1. ابوی صبح میان رفتن من میگوید «برام چی میخری؟» نگاهش میکنم. میگوید برای اینکه پدر شدم امروز. مامان میگوید "تولد یک پدر". بابا شروع میکند خاطرهی هر ساله را گفتن؛ زنگ زدم بیمارستان گفتم بچه دختر است یا پسر؟ پرستار گفت نصف شب است آقا دست از سرمان بردار. بابا رو به مامان میپرسد چه شکلی بود؟ این را که میپرسد همه جوابش را بلدند، و مامان میگوید اینجوری. و دستهایش را میگذارد کنار چشمهایش، چشمهایش را میکشد تا انقدر کوچک شوند که بشود شبیه مردمان شرق آسیا. میگوید توی یک ملحفه پیچیده بودنش و فقط صورتش و چشمهایش معلوم بود و آخرش میگوید خیلی قشنگ و دلنشین بود. و من با علم به تولد هر چیزی میدانم که نه من، که تولد هر چیزی همینقدر زیباست و متولد شدن ِ نامی نو از جنس پدر یا مادر به واسطهی آمدنم و شوق کاذب آفرینش نمیتواند که زیبا نباشد و الا که بچهی تازه از خون درآمده زیباییاش کجا که حالا چشمهاش حالتی هم داشته باشد.
[...]
4. کاش که به این جبر بالا رفتن اعداد عمرم، بزرگ شدنم را هم انجامد. کاش که شرمندهام نکند این اعداد در پی درجا زدنی که نه قدم را بالاتر میبرد نه فهمم را. کاش که این قوس هجرانی و وصل ِ من از پیدایش، چیزی بیش از فرسایش عایدم کند که مگر شرمندهی این همه تبریک در پی بزرگ شدنی که قرارست بیفتد و نمیافتد نشوم.