آن روز بلیط را جلوی چشمت که خواهش ماندن داشت پاره کردم و گفتم نمی‌روم. خوشحال شدی. جشن گرفتیم و من نورهای شب را توی آن جفت چشم ذوق‌زده‌ات می‌دیدم و حتی انعکاس نور هواپیما را که از روی پل گذشت. آن‌وقت نبود، شاید از خیلی وقت پیشش بود که ماندن زندانم بود و من آغاز کرده‌بودم رفتنم را بی‌صدا. که رفتن برای ما ناماناها چمدان و جوراب و مسواک بردار نیست. اسارت‌بردار نیست این سرگشتگی، این سرگشته. تقصیر تو نبود، گم‌شده نداشتی که راه بیافتی سنگ‌فرش بشماری، کوچه‌ها را سرک بکشی بی‌که بخواهی کسی اسمت را بلد باشد. که بروی گذرانی ِ وقت. عابرها را عابری کنی. بگذری‌شان. بنشینی پای حرف‌شان. از هوا و آفتاب و درخت بگویی. از طعم قهوه و چایی و توت. که در این حرف‌ها چیزکی بیابی. چیزکی که زخم دلت را مرهم باشد اندکی. رد شوی، هی رد شوی. رد شوی... نمی‌شد خب. نبودی از آن جنس. نمی‌شد حالی‌ات کرد که رفتن نماندن نیست. کنارت نخوابیدن نیست. دستت را ول کردن نیست. ورای این‌ حرف‌هاست جنسش. نوعش. گفتن ندارد. می‌شود ماند و رفت هزاران بار و برگشت و نگشت.
کاش می‌شد بدانی آن وسوسه‌ی گم شدنی‌ که می‌چرخد دور دلم، پروانه‌وار؛ پر زورتر از این حرف‌هاست. کمرنگ‌تر. آرام‌تر. پاورچین‌تر. ذره ذره می‌آید. آب می‌کند دل را. سیال می‌شوی. هستی انگار و در هستی‌ات به هزارگونه، نیست‌گونه دنیا را پلکیده‌ای، می‌پلکی. به خودت می‌آیی یک روز می‌بینی بخار شده‌ای. تمام شده‌ای. خودت نفهمیده‌ای کی و کجا و چطور جدا شدی از این همه وصله. از این همه‌ی اطراف. یک روز که فکر می‌کنی رفتن‌ت را ول کرده‌ای و مانده‌ای، خودت را می‌بینی که برای هیچ سوالی، برای هیچ حرفی، هیچ نگاهی پاسخی نداری. تلمبار کرده‌آی همه‌ی جواب‌ها را آن پشت، همه‌ی «تو نمی‌فهمی‌ام»ها را، همه‌ی «پس کجاست این گمشده‌ی من‌»ها را، همه‌ي «که‌ چی‌» و «پس من چه‌»ها راو راهت را گرفته‌ای می‌روی، دستت را می‌کنی توی جیبت و آن طور که فقط خودت بشنوی و عابرهای زیادی نزدیک سوت می‌زنی و زلف بر باد مده بخوانی. رفتن یک چیز این‌طوریست.

Labels: ,


27 January 2009

 در ضمن!


موهایت روشن‌تر بود، صاف‌تر. پوستت سفیدتر بود. خانه‌ی شما بزرگ‌تر. حیاطش باغچه داشت. دالان داشت. حوض داشت. می‌شد تویش آدم برفی ساخت. آدم‌برفی‌های حیاط‌تان دماغ داشتند، شالگردن، میز گنده‌ی سفید. خانه‌تان زیر زمین داشت. زیر زمینش میز پینگ‌پنگ داشت. زمستانش کاج داشت. درخت کریسمس داشت...

می‌دانی مهربانو از صبح می‌دانستم که تولدت است امروز، حتی دیروز. دیروز می‌خواستم که آن عکس دوتایی‌مان را که من عرررر می‌زنم توی کالسکه و تو داری من را می‌بوسی پیدا می‌کردم می‌گذاشتمش این‌جا که همه ببینند از اولش هم من عرر عررو بودم و تو خوب بوسیدن را بلد بودی. همین شد که حالا تو یک دختر داری که مثل خودت بلند بلند می‌خندد و یک خانه و سفره و پرده و فرش و مبل و راهی که به خانه‌ی شما منتهی می‌شود و من هنوز توی کالسکه‌ام عرر می‌زنم. [عکس چه شد؟ جمله تمام شد]
خب دختره من اصلا امروز حواسم سرجایش نیست که قافیه ببافم به هم یا چی. ولی دلم می‌خواهد این‌جا یادت کنم که به خیالت نیاید این دختره وقت عرر زدن‌هایش یاد یارهای غارش نمی‌کند. هنوز هم که فکر می‌کنم تعجب می‌کنم که چطور این همه دوست داشتن بی‌کلام‌مان یک جنس مزخرف و فراموش نشدنی‌ و بی‌خاصیتی‌ست. فکر نمی‌کردم انقدر عمیق باشی که رنگ چشمانم عوض شود وقت دیدنت. که یک جور بی‌حواسی بودنت را در بودنم بخواهم. بعد از این‌ دوری‌ها و تلفنی شدن صدایت فهمیدم که ما بیشتر از این‌ها خون یکدیگریم. جان می‌گیریم در رقص‌های دونفره‌مان. چشم به چشم است حرف زدن‌مان.
می‌دانی دخترک آن سال‌ها من دلم تنگ می‌شود برای آن وقت‌ها که می‌نشستیم توی اتاق تو داستان‌ها را می‌خواندی و همه‌مان گوش می‌دادیم. یادم نیست که چطور شد که تمام تفریح‌مان شد همین. چه شد گیر کلمه‌ها شدیم و ماندیم. گیر کلمه‌هامان کردی. من زندانی خوبی بودم انگار برای این زندان، و تو محکوم نکردی خودت را به حبس ابد. به بادشان دادی همه‌ی نوشته‌هایت را و پریدی برای زندگی، برای واقعیت. چه حیف آن همه کلمه که یک عالمه خاطره بود، یک عالمه زندگی برای منی که هنوز خط می‌اندازم برای شمارش روزها! دلم تنگ می‌شود برای بچه‌بازی‌های بزرگانه مان. همه چیز برای‌مان جدی و محتم بود. هیچ بازی‌ای در کار نبود. ما زمین را می‌کندیم که برسیم آن ور دنیا. دو تایمان می‌دانستیم زمین گرد است و راهمان اگر دوام بیاوریم کار می‌کند. هیچ خری هم پیدا نشد بگوید آن وسطش اما داغ است و شما دو تا کره خر می‌سوزید موقع رد شدن. یا آن بازی‌های نمایشنامه‌مان که من می‌نشستم روی قایق و می‌رفتم که یکی را نجات دهم و تو چه بودی آن وسط؟ فرشته‌ی حامی؟ خاک بر سرت! غذاهای‌مان که می‌پختیم با همه‌ی ادویه‌ها و خودمان لب نمی‌زدیم (نگارنده* این وسط خنده نصفه-نیمه‌ای می‌کند به مثال ِ پوزخند به خودش) و می‌دادیم همه‌شان را مامان باباها بتناولند. هی می‌بینی اصلن از تو نگفتم. انگار تو خاطره‌ای برای من. انگار آدم‌ها را که به یاد می‌آوری هی گرد و خاک می‌روبی که پیدای‌شان کنی توی لحظه‌ها. فوت‌شان کنی. نگاه‌شان کنی. لبخند بزنی. دوست‌شان بداری. خب خودت یک چشم چشم دو ابرویی دیگر. کلن و صریحن و قاطعن و ناقاطعن خوبی و من دوستت دارم و بسی الاغ هستی که فقط وقتی خواب ابوی را می‌بینی اس ام اس می‌زنی که چطوری خواب بابات رو دیدم*. من هم به ابوی نگفتم و به خودم هم ربط دارد. سلام هم نرساندم چون خوابم می‌آمد و اعصاب حرف زدن هم نداشتم اصلن. الان هم می‌دانم قیافه‌ت چپر چلاق شده و با لحن همیشگی‌ت می‌گویی «مسخره» با یک پت پت خنده‌ي مداوم. به هر حال این‌طوریست و این‌طوری‌ها. آها یادم رفت تولدت هم مبارک در ضمن!

Labels:


26 January 2009

 خِرَد


وقتی می‌گویند «خردِ جمعی» بی‌اغراق به یاد گله‌ای گوسفند می‌افتم که یک در میان بع‌بع می‌کنند.

Labels:


24 January 2009

 آب و رنگ



هرچه رنگ روغن جنتلمن است و مبادی آداب. که حواسش هست بیراه نرود و نپاشد و به هم نریزد ساختار تابلو را؛ آبرنگ همان‌قدر جسور است و بی‌قید، همان‌قدر متعجبت می‌کند از این‌همه نفوذ، از این‌همه بی‌مرزی، از این‌ همه یکی کردن همه‌ی زمان‌ها و مکان‌ها.
آبرنگ را باید تجربه کنی. باید بدهی دستش خودت را. نمی‌شود، نمی‌توانی همین‌طور اسموکینگ بپوشی، دکمه‌هایت برق بزنند، زاویه داشته‌باشد حرکات و رفتارت و این‌طور شلخته‌گی کنی بین رنگ‌ها. میان آب و کاغذ. باید دست‌هایت را بزنی بالا. خودت را رها کنی. شبیه شوی، شبیه شوی هر چه می‌توانی به این نظم نامنظم. شبیه‌ش که شوی، که همه‌ي آن قبلی‌ها، آن زاویه‌بندی‌ها، آن آمیختن‌ها را که بگذاری کنار. چنان عشق‌باری می‌کند با تو که فقط آب می‌داند. دستت را می‌برد می‌کشاندت میانه‌ی بافت‌ها. آن‌قدر یکی می‌کند تو را در خود. آن‌قدر این شیطنت‌ش خواستنی‌ست که تو را، تمام تو را محو می‌کند در خویش. تو آن‌وقت دیگر نقاش نیستی، که خود ِ خود قلم‌مویی. دست‌هایت، تمام انگشت‌هایت را می‌آمیزی به سبز و زرد و آبی. غلت می‌خوری روی موج‌ها. نمی‌نشانی‌شان، خلق نیست. بازی‌ست. بازی عشق و هنر است، هوسناک. می‌نشانندت یک‌جایی. یاد می‌گیری که چطور آزاد بودن را تجربه کنی. که انتظار بی‌قاعده‌گی داشته باشی. که بلد باشی یک‌بار برای همیشه نفوذ کنی در پوست کاغذ. که خونش را از تو می‌گیرد این امواج. از عشق‌بازی‌های مدام تو آبرنگ، این رنگ و آب می‌سازد تابلو را. از او و انعکاس تو او را.
باید بلدت شود بلدش شوی، هر دوی‌تان پهن ‌شوید بعد از این تلاش، این تجربه‌کردن همدیگر روی قالی. و بخندید به هم. ‌می‌خندید به نفس‌های مداوم هم و به این‌گونه شناختن ناشناخته‌های هم بی‌که شناختنی در کار باشد از این دیروز شما را، در فردا.

عکس‌نوشت: آب‌رنگ- جمعه‌گانه‌گی - سایز آ. سه!

Labels:


22 January 2009

 ...


این‌طور که می‌گذرد. این‌طور که همه‌ی لحظه‌ها، آدم‌ها، بودن‌ها می‌آید و نمی‌ماند. می‌دانم، می‌دانم روزی می‌رسد که یکسر خاطره می‌شوم. انباره‌ی خاطره‌ می‌شوم لابه‌لای خیال‌وار انسان بودنم. لابد باورم شده به بودن‌شان نمی‌شود دل بست؛ به رفتن‌شان نمی‌شود زانو بغل گرفت. نه می‌شود سنجاق کرد کسی را به لحظه‌ای نه می‌شود بیرونش کرد. همه‌چیز تملک خودش را دارد، اقتضای خودش را.
این‌طور که عبور می‌دهم زندگی‌ام را. که اپیزود اپیزود شده، که آسمان هر روزش یک رنگی‌ست. که راضی‌ام نمی‌کند هیچ وقت حتی به خنده. این‌طور که سرگردانم. این‌طور که در پی نبوده‌هایی می‌گردم که نمی‌دانم چیست. می‌دانم که روزی باید بنشینم دلم برای هر که تنگ شد، برای هر چه، لابه‌لای کلمه‌ها پیدایشان کنم. لبخندشان. دوست‌داشتن‌شان. حرف‌هایشان. دست‌هایشان را.

Labels:


19 January 2009

 ...


دست خودش که نیست. دل است دیگر. آتش که گرفت گرفته. گُر که گرفت دیگر درمانی ندارد. باید فرصتش بدهی خودش را جمع و جور کند. ببخشد. التیام بدهد تمام زخم‌هایش را. تمام زخم‌هایش را. شاید نخواهد کسی ببیندش توی آن حال ناخوشی. توی آن حال بی‌خوشی. مگر چندتا آدم هست که محرم ناخوش آدم‌ باشند. که بشود پیش‌شان ول داد. ول داد حرف را و گذاشت تا همان باشد که هست. بی سانسور و تودهنی و فیلتری حتی..

Labels:


18 January 2009

 من عالی نیستم


پیرمرد چاق ِ پشت میز چایی‌اش را هورت کشید و خرده‌های بیسکوییت را از روی لباسش تکاند. همان‌طور که روزنامه‌ی صبح را ورق می‌زد صدا زد «آمیلا» آمیلا دختری سیاه با قدی متوسط و کمی گوشتالو داخل شد و به طرف پنجره رفت. پرده‌های بلند قرمز را کنار زد تا آفتاب روی فرش‌های لاکی، قفسه‌های چوبی، کتاب‌های انباشته و میزهای عسلی وسط اتاق بیافتد. پسرک قدبلند و لاغراندام که نگاهش امتداد نور را که با بازشدن پرده به وسط‌های اتاق می‌رسید دنبال می‌کرد به مرد پشت میز نگاه کرد. به لبه‌ی مبل نزدیک شد. دست‌های عجولش را تکان داد و با کنجکاوی پرسید «نظرتون چیه؟» مرد چاق چشمش را از روزنامه برنداشت، چایی‌اش را یک قلپ دیگر خورد. صندلی را به راست متمایل کرد و گفت «تو عالی‌ای پسر، همیشه گفتم. تو عالی‌ای!» پسر جلوتر آمد. دست‌هایش را دراز کرد: «شما همیشه به من لطف داشتین. همیشه به من گفتین عالی. ولی .. حقیقتن این اون چیزی نیست که می‌خوام بشنوم. یعنی اصلا من عالی نیستم. شاید هم هستم. موضوع این نیست. من شش ساله برای شما کار می‌کنم و شما هربار به من گفتید تو عالی‌ای پسر، این کار عالیه پسر، این ایده‌ت عالیه جوون. من به این عالی نیازی ندارم. ببینید» پسر چند ثانیه نگاهش به سمت چپ درست کناره‌ی پایه‌ی مبل خیره شد. سرش را بلند کرد اندکی جابه‌جا شد و گفت «ببینید نمی‌خوام فکر کنید من قدرشناس نیستم. ولی فکر نمی‌کنین وقتشه یه چیز دیگه بگین؟ یه چیزی مثل انتقاد. مثل همونایی که تو روزنامه علیه رقباتون چاپ می‌کنین؟» و کنجکاوانه به مرد نگاه کرد. مرد که هم‌چنان روزنامه می‌خواند یک بیسکوییت دیگر برداشت. پسر بلند شد چند قدم جلو آمد و سپس به جهت برعکس چند قدم به سمت مبل قرمزش برگشت. «موضوع اینه که ... شما ... انگار ...» و سعی کرد به تردیدش با سرعت غلبه کند «می‌خواین منو از سر خودتون باز کنین. این عالی گفتن شما تمام نبوغ رو در من می‌کشه. من به تحسین احتیاج دارم ولی نه این‌همه. من عالی نیستم. بی‌عیب نیستم. شما حتما می‌بینین. خواهش می‌کنم بهم بگین.» دور خودش را با حرکات سریع و مداوم مردمک برانداز کرد و با همان لحن محزون اما بلندتر ادامه داد «آقا شما حتما می‌فهمین عالی بودن انزوا میاره. من دیگه حرف هیچ‌کس رو قبول ندارم. سالای اول به خودم می‌بالیدم. ولی حالا. حالا دیگه اوضاع عوض شده. می‌خوام بهم بگین که عالی نیستم. می‌خوام بگین باید از اول شروع کنم. خواهش می‌کنم ازم ایراد بگیرین. می‌شه اخراج بشم برای چند روز؟ خواهش می‌کنم بهم توجه کنین. می‌شنوین چی می‌گم؟ بهم نگین تو عالی‌ای پسرم، این اون چیزی نیست که می‌خوام بشنوم. بهم نگین عالی‌ای. بهم نگین عالـــــ...ی...» در این لحظه دهن پسر بزرگ و بزرگ‌تر شد تا جایی که لوزه‌هایش را می‌شد دید. به بزرگ شدن آن‌قدر ادامه‌داد تا به اندازه‌ی کله‌ی مرد چاق درآمد. سرعت صدایش آهسته‌تر می‌شد و تکرار می‌کرد «آآآآقااااا .... خوااااااهــــــش مــــــــی کنــــــــــــــــم. من عـــــــــــــــــــالــــــــــــی نیســــــــــتم». مرد هم‌چنان روزنامه‌اش را می‌خواند و چند دقیقه طول کشید تا دهان پسر به حالت عادی برگردد. مرد چاق از پشت میز صدا زد «آمیلا» آمیلا با یک دستمال آمد تو. مرد چاق گفت «میز رو پاک کن» آمیلا شروع به پاک‌کردن تف‌های پسر شد که روی میز مثل قطره‌های شبنم می‌درخشیدند. از هر قطره صدا می‌آمد «من عـــــالـــی نیســــتم... من عالی نیستم» آمیلا دستمال پر از صدا را به بیرون اتاق برد. پسرک از روی زمین بلند شد. هنوز به تعادل نرسیده‌بود که پایش به لبه‌ی فرش گیر کرد و موقع افتادن سرش به یکی از میزهای وسط اتاق خورد. حالا دیگر افتاده‌بود روی زمین و صدای پرنده‌ها تو گوشش می‌پیچید. چشمش را که باز کرد سه تا گنجشک را دید که دور سرش می‌چرخیدند. دهن پسر از شدت درد، حیرت و فریادهای چند دقیقه قبل هم‌چنان بازمانده‌بود. گنجشک‌ها خار و خاشاک می‌آوردند و در دهان پسر می‌گذاشتند. آن‌قدر ادامه دادند تا لانه‌ی بزرگ و راحتی به اندازه‌ی شش تخم گنجشک ساخته‌شد. گنجشک ماده توی لانه نشست و آن‌ها بعد از مدتی شروع به جفت‌گیری کردند. مرد چاق که حالا روزنامه‌ی صبحش تمام شده‌بود به سمت میز چرخید. دست‌هایش را روی آن گذاشت و کمی خم شد تا زمین را ببیند. بعد از کمی مکث بلند شد و به بالای سر پسر آمد. با لحن نه‌چندان رسایی صدا زد «آمیلا به شوهرت بگو بیاد این رو ببره بیرون. اگه به درد می‌خورد بکارتش تو باغچه» از دست‌های پسر شاخه‌های جوان شروع به روییدن کرد.

Labels:


15 January 2009

 Backgroundingdingly



... نه این‌که آدم نتواند بزندها. یعنی اصلن موضوع گفتن و نگفتن نیست گاهی. که این گفتن حتی اگر گوش خواسته‌ای باشد ثمری ندارد جان را و درد را. این‌ست که بعضی حرف‌ها دیگر-پذیر نیست. منطق-پذیر حتی. بعضی حرف‌ها خودی‌اند. باید هم که خودی بمانند. هیچ نمی‌توان آن طعم داغ احساس سرانگشتان کسی را بر لبانت با کسی شریک شوی. یا نوازش مردانه‌ی دستی را. اصلن نمی‌شود قمیش قلم را روی کاغذ. نمی‌شود دوات را و آن رقص و انحناها را. بوم و قلم را و تک تک تاش‌ها را به اشتراک گذاشت و چه حتی بالاتر که آن احساس درون را، آن بکن و نکن‌ها. خط‌خطی‌های شخصی را. شاید به قالب کلمه درآید. شاید بشود نوشت گوشه‌ای‌شان را ولی نه همه‌. نه همه‌اش را با آن هجا. که کتاب قانون من و تو هزاران صفحه‌ دارد. و از این هزاران صفحه کمی‌اش فقط کمی‌اش می‌شود که از من بر تو یا از تو بر من فهمیده‌شود. این‌که من این‌جا حرافم. این‌که این‌جا حرف زیاد می‌زنم از خودم. از دلم. واگویه می‌کنم بختک‌هایی که بر روح و جان و دلم می‌افتد گاهی، برای این‌ست که بس‌که گفته‌ام. بس‌که گفته‌ایم یکی شده و الا والا کو تا در دنیای واقع این همه از خود و دل و زندگی و آرزو و اعتراف و درد دل‌های‌مان بگوییم و بشناسیم اطراف‌مان را. با همه‌ی وجود ِ شناسا بودن ِ این کلمه‌وار انسان‌ها هم حتی خیلی حرف‌ها هست که دیگر-پذیری ندارد اصلن. از جنس خود است و بایدشان که بمانند. که حلاجی نشوند. که کسی نزندشان به سبک پنبه. قضاوت‌شان نکند. بعضی اعتقادات و حرف‌ها هست که جریان دارند آن پشت‌ها. مثل بیلد کردن یک پروسس در بک‌گروند می‌ماند. باید باشد. بیاوری‌اش جلو همه‌چیز به هم می‌ریزد. خواستم بگویم من هم حرف‌های خودوارانه دارم. کمکی این‌جا می‌گویم‌شان ولی نخواهید که توضیح‌شان دهم. آدم توضیح دادن نیستم. گاهی بختکی می‌افتد رویم چرا و چگونه‌اش را نمی‌دانم؛ بعد می‌پرد. مثل این می‌ماند که موقع شب ندانی روز چطور است و موقع روز ندانی شب چطور. من هم در این احوال دیروزی‌ام که هستم نمی‌دانم روزهای خوب بودنم چطوری‌ست و روزهای سپیدم که می‌رسد نمی‌دانم دیروزهایم چطوری بود. خوشابختانه زمان می‌خواهد که بگذردم و بباوراندم که آدمی‌زاد با زمان می‌گذرد. سپاس که زمان حالا حالاها خوب می‌گذرد انگار!

Labels:


14 January 2009

 هذیان


[چراغ‌های بلند] هوای سردی‌ست. [زرد و قرمز] چه سوز بدی دارد این هوا. [استاد می‌گفت چرا همه‌اش دنبال دلیل می‌گردی؟ می‌گوید بی‌خیالی طی کنم. حال را بچسبم. از مردم آمریکای لاتین می‌گوید که با همه‌ی سختی ساز و آواز و دیسکوهای‌شان ترک نمی‌شود. می‌گوید که آن‌ها به گذشته می‌گویند رفته و آینده که نیامده] من اما لحظه لحظه‌ام. نه آینده‌ای نه گذشته‌ای. حال هم وجود ندارد حتی. همه‌اش ساخته‌پرداخته‌ی ذهن است. نمی‌توانی انگشت بگیری طرفش بگویی این حال است. چیزی که نشود به آن اشاره کنی در حد یک کلمه‌ است. [ماشین پر، خیابان ترافیک، پا جمع توی بغل، باد سرد از کناره‌های پنجره] دلم می‌خواست یکی می‌آمد می‌بردتم. می‌بردتم بیرون. خیابان‌های شب را طی می‌کردیم. یک آهنگی چیزی هم بود. نبود هم نبود. مجبور هم نبودم حرف بزنم. آخرش می‌رفتیم یک جایی. یک جایی که آسمان پیدا باشد. چراغ‌های شهر. اصلن ولش کن. مهم نیست کجا. مهم این است که یکی با من باشد. بعد دستش را بیاندازد دورم. حضورش را احساس کنم. سرم را بگذارم توی آغوشش و گریه کنم. گریه کنم و نکنم. آرام شوم فقط کمی، نه بیشتر. از آن یکی‌ها که من را بزرگ و مغرور و مسلط بر زندگی نبیند. فکر هم نکند آدم غمگین مستاصل و بدخت است. دلش به حالم نسوزد. همین‌طوری باشد تا آن‌جا که این بغض فروکش کند. همین. نگاهم نکند. چرایش را نپرسد. بفهمد آدم‌ها دل‌شان گاهی به شدت می‌گیرد. از بزگ شدن حتی. از عاقل شدن. از صبور بودن. از این‌که دیگر گول نمی‌خورند. شانه‌های‌شان را راست می‌گیرند. زل زل نگاه می‌کند توی چشم‌های دیگری بی‌که نگاه‌شان خم شود به کنکاش زمین. از این صلابت و استواری تحمیلی. از این همه کنار گذاشتن دنیا. خط‌چین‌ها را پررنگ‌کردن. اجازه‌ی ورود ندادن به کسی، یه هیچ‌کسی برای ورود. بگویم اگر دلم خواست برایش که این زندگی نیست. این فقط حسرت و آرزوست. این فقط یک‌سره بدتر شدن است. آخ دنیا!‌
[مادرش رانندگی می‌کند، دخترک، کلاه صورتی، دست تکان می‌دهد. برایش قلب می‌کشم روی بخارهای پنجره] خسته نیستم. این خستگی نیست. کسالت است. مریضی‌ست. [پرسیدم که «بهترین کار وقتی فکر می‌کنی خیلی داغونی چیه؟»‌ گفت که بپرسی واسه چی داغونی؟»] انگار نقاهت. هی دست و پا زده‌ام. دست و پا زده‌ام که باورم نشود این همه عجیب و نامطمئن بودن دنیا. صبور بوده‌ام. حالا دیگر توانم دارد تمام می‌شود. حالا دیگر این گلبول‌های سفیدِ دفاع از برائت بشری نمی‌توانند دفاع کنند از حق خودشان در برابر این دنیا. من تنها شده‌ام بستر این جنگ. این کش مکش. تمام تلاشم را برای فرضیات ساده‌لوحانه می‌کنم بدون این‌که اعتقاد راسخی به‌شان داشته‌باشم. [پیاده می‌شوم. باز گوشی را جا گذاشته‌ام جایی.] این‌طوری شده‌ام. مشغولیتم به چیزهایی که نمی‌دانم چیست زیاد است. حتی یادم نمی‌آید سطل آشغال آشپزخانه کجاست. به جای چپ می‌پیچم به راست. وسط خیابان یادم می‌رود این‌جا خیابان است. یادم می‌رود ماشین‌ها هم هستند و سرعت‌شان آدم را می‌تواند بکشد. به چیزی فکر نمی‌کنم و به همه چیز لابد. [پسرک می‌گوید چه خوشگلی تو!] می‌خواهم بایستانمش بپرسم به چند نفر دیگر گفته‌ای! چرا باید این‌را بگویی؟ چرا انقدر راحت است برایت بازی کردن با مردم. تو می‌گویی و رد می‌شوی فکر نمی‌کنی که دختر بدبخت شب می‌رود خودش را توی آینه نگاه می‌کند. هی نگاه می‌کند تا خودش را یادش بماند؟ که ببیند تو چه چیزی دیدی که گفتی قشنگ است!

[گربه از لای آشغال‌ها پرید زیر ماشین] هاه!‌ گربه‌ها همیشه آدم را سرگرم می‌کنند. همیشه می‌خنداندم این حماقت و بازیگوشی‌شان. دیروز بعد از آن همه راه و سکوت و غصه‌های بی‌صدا. فکرهای تکی تکی و بلند بلند و نوشته‌وار و پر از شک؛ لواشک خریدم برای خودم. خوشحال شدم. امروز این گربه! چقدر زود گول می‌خوری هنوز. چقدر زود گول می‌خورم. شاید همین سکوت غمگینم می‌کند. همین نگاه کردن این دنیا. این همه فکر. این همه سکون. چرا تمام نمی‌شود این دیدن اجزای زندگی به این جزیی‌یت!
دنیای مزخرفی‌ست. دنیای عجیبی‌ست. این را برای این نمی‌گویم که اتفاق محیرالعقولی افتاده. نه!‌ همین الان که هوا سرد است و سوز دارد و من از کنار آتش پرتقال‌فروش رد می‌شوم. همین‌ الان که دیواره‌ی آجری باغ را رد می‌کنم و صدای لاستیک‌ها را روی آسفالت‌های سرد در ذهن‌ام تکرار می‌کنم می‌گویم زندگی عجیب و مزخرف است. همین که من این‌جا توی این سرما در هیبت یک آدم راه بروم که از چیزی به نام شرکت بروم به چیزی به نام خانه. که در آن خانه چیزهایی به نام پدر و مادر و خواهر باشند خودش یک عالمه عجیب و ناملموس است گیرم که من اصلن با همین قوانین به دنیا آمده‌باشم.

[زنگ می‌زنم. در را باز می‌کنند.] چکمه‌هایم را پایین درمی‌آورم [پله‌ها. طبقه‌ی سوم] چراغ اتاق سوخته. کی؟ چراغ خواب را روشن می‌کنم. نور قرمز پر می‌کند اتاق را. لباس‌هایم را درمی‌آورم؛ یک چیزی چنگ می‌اندازد بر دلم. [لبم را گاز می‌گیرم. صندلی را جابه‌جا می‌کنم] سرفه می‌کنم. پایم درد دارد. باید احساس بدبختی کنم؟ می‌روم چراغ را خاموش کنم. [عکسم توی شیشه می‌افتد. به خودم نگاه می‌کنم] این منم؟ این منم. یادم نرود. مکث مکث مکث. چقدر زندگی‌ام مکث دارد، بی‌اختیار. [بیرون اتاق. دسته‌ی در. تلق.] هنوز گیر می‌کند. فکر می‌کنی این روایت کجا تمام می‌شود؟ هیچ‌جا!‌ تا من هستم هست و هیچ‌ پایانی نیست. و همین پایان نداشتن. همین ابدی بودن فجیع‌ترش می‌کند. می‌روم پایین اشتها ندارم. برمی‌گردم. خودم را ول می‌کنم روی تخت. اس ام اس دوستم را می‌بینم که زده «برای چی؟» و یادم می‌آید زده‌بودم «خیلی غمگینمه» و می‌زنم «هیچی! بی‌خیال» بلند می‌شوم سررسیدم را درمی‌آورم شروع می‌کنم به نوشتن شاید این سیر تمام شود. که شاید این راوی زندگی خود بودن به پایان برسد. این‌طور صحنه به صحنه، پلان به پلان به خاطر سپاری تمام خاطرات.
[خواب. تلخ] نیمه‌های شب. ماه درخشان درست بالای سرم و ابر پر است توی آسمان. درست به محیط ماه کمی بزرگ‌تر دورش خالی است. از نور، رنگ‌ ابرها شده‌اند نارنجی و آبی. وقتی آدم دنبال ناهنجارها می‌گردد جلویش سبز می‌شوند. دوستم اس ام اس داده که چطوری. جواب دادم که چرا انقدر ماه ترسناک شده و او گفت چه چیزی ترسناک‌تر و تاریک‌تر از این روزها هست اصلن؟ و من فکر می‌کنم هیچ چیزی نیست. هیچ‌چیزی جز حسرت و آرزو نیست که برای‌مان بماند. الان این‌جا توی شرکتم و این روایت بلافصل ادامه دارد تا ابد. تا ابدی که من می‌دانمش و پایانی ندارد لامصب.

Labels: ,


12 January 2009

 ...


ورنه با تو ماجراها داشتیم...

Labels:


نه که این‌طور ساده و مسلم باشد و به گوش من و تو وابسته. که بنشینی این‌جا، که نشسته‌ای این‌جا برای خودت دانه‌ی تسبیح بیاندازی و مظلوم مظلوم سر بدهی. اگر مسلمانی که داعیه‌ی این عشق را داری بیا و درست بخوانش از اول. بیا و ببین که آن آخری آن «هل من ناصر ینصرنی» اتمام حجت بود بر تو. نه که گير اين نشخوار باش كه اگر تو، اين توي موهومي به پا خاسته‌ بودی می‌بُردنت که مگر نبود آن سپاه مقابل که روی نماز را کم کرده‌بود از سجده؛ و قرآن کلام‌شان بود نه کتاب‌شان فقط. ندانسته‌ای هنوز که این بلغورهای عربی که می‌رانند بر زبان جز گمراهی نیست؟! که «عشق» آن دین است که حق از باطل باز می‌نهد. ننشین و افسوس تنها بودن آن یَل را بخور مسلمان! که تو هفتاد و دو نفر از کجا پیدا می‌کنی در این دنیایی که حرف هیچ‌کس مسلم نیست. که ما گیر خودمانیم به خواستن خویش، خویش را. گمان مبر که آن یاری خواستن از روی عجز بود که عجز ولی خدا را سزا نیست. که در این دسته نمی‌گنجد آن دست ِ یاری خواستن. ببین که عین لطف بود. عین زیبایی. عین زندگی. که صدایت کرد گرچه می‌دانست پاسخی نیست از تو او را. ندا داد که یادمان بیاندازد مکرر این ادعاهای پوشالی‌‌مان را. این سراسر طبل توخالی بودن‌مان را چنان که این همه سال، این همه سال کوبیده‌ایم‌اش، کوبیده‌ایمش و سر در کار خویش گرفته‌ایم به بی‌اعتنایی. گمانت مرود که آن رفتن، آن همراهی وصل بود به «انا» گفتن تو. نه برادر. چه آدم بودن و جان دادن به عشق به این سادگی‌ها نیست. به این مفتی‌ها نیست زمین و آسمان دست به دست دهد که برهاندت از زن و فرزند و وطن؛ که همه‌اش را قربانی کنی در راه. «حلاج» می‌خواست که استوار بماند و بفهمد که شریعت الف، ب است. باید فراموش کنی مشق استاد را و به هم بریزی‌شان تا هویدا کند خودش را به تو آن اعظم ِ‌کلمات. نه از عجز بود آن «آیا یاری‌کننده‌ای هست» نه از یار نداشتن بود نه این بود که یاری بود غیر آن‌که حسین می‌خواست و نیامده بود؛ که یادآور خودمان بود به ما. که کوفه‌واریم ما. عرب‌واریم آن‌چنان که می‌بینی. که تو، توی کوفی، توی دور از همه‌جا، توی بی‌خبر که لایق نیستی، که خبرت نیست بزرگواران را، فراخوانده شدی، خبردار شدی. در گوشی نبود دعوت به زندگی آن‌سویی‌ها. دعوت به معرفت. و مفت از دست دادی برادر. گریه کن؛ بر خویش اما. بر خویش که آن بزرگ‌مرد گریه‌دار نیست. خویش را سراپا سیراب کن از اشک که قافله‌ بی‌تو رفت و مانده‌ایم گیر ِ خاکی بودن‌مان. حالا بنگر محیط و اصوات را که چه آوای شیطانی‌ای دارد این هجای سین‌های حسین که پشت هم ادا می‌شود از این نوارها. که می‌ترساند آدم را این ریش و پشم‌ها. این بُز گری‌ها. که منزجرت می‌کند این ترانه‌های نامنسجم. این‌طور صدا زدن. این‌طور مسلمانی کردن. گمانت می‌رود توی این هیاهو توی این داد و قال توی این حسین حسین اگر حسینی هم می‌آمد صدایش را می‌شنیدی؟ یا بر عزای حسین هزار و چهارصد سال پیش هنوز سیاه‌جامه بودی و بر سر می‌زدی و طی می‌کردی زندگی‌ات را و به باد می‌دادی آن دعوت و نگاه و فرصت را. بی‌که بدانی، بفهمی آمد روبرویت و چشم دوخت در چشمانت و برایت نبود،‌ که ندیدی، نشینیدی آن‌چه را باید که به خود مشغولی مسلمان نه به خدای خود.

Labels:


08 January 2009

 خوشا رنگ!







می‌دانی چه خوب است غرق شوی در این همه خرت و پرت؛ بکشی بیرون رنگ و بوم و قلم و پالت را که بوی خاطره آورد و سه‌تار شهناز و پیانوی معروفی. که خودش بشود یک دوران. یک سری نوستالوژی تکی. یک عالمه راه ِ‌تنهایی رفته. قلم‌های تکی زده. به یاد دستی، قلبی، نگاهی. در شکل شاگردی مضطرب و پیرو دست‌های استادی. پس‌چهره و منظره‌ای را بی‌وضوح کناره‌ی تابلو کشیده بی‌که کسی بداند، ببیند آن احساس نهان گمگشته را. که هزار آوا بیاورد و زمزمه کند گوشت را به نجوا. که یک عالمه باشد یک عالمه شود یک دشت مستت کند در خودش تو را، بگیردت تنگ درآن آغوش ناپیدای رام‌نشدنی؛ این‌چنین وحشی و افسار گسیخته بیامیزد تو را، تو را در خودش با تمام روح و تن‌ات. دیوانه‌ات کند و پیکرت جان بگیرد از دو به دو نفس‌های بی‌خستگی با این قلم با این رنگ. که هوس‌بازی‌کنی رنگ‌ها را. که «رنگ» هوس است و «عشق» در رنگ جان می‌گیرد به چنین وحشی‌گری، آرام‌نگیری. که می‌شود «زندگی»‌خود ِ خود ِ «حظ» و بالاتر «قلیان درون به تقاضای تکه تکه شدن برای آن وحشی نا آرام، آن یکی شدن، آن پیکره را به دست لمسیدن». به چنین دیوانه‌وار رقصیدن میانه‌ی زرد و سبز و نارنجی. که نتوانی، توانستنی نباشد در تو که بگذری از یکی‌شان حتی. که بسازد، بسازد، بسازد، ویران کند و بسازد هزار تصویر تو را، پیش از آن‌که بسازی تو تصویری را.

عکس-نوشت:آنی که می‌بینید کار با کاردک است نه چون قلم‌مو نداشتیم؛ چون وحشی بودیم و خستگی می‌کردیم، روزمرگی، تنهایی آن‌طور که گاهی دچارمان می‌کند به خویش. حالا اما انگار رنگی شدیم باز و باز آسمان ِ بالای سرمان پیداست. نگذاشت رنگ، نمی‌گذارد رنگ و خلق و طرح که بعدش همان باشی که بودی. نمی‌توانی بگذری‌اش به این سادگی.[ رنگ روغن- 60×80- کار با کاردک- با الهام از نقاشی‌ بوئنو]

Labels:


05 January 2009

 خاطرات بدون مرز 1


«دستش را گرفته‌بودم و هردویمان از کناره‌ی خیابان می‌رفتیم توی پیاده‌رو. هنوز بحث‌مان ادامه‌داشت. بحث‌مان در مورد دوست داشتن بود. گفتم که زن‌ها بیشتر عاشق خودشانند پیش تو؛ نه عاشق صرف ِ تو. گفتم که من مرد نیستم تا تصویری از جنس دوست داشتن مرد را هم به این شفافی برایت بگویم. گفتم که زن‌ها حتی از شکسته‌شدن مرزهایشان لذت می‌برند اسیرت می‌شوند اگر بتوانی یک روزنه‌ای پیدا کنی مرزها را بشکنی. می‌گفت که جـ.نده‌ها هم این‌طورند. ورود به دنیایشان سخت است، به دنیای درون‌شان. بعد که وارد بشوی نرم و ملایم‌اند. یک عالمه داستان دارند. درد دارند. برایت رفاقت می‌کنند. این‌ها را می‌گفت و من فکر می‌کردم شاید چون آن‌ها زن‌ترند. زنیت بلدند. ناچارند. اجبار دارند که سخت باشند از بیرون و سخت‌پوستان چه نرم‌ترند از درون. یک عالمه فکرهای تابستانی کردم و امشب یادم نیست همه‌شان را. بعدش باز گفتم که زن‌ها بیشتر عاشق حواشیه‌اند. دوستت دارند و بیشتر این دوست‌داشتن‌شان آدمیت ندارد. ربط دارد. عاشق ربط و ارتباط و حاشیه و اثر خودشان روی تو و تو روی خودشانند. یعنی تکی نیست دوست داشتن‌شان. انگار نفهمیده باشد نگاهم کرد. گفتم مثلن من موهایت را دوست دارم ولی دلم برای دست‌هایم که می‌رود لای موهایت تنگ‌تر می‌شود. بعد کله‌اش را تکان داد و انگار که می‌فهمد به دست‌هایم خیره شد. و من دستم را نگه داشتم تا شاید آن چیزی را که من از افسون‌شان می‌دانم بداند. این خاطرات را که یادم می‌آید، به این‌جای حافظه‌ام که می‌رسم خودم را تنها توی کوچه‌ی تاریک در شبی از شب‌های پاییز می‌بینم که دستم را توی جیبم فشار می‌دهم و تمام این افکار از ذهنم می‌گذرد. هر دوی این تصاویر انقدر واضح است که نمی‌دانم کدامش اتفاق افتاده. من و او در روزی از روزهای تابستان دست در دست هم راه می‌رفتیم و حرف می‌زدیم یا تمام این جریان را ذهن من وقتی از کوچه‌ی تاریک از کناره‌ی دیوار باغ می‌گذشتم از خودش ساخته. هر چه فکر می‌کنم بیشتر باور می‌کنم که او آدمی نبود که بتواند از این حرف‌ها بزند. با جـ.نده‌های زیادی خوابیده‌بود ولی نمی‌توانست به دنیای‌شان راه پیدا کند. آدمش نبود. یا حتی بتواند بفهمد که رد موها روی یک دست، روی دست یک زن یعنی چه! و هرچه بیشتر تصاویرم را مرور می‌کنم بیشتر او را می‌بینم که به دست‌هایم خیره‌شده و برایم از دنیای آن زن‌ها می‌گوید. کدامش را نمی‌دانم ولی این اتفاقی‌ست که افتاده یا در ذهن من در پاییز یا بین من و یکی دیگر در تابستان.»

از دفتر خاطرات سین.لام

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com