخانه باشد که به دریا برسد و در اقیانوسی نایستد، بخار شود  و ابر که شد دوباره نبارد. نبارد؟ شاید هم ببارد. به باریدنش فکر نمی‌کنم دیگر. شاید هم باید فکر کنم.
آخرهای سال است. خانه‌مان به هم ریخته شده. مثلا بساط خانه‌تکانی‌ست. رییس گفته باید شیفت بمانیم. شیفت ماندن را دوست ندارم. روزهای زوج باید جیم فنگ برگردم کرج بروم دانشگاه. آن‌جا خوب است. بزرگ و دل‌باز است. می‌گذارند ماشین را تا هر کجا که دلت خواست ببری. آدم‌هایش توی روزمره‌ی خودشان گیرند، به روزمره‌ی تو کاری ندارند. همه همان حقوق را می‌گیرند و این‌طوری‌ست که زیرآب کسی را زدن تلف کردن وقت است. یک جور کمونیست نه چندان لنینی برش حکم‌فرماست. رییس آی تی آن‌جا آدم خوبی‌ست. تازه وارد است ولی توی چهره‌اش می‌بینم که اگر قبرستان هم بهش بدهند سیستم نور و صدا تویش راه می‌اندازد. البته به نظر آدم خوشحالی نمی‌آید، صرفن به نظر آدم اصول‌گرای اصلاح‌طلبی می‌آید. از این آدم‌ها که مسوولیت سرشان می‌شود، و مسوولیت سرشان شدن فقط به خاطر رفع تکلیف و انجام وظیفه نیست، در برابر موقعیتی که درش قرار دارند فارغ از حقوق مادی و معنوی یک حسی درشان جوشش می‌کند که باعث می‌شود بشوند پدر مجموعه، دلسوز مثلن. اگر کسی این احساس را در قبال کار و خدماتش نداشته باشد نمی‌فهمد چه می‌گویم. یک جور قسم درونی می‌خواهد این، یک جور قولی که به خودت می‌دهی. این‌طوری که اگر کسی، جایی، گروهی، سیستمی به کمک من نیاز داشت فارغ از هرچه پی‌آمد است من خوددریغ‌کن ازش نباشم. این ایدئولوژی کوته‌بینانه‌ی من هم هست البته. وقتی سیاست بلندمدت سازمان و رییس و مرئوس را بلد نیستم. تمام تلاشم پی حل مشکل و سوپرمن‌گری‌ست. ولی همین هم باعث می‌شود گاهی برم دارند بکشندم دادگاه که تو اجازه‌ی سوپرمنی‌ات را اصلن از کجا گرفتی؟ کی به تو گفته در حوزه استحفاظی ما بدون داشتن گواهینامه پرواز کنی؟ چرا کمربند نبستی؟ چرا مشکل حل شد؟ چرا ادای قهرمان ها را درآوردی؟
تازه بعد از این‌هاست که آدم می‌فهمد کلن سیاست سازمان این‌طوری‌ست که خودش مشکل درست کند، به تن پیزوری‌ترین آدم لباس سوپرمن بپوشاند بفرستدتش وسط تا دشمن را شکست دهد. حالا خیلی هم بی‌انصافانه نگاه نکنیم گاهی هم نگاه کلی و بلندمدت خب بد نیست ولی حل نکردن مشکل به خاطر سیاست ریاستی کوته‌بینانه‌ترین و سهل‌الوصول‌ترین راه حلی‌ست که می‌تواند به ذهن هر کسی برسد و همگان دانند که راه حل ساده و آسان و بی‌هزینه کار بدبختان و بازندگان روزگار است. که البته نه روزگار ما، که در روزگار ما بازنده و برنده جای‌شان بالکل عوض شده. سوپرمن‌ها در بند و قباپوشان در آسمان.
داشتم می‌گفتم که سال تمام می‌شود. چیز چندانی برای نوشتن در چنته ندارم. کار می‌کنم و کار می‌کنم و کار می‌کنم. فحش می‌خورم بابت نداشتن معرفت و آداب دوستی. زندگی می‌کنم و به فحش خوردن هم، راستش، بیش از کمکی عادت کرده‌ام. دوستان جانی‌ام با همه‌ی ناعهدی‌ام حالم را می‌پرسند حتی از پس کدورت و دلتنگی چند ساله‌شان، و این خوشحالم می‌کند. به‌شان می‌گویم که چه شرمی از ندیدن‌شان داشتم و آن‌ها باور می‌کنند، باورشان من را به زندگی و دوستی امیدوار می‌کند.
مراوده‌ام خیلی کم شده. شاید هم بوده. سرم توی لاکم است، گرچه اصراری برش ندارم. از یک چیزهایی دلسردم، و دیگر هیچ شوقی برای اتفاق افتادن یا نیافتادن‌شان ندارم. از یک چیزهایی خوشحالم و نمی‌دانم آیا بلدم بعدها ازشان به نام خوشبختی یاد کنم یا نه. آینده برایم چیز نامعلوم و غیر لمسی‌ست. هنوز هم چیزی غیر از زمانی که نامش حال است و نزاییده می‌میرد برایم معنا ندارد. به نظرم خیلی از اشتباه‌ها به خاطر آینده‌ی نیامده‌ای که شاید هم هرگز من به آمدنش نرسم اتفاق افتاده. خیلی‌ها اهل غنیمت شماردن دم نیستند و این آن‌قدر اذیتم می‌کند که ناچارم به ایگنور کردن  رفتارها و منش‌ها.
مشکلات کمی ندارم، ولی در مقابل خیلی‌ها قابل عرض نیستند. حقم را خیلی‌ها هستند که می‌خورند. از رییس بگیر تا راننده‌ی تاکسی، تا راننده‌ی بغل دستی، تا دوست و رفیق و یار و همدم و ... من هم بلافصل حق خیلی‌ها را می‌خورم. برای گرفتن حقم توی ذهنم سخن‌رانی‌ها می‌کنم. عصبانی‌ها می‌شوم. به خودم تشر می‌زنم که گرفتن حقم نباید انقدر ترس داشته باشد. خجالت نمی‌کشم ازین‌که بروم جلو و شروع کنم به داد و بیداد. ولی زبان تیز و برنده‌ام را به وقت عصبانیت و شکایت می‌شناسم، می‌ترسم از گوشه‌های رفتارش ناخودآگاه حرفی یا سخنی بگویم که کتمان کردنش عمری بخواهد. نمی‌توانم ریسک کنم و خودم را بیاندازم توی رینگ تا به همه‌ی نقاط حساسی که خوب می‌شناسم ضربه بزنم یا بالعکس، از ترس ضربه نزدن به نقاطی که می‌دانم ضعف است و رعایت اصول جوانمردی و مبارزه چشمانم را ببندم و بگذارم تا می‌خواهد مشت بزند. این‌ست که همیشه رینگ را دور زده‌ام تا مبارزه را شروع نشده با احتساب نتیجه‌ی محتمل به نفع خودم یا طرف مقابل تمام کنم.
شروع سال باید چیز خوشحال‌کننده‌ای باشد. هست حتمن. شاید هم نیست. این‌که من ِ‌خاک بر سر چه غم ِ‌نمی‌دانمی در دلم لانه کرده ربطی به کسی ندارد. نبود البته. یعنی از اول این‌جوری نبود که یک سایه‌ای روی خورشید ِ من افتاده باشد...
گفتم خورشید. رفته بودیم طالقان. جاده‌ی طالقان. بهشت را دیده‌اید؟ همان. بکر و معطر. ابر و تپه‌ای که فرزند کوه باشد با برف‌های دست نخورده. بهشتی بود که نه‌ایستاده بود. در حرکت شروع می‌شد به خلق شدن. جاده‌ای بود که بالا می‌رفت به ابرها می‌رسید بعد پایین می‌آمد و در دامنه‌ی دشت در انحنای مرگ‌بار آب تمام می‌شد. هدیه‌ی زندگی بود به من در میانه‌ی اسفند هشتاد و نه. دل به آرامش همراه و گردن به خم راه، پرنده‌ها به استقبال و خورشید در منتهای نوازش. کباب معرکه‌ترین و پنجره‌ها گردترین. زندگی‌ آرام‌ترین و ما تنهاترین آدم‌های مانده روی زمین برای زنده‌کردنش انگار برای یک روز بیشتر. بهشتی خلق شد آن روز در آن جاده در نور غروبی که نارنجی‌اش به بنفش می‌رفت و عجیب که بی ما، و حرکت ما این بهشت معنایی نه برای ما داشت نه برای همه‌ی اطراف به دیده‌نامده‌مان تا آن روز.
آخر سال است و زندگی به سپاس بهشت‌هایی که هر دم برای هر آدمی خلق می‌کند هنوز زنده‌ است و باقی به انعکاس شعله‌های بهشت‌های پیش‌آمده‌ی گوناگون هر لحظه شادند و این رخ‌دادهای عجیب که در درون دنیای فردی هر انسانی در جمع می‌گذرد هنوز می‌تواند دلیلی بر تازه شدن روز باشد، تا بهشت تنهای آدم‌های پست‌مدرن امروزی را به هم پیوند دهد. و شاید حال من هم با برگرداندن این ساعت شنی برای یک سال دیگر چون جنینی که به یکباره جوان شود، روییدن آغاز کند.




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com