25 October 2011

 Blowing to the Wind


آدم از بعضی‌ها می‌رود، بعضی‌ها از آدم می‌روند و این سیر هی دنباله‌ی مسخره‌ی خودش را تکرار می‌کند. هی هر بار می‌خواهی برنگردی به اول دایره ولی چاره‌ای نیست انگار، برگشته‌ای. برای من چنان همه‌چیز صفر می‌شود که انگار نه انگار یک روزی کانترش تا هزار و نود و ‍پنح رفته.
یک باری پرسیدی نظرم در مورد کلوسر چیست. نظری نداشتم. کلوسر به نظرم همان‌قدر خاکستری بود که همه‌مان. همان‌قدر آدم‌هاش ناکامل بودند که همه‌مان. همان‌قدر آدم‌های ادادارش بی‌ادا به نظر می‌رسیدند که آدم‌های ادا دار ما. و همان‌قدر آدم‌های عجیبش معمولی بودند که همه‌ی آدم‌های دورم. آلیس سر راست‌ترین آدمی بود که می‌شد پیدا کرد. عاشقیتش در اوج، فارغیتش به همان سبک. آنا دنبال چیزی از جنس دگر با تمام ترس و مصلحت انگاری‌اش. انقدر که وقتی از خط قرمزی می‌گذرد به نظرش می‌تواند از همه‌ی خط‌های قرمز دیگر بگذرد. این‌جور آدم‌ها ترسناکند. آدم‌هایی که اهل تابو شکستن نیستند و برای سورپرایز خودشان تابوشکنی می‌کنند. این‌ها چون سبک و سیاق مزر شکنی را نمی‌دانند معمولن خراب می‌کنند تابوی دوم تابوی سوم. این‌ها توی گروهی جایشان نمی‌شود چون هر گروهی قوانین خودش را دارد. همیشه این طور نیست که برای شکستننت هورا بکشند گاهی محکومت می‌کنند و گاهی می‌راننت. لری از آن آدم‌هایی نیست که دوست داشته باشم. صرف نظر ازین‌که نمی‌توانم با نگاه تحقیر قضاوتش کنم وقتی با مهره‌چینی دقیق چیزی که می‌خواهد به دست می‌آورد، و در این مسیر از هر حیله‌ای استفاده می‌کند تا وسیع‌تر همه را به زانو درآورد. دن اما … بیچاره‌ست. به مشتش نگاه نمی‌کند، همیشه نگاهش به دیگریست. آنا که بیاید می‌رود سراغ آلیس. آلیس که باشد می‌رود سراغ آنا. مستاصل، بی پناه، نا آرام. سبک همه‌ی امروز ما. دنبال نگاهی از جنس عشق و بعد دنبال نگاه دیگری از جنس عشق و دویدن میان همه‌ی این دوهای پیدا شده.
من بیش از همه دوست‌دار آلیسم. آلیس رنگی‌ست. جسور است. با همه‌ی عشقش وابسته نیست. شکل خودش است هرجور که بخواهد. با تمام وجود گریه می‌کند، ابراز می‌کند، عاشق می‌شود، برمی‌گردد و در یک لحظه تمام عشقش را پس می‌گیرد. ترسو نیست مثل آنا، بیچاره نیست مثل دن، حریص نیست مثل لری، صرفن بچه است و در بچگی‌اش به صفات سخت و ترسناک نیاز ندارد.
این‌ها ربطی به حرفی که می‌خواستم بزنم ندارد صرفن مقدمه‌ی کشداری برای این حرف‌هاست. آن شب که پیاده شدم یاد آلیس افتادم. می‌فهمیدم که چطور می‌شود در یک لحظه تمام یک آدم برایت فرو بریزد. می‌‌فهمیدم چطور می‌شود یک‌هو احساس کنی این آدم،‌ آدم تو نیست. آدمی که تو باید عاشقش باشی. آدم فکر می‌کند سخت است، ولی سخت نیست. ساده‌تر ازین‌هاست. می‌بینی تو تمام‌قد ایستاده‌ای و دیگری چشمانش را گرفته که ایستادنت را نبیند. نیاز دارد که نبیند. و خب من فقط می‌توانم بگویم خداحافظ، به زمان نیاز نیست برای این‌که این خداحافظی به زبان بیاید.

23 October 2011

 دهن کجی به گودر


یاح یاح یاح
فک کردی که چی
خودم وبلاگ دارم





 


دوست دارم شعري بنويسم/از خودم/نه از تو/كه تنها از خودم/ نه نرگس نیستم/هیچ وقت نبوده ام/حتی تصویرم را توی آب پیدا هم نکرده ام/ولی با این همه/دوست دارم شعری بنویسم از دستانم/و از لبانم/و از ساق‌ها و بازوانم./دوست دارم بکشم‌شان./پستی بلندی هاو انحناشان را، ناکامی‌هاشان/وقت‌هایی که انگشتانم بلند شده که دستی را بگیرد و سرخورده برگشته سر جایش/یا لبانم داغ شده که ببوسد/یا بوسیده شود/و بی هیچ اتصالی/سرد شده/ساق‌هایم که دوییده تا به جایی برسد/و رسیده/زود یا دیر/یا نرسیده/کمرم که در انحنای خواستن دستی کج شده/و بی غنایی باز ایستاده/عمود/دوست دارم بنویسم/از خودم/و از همه‌ی اجزایم/همان‌طور که مرا تعریف کرده‌اند/آن‌طور که در من زیسته‌اند./و آن گونه که من التیام‌شان داده‌ام/با توجیهات رنگارنگ. دلخوش‌کنک/دوست دارم برای این بار هم که شده/خودم را آن طور بنویسم که آینه نشان می‌دهد/نه آن طور که چشم از آینه می‌بیند/متناقض، ایراد دار،‌ ناکامل، پر ادعا

17 October 2011

 مامان ِ آدم


بابام اومده بالا, بعد از کلی آرشه کشی و صداهای محیرالعقول از خودش درآوردن و تحویل گرفتن خودش که اگه یه استاد خوب داشتم الان ترکونده بودم و دو ساعت کافیه که بشم یه ویالونیست معرکه، می‌گم چی شده بود عزیز؟ عزیز مامان بابامه. نمی‌دونم اولین بار کی صداش کرده عزیز، نمی‌دونم چرا اولین بار بهش نگفته عزیزم. گفته عزیز! چرا انقد نکره، مصدر؟ بی‌ تصاحب. عزیز فقط! بدون هیچ م/ش/ت ایی! به هر حال همون شده که نوه ها و غیره صداش می کنند عزیز.
از بابام پرسیدم چی شده بود؟ یهو یادش اومد گفت آها! ویالونو ول کرد، گفت هیچی یه دفه حالش بد شد و تمام شب داشت حالش بهم می‌خورد. گفت دندون‌مصنوعیاشو درآورده بودم نپره تو حلقش، دهنش کج شده بود. صبح نشسته بود تکیه داده به دیوار. خواهرم اومد از دور مامان رو دید همونجا وحشت کرد گفت یاخدا سکته کرده. رنگ پرید از روش. بعد دیگه شلوغ شد رفت داداش رو خبر کنه و همه اومدن و ... . بعد حرف نزد دیگه. همه‌ی این حرفا رو که می‌زد سرش پایین بود. عینکشو درآورد مکث کرد، بازم مکث کرد بعد یهو تند گفت عزیز ماشالا سالمه نه؟ یه چل و پنجا ساله دیگه فک کنم زندگی کنه. من یه ته‌خنده اومد تو صورتم. گفت بی‌شوخی می‌گم. گفتم آآآآره بابا سالمه ماشالا. اصلن هیچیش نیست. نگا کن چه خوب راه می‌ره. با چشای یه پسر ده ساله نگام می‌کرد. مثلن ناحیه‌ی امن بودم. برا یه آدم گنده. برا بابام.بابام شده بود یه بچه‌ای که نمی‌خواد مامانشو از دست بده. اومده بود که بهش بگم مطمئن باشه هیچی نمی‌شه. ترسیده بوده چقدر تو اون لحظه‌ها. بعدش حتی، الهی

15 October 2011

 


رییس اعظم حراست جزء مشتری‌های دائم ماست. ازین آدم‌های شلوغ‌کن که اگر یک ایمیل رنگی برسد روی سرور همه‌چیز منفجر می‌شود. نشسته دم شیر تا یک چیزی خطا می‌دهد زنگ می‌زند همه‌جا که چرا؟ دلیل چیست؟ چطور شد؟ همین اخیرن یک حمله‌ی سایبری شده‌بود به بانک که خیلی قضایا پیش آورد. همه جا معروف بود که ما اتک شدیم. توی این اتک اتک‌ها این آقا هم یک کلمه روی هوا گرفته‌بود زنگ زده‌بود به آقای دال که آقای فلانی درست است ما اتچ شدیم؟ و هیچ کس نه می‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد نه آقا را تصحیح کند که آقا نه ما اتچ نشده‌ایم بخدا.
امروز صبح گویا ایمیل‌شان پنج دقیقه دیر رسیده‌بود فرستنده‌ها را مجبور کرده‌بود زنگ بزنند ایمیل را از حلقوم سرور بکشند بیرون. از احول معلوم است که درباره‌ی چطور آدمی و با چه طرز فکر و آداب و جناحی‌ داریم حرف می‌زنیم. مشابه همه‌ی عاملان و پابوسان ِ نظام ج.ا. همکارم گوشی را که گذاشت گفت حالا همین آدم اگر رژیم عوض شود کت شلوار می‌پوشد سه تیغه می‌کند کراوات می‌زند این وسط راست راست راه می‌رودها، بعد می‌پرسد به نظرت چرا بعضی آدم‌ها انقدر منفورند؟

13 October 2011

 


دلم گرفته. آفتابگردان گشتم. نبود. صبح بود. من در پی‌ خاطرش. کناره‌ی پیاده‌رو خواب بودند همه. دلشان به مچاله. صورت‌شان در هم. موهاشان گوش پوشانده. اخم یخ‌دار. کاش پتو ببافم برای آفتابگردان‌ها. صبحی که گلفروش می‌آوردشان کنار خیابان این همه یخ‌شان نباشد.
....
 پا به پای ماهم. ماه حالم را خراب می‌کند. روزهای کاملش روانم به هم ریخته. نازکم. می‌گریزم. گرگ نمی‌شوم؛ گوسفندی که همه را به هیبت گرگ می‌بیند. از صدای هر چیز زوزه می‌شنود. گفتم آفتاب‌گردان. دلم آفتاب می‌خواهد. نه آن بیرون، توی دلم. سردم، مدتیست.  آهنگ بیست و نه بود. دلشدگان. به سوز و هیبت و غمی آ می‌کشد توی آهنگ بیست و نه که باید شبی باشد و من باشی و تنهایی چند ساعته پدرت را درآورد که خودت را هم نشناسی. چیزی ازت بمیرد یا زنده شود. من آن جور بودم دیشب. همین دیشب، پیش پای شما.
گفتم آفتاب‌گردان. نگفتم عشق. گفتم آفتاب‌گردان و نه آفتاب فقط آفتاب‌گردان. ظهر گفتم می‌آیم می‌برم‌شان شاید برای‌شان مخملی هم بافتم از گرما. کسی چه می‌داند. دنیای عجیبی‌ست. آفتاب‌گردان‌های زیر پتو. حتمن روزی که اسم‌شان را گذاشته‌ پیرمرد، نگاه‌شان کرده از آن بالا دیده چه گردانی (به ضم گاف)  همه چشم دوخته اند به آفتاب. رو کرده به آفتاب جور بی‌تفاوت آرام همه‌چیز دانسته‌ی بی‌هیاهویی که بیا آفتاب گْردانت هم جور شد. آفتاب رفاقت شوخ‌مآبش زده، آن لبخند خانمان براندازش را زده، بادی انداخته در غبغب داد کشیده گررررردان  از جلو نظام و چشم‌های آفتاب‌گردان‌ها را بگو ...

09 October 2011

 


کیک خوردم با چایی. کیک شکلاتی غلیظ. چاییه رفته خودشو ته معده م جا داده گرمم کرده. ازون وقتاست که گرمای خوبی‌ام. همکارم داره با دوسپسر تازه سرکار رفته‌ش حرف می‌زنه. موقع ناهار آقاهه زنگ می‌زنه و این انقد منتظر ِ واقعی‌ایه که گوشی رو قبل زنگ زدن غافلگیر می‌کنه. خوبه یه وقتای معینی به آدم زنگ بزنن. خوبه آدمو منتظر خوب کنن. خوبه آدم واسه خودش یه روال منتظر الکی درست کنه بعد امیدوار ‌شه به منتظر بودن.
بهم می‌گه تو آدم خوددریغ‌کنی هستی. قبلنا می‌گفت تو آدم خوددریغ‌کنی هستی؟ من نگاش می‌کردم فقط. الان می‌گه تو آدم خود دریغ‌کنی هستی. با یه نقطه‌ی سفت ته‌ش. خیلی خبری. خودمو نگاه می‌کنم توی آینه. می‌گم من انسان خوددریغ‌کنی هستم؟ زل می‌زنم تو چشای آینه. می‌گم هستم؟ صدای سیس ِ سکوت میاد. صدای ئوی ِ عجیب و غریب از این گوشم میاد ازون گوشم بدو بدو می‌ره بیرون. به‌ش بی‌توجهی می‌کنم خیره می‌شم به آینه. به‌آینه می‌گم برای بار دوم می‌پرسم خره تو آدم خوددریغ‌کنی هستی؟ آینه یه جور عجیبی زل می‌زنه بم میاد جلو، چشاشو گرد متحیر می‌کنه، می‌گه پغ! می‌گم زهرمار
شب خوابیدم، چشمام چسبیده به سقف. به سقف می‌گم من آدم خوددریغ‌کنی هستم؟ شونه‌هاشو می‌ندازه بالا. می‌گم هستم؟ می‌گه راستش؟ می‌گم خب؟ می‌گه خب راستش. می‌گم د ِ! می‌گه خب راستش یعنی چی اصن؟ می‌گم آها!
دارم بند کفشمو می‌بندم خم شدم رو پله، به زبونه‌ی کفشم می‌گم ببین من آدم خوددریغ‌کنی هستم؟ می‌گه بییررررر می‌گم هوم؟ می‌گه بیرررر می‌گم ئه‌وا! می‌گه هرهرهرهر بیررررر می‌گم بی‌ادب، مریضا


08 October 2011

 


در پشت سرش بسته‌شد. صدای تلق تلق چرخا روی ریل میومد. یه تل سرش بود با دو تا گل آبی براق. شروع کرد داد زدن، خانما تل دارم، تلای مجلسی. کسی تل نمی‌خواد. سه تا خانم مسن واستاده بودن جلوی من. مانتوهای مشکی بلند، روسری‌های خاکستری، سفید و سرمه‌ای با ساکای بزرگ دست هر کدومشون. از جلوشون رد شد. از جلوی منم رد شد. من پشت یکی از خانما بودم. چشمای هرچارتامون به تلا بود. رنگ گلاش براق بود. بعضیاش یه دونه‌ای بود بعضیاش دوتایی. رفت ته واگن،‌ دوره‌ش کردن. خانمه که روبروم بود گفت چه عادت کردیم به سیاه. مانتوی سیاه، مقنعه سیاه، کفش سیاه، چمونه؟ دو تا دختر چادری نشسته بودن جلومون، صداش کردن گفتن یه سفیدشو بده به ما، سفید نداشت، طلایی رو خریدند. یکی دیگه صورتی خرید، اون یکی سبز. خانما چشمشون با دسته‌ی تلایی که داشتن تموم می‌شد این ور اون ور می‌رفت. خانومه که روبروم بود به اون دوتا گفت یکی بخرم برا آنیسا؟ دوتای دیگه خوشال شدن سرمه‌ای‌یه گفت آره آره اون یکی گفت والا آنیسا بدش نمیاد هرچی بخری براش. خانومه گفت آی تلی بیا این‌جا. من نیگاش کردم. خندید بهم، زیر لب گفت آی تلی، هه هه، آی تلی. دسته‌ی تلا رو گرفتن دستشون، دنبال قرمزترینش گشتن. اونی که دو تا گل قرمز داشت رو برداشتن. فروشنده گفت طلایی هم دارم به هر لباسی میاد. خانمه گفت نه قرمز می‌خوام. پولشو داد. نگاه به تله کرد گفت همه چیمون شده چینی. رو به من گفت نتچ نتچ. منم با چشمام گفتم نتچ نتچ. مترو باز راه افتاد. شیشه‌ها سیاه شد. خودشو تو شیشه‌ی واگن دید. تله‌رو برداشت زد به سرش. گفت حداقل یه ذره خودمون کیف کنیم، بعد مثه این‌که پوست روباه انداخته باشه دور گردنش سرشو تکون داد، چشاشو ریز کرد چونشو داد بالا کله‌شو مثه دخترای سه ساله که می‌خوان خودشونو لوس کنن چرخوند. روسریشو کشید عقب. موهاش طلایی بود. سیندرلا شد یهو.
پیاده که می‌شدن هنوز تله سرش بود، رفت طرف صندلیای انتظار بار و بنه‌ش رو گذاشت روش، تله رو در آورد گذاشت تو ساک گنده‌هه. اون دو تا هم واستاده بودن منتظر.

06 October 2011

 سومین سیب


برای جابز احترام زیادی قائلم. حتی هنوز بحثای حاشیه‌ای پیش نیومده ذهنم می‌ره به سمت این‌که خیلی برنامه‌ریزی شده دلش خواسته الان دیگه بمیره و این توی تقویمش همین دیروز بوده. کلندرش راس مثلن 4 بهش پیغام داده استیو ایتز تایم تو دای، آیپد و آیمک و آیپادش همه همین پیغام اومده رو اسکرینشون. کلوز رو زده. اپلیکشناشو بسته. یه بار دیگه سایت اپل رو سرف کرده. میلباکسش رو ساین اوت کرده. موزیکش رو گذاشته از روی ایراکستریماش پخش شه رو همه آی دیوایسایی که داره و بعد رفته جلوی پنجره و دیگه هیچوقت روشو برنگردونده. چشمش به ابرای بالای سرش مونده و در آخرین لحظات به آیکلودش فکر کرده و یه نفس راحت کشیده.
من دوست دارم جابز رو برا اینکه موفقه، دوست داشتنیه، استایل داره، حرفه‌ایه. وقتی برای اولین کاراش شکست خورد نگفت راهم غلطه میدونست راه مهندسیش هیچوقت غلط نیست. کامپیوترهاش گرون بود. کسی نمی‌خرید چون روش کار شده بود. زمان برده بود برنامه‌ریزی داشت. مثه ویندوز نبود که راه به راه هنگ کنه. داغ نمی‌کرد. برا خودش یه حافظه‌ی مختص گرافیکی داشت. اینارو نمی‌تونست با زبون مردم بهشون بگه ولی واستاد. نه از قیمت کم کرد نه از کیفیت. دوسش دارم برای اینکه پیک رو بلد بود. سرزنشش نمی‌کنم که بازار رو خیلی گول زد. به فاصله‌های کوتاه هی جیب مردم رو خالی کرد با ورژنای جدیدش. نظر من رو بخوای حقشون بود اصن. کارای اخیر جابز کولاکی بود تو آی‌تی. به سرعت رو همه چی تاثیر گذاشت. برا همه چی هویت ساخت. هرچی اپلیکشن خودش رو پیدا کرد. با اینکه می‌تونست ولی جلوی شکستن قفلارو نگرفت. البته من همیشه شاکی بودم از انحصاری بودنش. همیشه گفتم که طرفدار اپن سورسم و ازینرو اندروید و لینوکس رو دوست دارم. و انحصار به نظرم سرانجامش انحطاطه. یه جایی خرد فردی به بن بست می‌رسه. اصن دلش نمیخواد ادامه بده. ولی یه چیز برودکست شده خودشو از هر دریچه‌ای که بتونه رشد می‌ده. اینه که دیگه وابسته نیست به چیزی یا کسی. هویت مستقل پیدا می‌کنه و استعدادا و لوازم واسطه‌ی پیشرفتشن. تعلق نداره به چیزی و در عین حال متعلقه به همه. با همه ی اینا یه قانون قدیمی هست که می‌گه پیشرفت نیازمند دیکتاتوریه. یکی که بهتر می‌فهمه باید دیکتاتور شه. توی هرج و مرج هیچوقت جواب درست حسابی‌ای وجود نداره. همینه که نسخه بازا مثه لینوکس همیشه باگ دارن. هیچ وقت یه سیر پیشرفت مداوم و مستمر رو طی نکردن مگر اونایی مثه ردهت که ساپورت درست درمونی داشتند. حالا بگذریم ازینا. صب خوندم نوشته بود سه تا سیب مهم توی عالم بودن. اولیش اونی بود که حوا داد به آدم. دومیش اونی بود که تو سر نیوتن فرود اومد و سومیش همین سیب استیوجابز. فک کردم خیلی راست می‌گه

بابام رفته مسافرت. هر شب زنگ میزنه و ما بش میگیم انقد نخور چاق؟ کجا رفتی؟ خونه کی‌ای؟ چش مارو دور دیدی؟ و بابای ما که خارج از خونه خیلی آدم باشخصیت و جدی و جذابیه. می‌گه بله بله، به لطف عالی، لطف عالی مستدام. ما این ور می‌گیم هه هه هه خوب خوش میگذره ها. پاشو بیا به زن و بچه ت برس. بابام اون ور می‌گه بله در محضر خانم شریفان هستیم. این یعنی خفه شین دیگه. بعد چون بدجنسی یه رگه که تو ذات خونوادگیمون اصن تعبیه شده، همه اون سوالایی که حرص آدم رو برمی‌انگیزه از آدم می‌کنه و خودش اون پشت لبخند ملیح می‌زنه و این ور آدم بش می‌گه اخلاقتو درست کن لااقل تا اونجا رفتی و اون باز از خودش بیشتر خوشش میاد.
 داشت که میرفت سه چار بار موقع جمع کردن وسایلش بلند گفت خدددااافظ بعد با صدای بلند به خودش جواب میداد به سلامتتت جاننننم. این قشنگ ترین جمله ای یه که واسه من سردر پدر بودنه بابامه. کلن آدم پرحرفیه. یعنی از صبح که بلند میشه میتونه حرف بزنه تا خود شب. انقدر حرف بزنه که بخوای کله تو بکوبی به دیوار. حرف نزنه کتاب میگیره دستش بلند میخونه. براش سکوت و تنهایی و این حرفا معنی خاصی نداره. وقتی داری میری بالا اتاقت پاچه تو میگیره که کجا کجا میری. نرو نرو بمون. بمون معاشرت کنیم. بمون انگور بخور. بیا برات خیار خریدم. به هر نحو و گولی دیگه. صبا که آدم میخواد بره سر کار با هر لحن بلند و یواشی که بگی خدافظ، صدات خوشال باشه، نباشه، حوصله داشته باشه، نداشته باشه، با بلندترین و سرحال‌ترین صدایی که بلده داد می‌زنه "به سلامت جانم"، نه به سلامت جانمه خشک و خالی ها. یه به سلامت جانم با یه عالمه محتوا، یعنی تو میدونی جیم داره ب داره نون داره الف داره و یه میم داره آخر همه‌ش که وصله به یه جان عزیزترینی. آدم مورمورش می‌شه از خوشی ...



Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com