2. گربه‌هه دست و پا باز خشکش زده بود وسط پیاده رو. چیزی خورده بود یا نمی‌دانم ... مثل همه‌ی آدم‌ها باید بگویم کاش چشمم نمی‌افتاد. تا مدت مدیدی هر گربه‌ای که ببینم یادم می‌آید که اواسط کوچه‌ی نهم گربه‌ای دست و پایش خشک شده سفید، ‌افتاده بود رو به آسمان و مرا هیچ میل دیدنش نبود و این می‌آورد که تپش، هرچند کوچک ماورای همه‌ی عظمتی است به اسم تن. و قلب گرچه که پمپاژ حیاط است وصل است به دل، که شاهراه دیده است و دیده مجموع هر آن‌چه گردیده. پس جمع کنیم برویم رفیق، جایی که هیچ انسانی، درختی، حیوانی دیگری را نیازارد. هیچ گربه‌ای از آشغالی یا ضربه‌ای خشکش نزند. هیچ نهی‌ای از دیگری در دلی آغاز نشود و هیچ واژه‌ای به گزاف از دهانی بیرون نیاید. رفیق می‌نشیند توی چمدان سبز هر هفته درآمده از زیر تخت که مهیای کجا شوم به ابن بی‌عاری؟ می‌خزم به چمدان. گرداگرد. فکر می‌کنم که همینجا. به همین عزم رفتن فقط و سطر بعد ... که قدم مستلزم راه است، و راه پیکر سنگ‌لاخ و هزاران آخ که آخ آخ آخ ...

3.یادم بماند که بود و نبود من مخل و امتیازی برای کل نیست. نه آنقدر شاهکارم نه آن‌قدر انگل که بود و نبودم در پهنه‌ای به بزرگی هستی حس شود، رفتنم از هیچ کلی خسرانی نخواهد داشت. هیچ جمعی لباس عزای رفتنم را تا ابد نخواهند پوشید. سیاهی بعد از نبودنم نباید دغدغه‌ام باشد. این‌ها بردن نیست، بعید باید باشد از من که به عالمی که با رفتن دیگر در کفم نیست فکر کنم. تا می‌توانم بمانم و به کل جوری نگاه نکنم که انگار من موهبتی آسمانی‌ام که بر سر این خلق زیادم. تمام تمامم را هم که حکایت کنم؛ من یکی از هزارم و هزار یکی چون من نه برتر و نه پست‌تر از من همه یکانند. شاید که بودنم نگاه گوشه‌ی گودنشین قبل از الستم را به سخره گرفته حلاجانه، از آنی که بایدم بودن. من هر لحظه چون باقی همان می‌کنم که جماعتی کردند، خودمحوربین کل کائنات و هزاران منظومه‌بین به دورم. که این‌طور هم نیست واقعن. هیچ لطفی نیست بودنم به باقی، به خودم شاید بیش از همه. حتمن بیش از همه و این که دیگری آوازه‌ی تاشدنم را بگیرد برای سوار شدن یا تا شدنش را بگیرم برای سواری گرفتن باید که از من بگریزد. بدانم که من از همین مردمانم، فرار از مردمانی که از آن‌هایم، عبث است؛ چه مرا از خود پای فرار نه. خودم لمیده درم، به چمباتمه، مو شانه می‌زند به روی آینه. پلک می‌زند. لباس زرشکی پوشیده، نازک، گشاد، خنک، به هیچ کرشمه به خودش نگاه می‌کند و هر دو در انتظار دهانی که باز شود؛ باد می‌وزد ....

که نهانش نظری با من دلسوخته بود؟

1. ابوی صبح میان رفتن من می‌گوید «برام چی می‌خری؟» نگاهش می‌کنم. می‌گوید برای این‌که پدر شدم امروز. مامان می‌گوید "تولد یک پدر". بابا شروع می‌کند خاطره‌ی هر ساله را گفتن؛ زنگ زدم بیمارستان گفتم بچه دختر است یا پسر؟ پرستار گفت نصف شب است آقا دست از سرمان بردار. بابا رو به مامان می‌پرسد چه شکلی بود؟ این را که می‌پرسد همه جوابش را بلدند، و مامان می‌گوید اینجوری. و دست‌هایش را می‌گذارد کنار چشم‌هایش، چشم‌هایش را می‌کشد تا انقدر کوچک شوند که بشود شبیه مردمان شرق آسیا. می‌گوید توی یک ملحفه پیچیده‌ بودنش و فقط صورتش  و چشم‌هایش معلوم بود و آخرش می‌گوید خیلی قشنگ و دلنشین بود. و من با علم به تولد هر چیزی می‌دانم که نه من، که تولد هر چیزی همین‌قدر زیباست و متولد شدن ِ نامی نو از جنس پدر یا مادر به واسطه‌ی آمدنم و شوق کاذب آفرینش نمی‌تواند که زیبا نباشد و الا که بچه‌ی تازه از خون درآمده زیبایی‌اش کجا که حالا چشم‌هاش حالتی  هم داشته باشد.

[...]

4. کاش که به این جبر بالا رفتن اعداد عمرم، بزرگ شدنم را هم انجامد. کاش که شرمنده‌ام نکند این اعداد در پی درجا زدنی که نه قدم را بالاتر می‌برد نه فهمم را. کاش که این قوس هجرانی و وصل ِ من از پیدایش، چیزی بیش از فرسایش عایدم کند که مگر شرمنده‌ی این همه تبریک در پی بزرگ شدنی که قرارست بیفتد و نمی‌افتد نشوم.

02 July 2011

 برای دلفیکا



تو پشت هر غروبی
هر طلوع
هر رنگین کمان،
نزدیک‌تری به آسمان انگار، زودتری
نگاه منی
شاید نگاه زمینی اصلن
...
وقتی چشمانم قوز می‌کند
و حواسم نیست
تو پیغام ناگهان زیبایی‌ای برای من
گاه ِ افتادگی گوشه‌های لبم،
تو خود ِ واژه‌ی سیب‌ای پیش از عکس ...

تولدت مبارک



Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com