هرچه رنگ روغن جنتلمن است و مبادی آداب. که حواسش هست بیراه نرود و نپاشد و به هم نریزد ساختار تابلو را؛ آبرنگ همانقدر جسور است و بیقید، همانقدر متعجبت میکند از اینهمه نفوذ، از اینهمه بیمرزی، از این همه یکی کردن همهی زمانها و مکانها.
آبرنگ را باید تجربه کنی. باید بدهی دستش خودت را. نمیشود، نمیتوانی همینطور اسموکینگ بپوشی، دکمههایت برق بزنند، زاویه داشتهباشد حرکات و رفتارت و اینطور شلختهگی کنی بین رنگها. میان آب و کاغذ. باید دستهایت را بزنی بالا. خودت را رها کنی. شبیه شوی، شبیه شوی هر چه میتوانی به این نظم نامنظم. شبیهش که شوی، که همهي آن قبلیها، آن زاویهبندیها، آن آمیختنها را که بگذاری کنار. چنان عشقباری میکند با تو که فقط آب میداند. دستت را میبرد میکشاندت میانهی بافتها. آنقدر یکی میکند تو را در خود. آنقدر این شیطنتش خواستنیست که تو را، تمام تو را محو میکند در خویش. تو آنوقت دیگر نقاش نیستی، که خود ِ خود قلممویی. دستهایت، تمام انگشتهایت را میآمیزی به سبز و زرد و آبی. غلت میخوری روی موجها. نمینشانیشان، خلق نیست. بازیست. بازی عشق و هنر است، هوسناک. مینشانندت یکجایی. یاد میگیری که چطور آزاد بودن را تجربه کنی. که انتظار بیقاعدهگی داشته باشی. که بلد باشی یکبار برای همیشه نفوذ کنی در پوست کاغذ. که خونش را از تو میگیرد این امواج. از عشقبازیهای مدام تو آبرنگ، این رنگ و آب میسازد تابلو را. از او و انعکاس تو او را.
باید بلدت شود بلدش شوی، هر دویتان پهن شوید بعد از این تلاش، این تجربهکردن همدیگر روی قالی. و بخندید به هم. میخندید به نفسهای مداوم هم و به اینگونه شناختن ناشناختههای هم بیکه شناختنی در کار باشد از این دیروز شما را، در فردا.
عکسنوشت: آبرنگ- جمعهگانهگی - سایز آ. سه!
Labels: روز نوشت