آدم از بعضیها میرود، بعضیها از آدم میروند و این سیر هی دنبالهی مسخرهی خودش را تکرار میکند. هی هر بار میخواهی برنگردی به اول دایره ولی چارهای نیست انگار، برگشتهای. برای من چنان همهچیز صفر میشود که انگار نه انگار یک روزی کانترش تا هزار و نود و پنح رفته.
یک باری پرسیدی نظرم در مورد کلوسر چیست. نظری نداشتم. کلوسر به نظرم همانقدر خاکستری بود که همهمان. همانقدر آدمهاش ناکامل بودند که همهمان. همانقدر آدمهای ادادارش بیادا به نظر میرسیدند که آدمهای ادا دار ما. و همانقدر آدمهای عجیبش معمولی بودند که همهی آدمهای دورم. آلیس سر راستترین آدمی بود که میشد پیدا کرد. عاشقیتش در اوج، فارغیتش به همان سبک. آنا دنبال چیزی از جنس دگر با تمام ترس و مصلحت انگاریاش. انقدر که وقتی از خط قرمزی میگذرد به نظرش میتواند از همهی خطهای قرمز دیگر بگذرد. اینجور آدمها ترسناکند. آدمهایی که اهل تابو شکستن نیستند و برای سورپرایز خودشان تابوشکنی میکنند. اینها چون سبک و سیاق مزر شکنی را نمیدانند معمولن خراب میکنند تابوی دوم تابوی سوم. اینها توی گروهی جایشان نمیشود چون هر گروهی قوانین خودش را دارد. همیشه این طور نیست که برای شکستننت هورا بکشند گاهی محکومت میکنند و گاهی میراننت. لری از آن آدمهایی نیست که دوست داشته باشم. صرف نظر ازینکه نمیتوانم با نگاه تحقیر قضاوتش کنم وقتی با مهرهچینی دقیق چیزی که میخواهد به دست میآورد، و در این مسیر از هر حیلهای استفاده میکند تا وسیعتر همه را به زانو درآورد. دن اما … بیچارهست. به مشتش نگاه نمیکند، همیشه نگاهش به دیگریست. آنا که بیاید میرود سراغ آلیس. آلیس که باشد میرود سراغ آنا. مستاصل، بی پناه، نا آرام. سبک همهی امروز ما. دنبال نگاهی از جنس عشق و بعد دنبال نگاه دیگری از جنس عشق و دویدن میان همهی این دوهای پیدا شده.
من بیش از همه دوستدار آلیسم. آلیس رنگیست. جسور است. با همهی عشقش وابسته نیست. شکل خودش است هرجور که بخواهد. با تمام وجود گریه میکند، ابراز میکند، عاشق میشود، برمیگردد و در یک لحظه تمام عشقش را پس میگیرد. ترسو نیست مثل آنا، بیچاره نیست مثل دن، حریص نیست مثل لری، صرفن بچه است و در بچگیاش به صفات سخت و ترسناک نیاز ندارد.
اینها ربطی به حرفی که میخواستم بزنم ندارد صرفن مقدمهی کشداری برای این حرفهاست. آن شب که پیاده شدم یاد آلیس افتادم. میفهمیدم که چطور میشود در یک لحظه تمام یک آدم برایت فرو بریزد. میفهمیدم چطور میشود یکهو احساس کنی این آدم، آدم تو نیست. آدمی که تو باید عاشقش باشی. آدم فکر میکند سخت است، ولی سخت نیست. سادهتر ازینهاست. میبینی تو تمامقد ایستادهای و دیگری چشمانش را گرفته که ایستادنت را نبیند. نیاز دارد که نبیند. و خب من فقط میتوانم بگویم خداحافظ، به زمان نیاز نیست برای اینکه این خداحافظی به زبان بیاید.