حرفهای آخر هفته

مقدمه‌ای اندر باب: دیر شده؟ نه بابا! جان شما درست وقتش همین الان است. حالا هم باورتان نمی‌شود کلی آدم را پیچانده‌ایم رسیده‌ایم که یک چندخط طوماری بنویسیم برای خالی شدن دل.
  • اعتراف‌های آخر هفته:

-اعتراف می‌کنم اعتراف کردن کار بی‌نهایت مزخرفیست.
-اعتراف می‌کنم سعی داریم بیشتر این‌بار اعتراف نکنیم. اعتراف می‌کنم داریم به طرز محترمانه‌ای می‌پیچانیم‌تان.
-اعتراف می‌کنم ناراحت شدم، عصبانی شدم، خرد کردم، خرد شدم. ولی ما بلند می‌شویم و می‌ایستیم. در مرام‌مان روی زمین ماندن نیست. هنوز هم به چیزهایی که باید، افتخار می‌کنیم. شاید به چیزهایی که برای‌مان باقی مانده.
-اعتراف می‌کنم هرچقدر هم با کسی تناقض داشته باشیم از دوستی همیشه استقبال می‌کنیم. راه‌ها هنوز بازاست. حواستان باشد.
-اعتراف می‌کنم جلوی مهربانی بعضی‌ها ما کم می‌آوریم.
-اعتراف می‌کنم حسودی می‌کنیم وقتی کسی به ما لطفی می‌کند و ما را تا حد مرگ خوشحال می‌کند. آن موقع با خودمان فکر می‌کنیم کاش من می‌توانستم کسی را تا این حد خوشحال کنم. دغدغه کنید خوشحال کردن مردم را.

  • درد ِ دلهای خودمانی آخر هفته:

-گاهی آدم پیچ می‌زند در خودش، این پیچ زدن برای من زیاد طول نمی‌کشد.
-در مورد خودم تا به‌حال دروغ نگفته‌ام. چیزی را که بوده‌ام نوشته‌ام یا گفته‌ام و فکر می‌کنم اگر برداشت اشتباهی از حرفهایم شده بهتر بوده که در جریان قرار بگیرم.
-من اصلن فضول نیستم. یکی این‌را برایم ثابت کند لطفن. خودم نمی‌توانم ثابتش کنم. با همان تعرفه‌ی سال هشتاد و شش با شما حساب می‌کنیم.
-من این‌بار زیاد احتمالن حرفم می‌آید. اگر حوصله ندارید بی‌خیال شوید یا مثل سنجی خط اول و آخر را بخوانید.[این یک تیکه‌ی حرص درآور است]
-به فاتحان از صمیم قلب تبریک می‌گویم.

  • توصیه‌های آخر هفته:

-توصیه می‌کنم موقع اعتراف حواستان باشد چه اعترافی می‌کنید. هیچ‌وقت ضعف‌هایتان را اعتراف نکنید. همیشه ضعف‌هایتان را در گوشه‌ای برای خودتان نگه دارید. ربطی به قابل اعتماد بودن طرف[حتی اگر کشیش باشد] ندارد. با اعتراف به ضعف‌هایتان راه برطرف کردن‌شان را هم گم می‌کنید. ما یکبار اعتراف کردیم عین چی پشیمانیم.
-توصیه می‌کنم داخل دبلیو.سی[گفتیم خارجیش مودبانه‌تر است] که می‌شوید. ببینید زنبوری آن اطراف نباشد.
-توصیه می‌کنم انقدر رذل نباشید[بعله مهندس دکامایا]. وقتی انقدر خودتان رذلید[بله همان شما!] انتظار نداشته باشید دیگران در مقابل شما مثل کف دست باشند.[در راستای باند بازی‌های خطرناک و خنده‌دارتان/مان]
-توصیه می‌کنم گاهی به یاد بیاوید که میمیریم. و این مردن زیاد هم دور نیست. چنگ نزنید به چیزی که به تالاپی بند است. فرتی توی قبرید. جان ِ شما!

  • آرزوهای آخر هفته:

-آرزو می‌کنم [...](این خیلی خصوصیست! جان شما نمی‌شود بلند گفت)
-آرزو می‌کنم این‌قدر «آرزو» را «آروز» ننویسم که صد دفعه برگردیم و پاک کنیم.
ـآرزو می‌کنم که همیشه و همه یادشان باشد دنیا ننشسته که سوارش شویم. باید رامش کرد.
ـآرزو می‌کنم در هیچ زمانی هدفم از زندگی خوشگذرانی نباشد. [نفی خوش‌گذراندن نیست لابد]
-آرزو می‌کنم این مهندس دکامایا دنبال ماشین‌ها بیخود راه نیافتد که ما چهاربار یک خیابان را بالا پایین کنیم.
-آرزو می‌کنم فاتحان موقع بالا رفتن استخوان خورد نکنند. آرزو می‌کنم گاهی نگاهی بیاندازند و ببینند واقعن جنگی در کار بود؟

  • کتاب آخر هفته:

ناطور دشت-سلینجر

کسی شماره‌ی سلینجر را ندارد؟ دلم می‌خواهد یک تماسی داشته باشم با ایشان.

  • آهنگ آخر هفته:

در راستای تقاضاهای شدید برای بادبادک‌ها و شاپرک‌ها و این‌ها. این زیری را که لابد تابلو هم هست چیست به گوش جان نیوش کنید ولی مصرفش شرط دارد. تشریف می‌برید جلوی آینه و بلند بلند برای خودتان می‌خوانیدش. اگر هم فرد مناسبی آن اطراف بود که می‌شد برایش خواند دریغ نکنید. اوکی؟ ای‌ول! دم همتونو قاچ!



حس کردیم کم است. یکی دیگر هم همین‌طوری سوری می‌گذاریم. ببینید می‌پسندید. راستش یادم نیست از کجا توی دست و بالم مانده. امیدوارم از وبلاگ ِ یکی از شماها دانلود نکرده باشم. به هر حال هستند کسانی که نشنیده‌اندش.



  • جوک آخر هفته:

به اکبر کامیون گفتند عاشقی سخت تره یا گرسنگی. شروع کرد به دویدن و گفت : تنگت نگرفته که هر دوش از یادت بره !


  • ته‌مانده‌ی حرفهای آخر هفته:

-ما قرار بود از خرداد شروع کنیم به درس خواندن. حالا تیر رد شده. اوف! خدای من!
-رفته بودیم یک جایی برای کار. از ما پرسیدند شبکه چیست ما هم طی سه تا جمله گفتیم که یعنی کامپیوترها با هم ارتباط دارند و این‌ها. یکیشان برگشت و دهنش را باد کرد و گفت «جلل خالق»! با همه‌ی کلاسمان دلمان قنج می‌رفت بیفتیم روی زمین و هارت هارت بخندیم.
-چیزی اگر هم بلد نبودید مهم نیست. شروع کنید یاد می‌گیرید.
-سرعت‌تان را تنظیم کنید که وقتی می‌خواهید از یک پیاده‌ی بیچاره‌ای آدرس بپرسید ده متر جلوتر نایستید.
-یک چیزی خواندیم این هفته آخ اگر بدانید چقدر که سوختیم. چقدر به خودمان فحش دادیم. این‌را گفتیم که یادمان باشد.
-می‌دانید به نظر ما فیلم خوب فیلمی‌است که هر لحظه که تمام شود همان‌جا بتوان کلی چیز از آن یاد گرفت. توهین نشود مثلن به فیلم‌نامه‌های بیضایی که تا آخرش باید رفت. حرف جای دیگریست.
-خدایش بیامرزد ملاقلی پور را. یادش افتادیم.
-هنر نوشتن هیچ‌وقت نداشته‌ام. چرا؟ نوشتنی که بر پایه‌ی تجربه و بالا پایین کردن باشد می‌شود مهارت. ما فقط از دل می‌نویسیم. در یک لحظه، محیط و من و قلم یک چیزی می‌ریزیم در دامن طبیعت. این‌است که کار من نیست.
-اگر تو هم مثل من دستت را که دراز می‌کردی یک مشت ابر می‌چیدی، این‌قدر حواست به زیر پایت نبود.

  • هدیه‌ی آخر هفته:

-پورج‌خان بعد از عمری نوشتند. دست‌تان درد نکند.
-مرسی آنیتا جان بابت داستان سه شنبه.
-دیدید این آزموسیس با یک [...] چه بر سر ملت آورد؟ [می‌خواستیم بگوییم چه ملت را مچل خودش کرده! نگفتیم]
-مثبت چهار هزارو و هشتصد و یازده سنجاقک‌مان را هم خیلی دوست داشتیم.
-آذین جان هم یک چیزهایی گاهی می‌نویسند. آدم کلی خوشش می‌آید.
-یکشنبه تشریف می‌بریم دانشگاه. یکی بلند شود با ما بیاید. های ملت! باشماییم‌ها!

Labels:


دلم که باران می‌خواهد به تو می‌گویم:«کاش باران بیاید». تار تنیده‌ی دلم را دستی می‌شوی برای نواختن. آسمان را آشوبی برای باریدن. باد را غوغایی برای رقصاندن بادبادک‌ها. برگ‌های بید را نوازشی برای تاب خوردن در آن هوای تاریک و مواج.  می‌دانستم به تو که بگویم می‌آید. می‌دانستم تو نه خدایی نه بنده‌ای. به من بگو تو همان بنده‌ای که خدایی می‌کند یا همان خدایی که بندگی می‌کند؟

پ.ن: مـچ‌کرم!

Labels:


موعظه و نصیحت نمی‌خواهم. داستان‌واره و تمثیل هم همینطور. می‌خواهم وقتی تنها نشسته‌ام توی اتاقم و غرق شده‌ام توی افکارِ صدمن یه‌غازم، بیایی رُک و راست بنشینی کنارم. دست سردم را فشار دهی توی دست‌های گرمت؛ تا بدانم هیچ‌چیز بهتر از «دوستی» نیست که لحظه‌های تنهاییت را در آغوش می‌کشد. بدانم که مجال چشم روی هم گذاشتن در آغوش نگاهی که در آن سیاهی، اطمینان می‌دهد که تنها نیستی؛ خودش دنیایی‌ست. نه ازاین دنیاهای بی‌معنا برای زندگی. نه ازاین دنیاهای تلخ برای مزه کردن یک زندانی. از آن شیرینی‌های شنیدن ِ ضربه‌های مکرر آب بر پیشانی دختری که ایستاده میان انبوه درختانِ صف کشیده. از آن دل تپیدن‌های دیدار هجومِ قاصدک‌های بازیگوش. از آن آرام‌های موج شدن ِ آب توی حوض آبیِ آب با شمعدانی‌ها و ماهی‌های قرمز. از آن عطرهای خیس که پیچ می‌زنند دور انحنای بدن رقصانت. از آن نوازش‌های خاک بر کفِ پا، ملحق شده به بارانِ سپیده‌دمی که هجوم می‌برد به رکود تنهایی‌ات، به کویر خشک ویران‌ شده‌ات با یک فشار دوستانه‌ی دست. با یک آغوش باز برای گفتن تمام نگفته‌ها؛ برای روشن کردنِ شبی، بی چراغ.

Labels:


ناخوش‌احوالی چند روزه‌مان حکایتِ همانست که نوبتِ پیش عارض شدیم. خب سخت که هست، با این‌حال عیشش به‌جاست، علی‌الخصوص همان اوایلش. اگر تا آخر همین‌طور می‌ و مطرب بود که ملالی نبود. دراین دوره‌ی وانفسا پس بزنی فکشان می‌جنبد بی‌کلاسی، نه‌خیالت برود اراجیفِ این رعیتِ خاله‌زنک مهم باشد. ولی راستش، این دور و بر دیو و دلبری به‌هم نمی‌رسند. بوی ترشیدگی اهل خانه را بیچاره کرده، محض ِ جور شدن با جماعت است که دل‌داده‌ایم به این مصیبت.
 اولش یک‌چیزهایی را درونمان قلقلک می‌دهد؛ مثال ِ هم‌نشینی ِ گل و بلبل. وامانده چند دقیقه که می‌گذرد می‌شود سوهان ِ روح؛ دل و روده‌مان می‌ریزد توی حلقمان. انگاری چماق بکوبند، همه‌جایمان زق زق می‌کند، سرمان دنگ و دنوگ می‌کند. چشمانمان سیاهی می‌رود. می‌خواهیم دنیا خراب شود روی سر کچل‌مان. نمی‌دانیم تاوان ِ کدام گناه ِ نکرده‌مان را می‌دهیم. لامصب، موسیقی ِ سنتی را می‌گوییم.

Labels:


می‌بینید که رسمن کمرنگ نشدیم، یک هفته و خب بد نبود، شاعر چه خوب گفت: زندگی کردن ِ من، مردن ِ تدریجی بود!! ربطی ندارد، همین طوری خوشمان آمد بگوییم.
روی دلمان مانده چند کیلو حرف که باید می‌زدیم به دوستان، گفتیم آخر هفته‌ای بچسبانیم در ِ دالان رد که شدید می‌خوانید دیگر، چه کاریست!:

به میم-سنجاقک ِعجیجم : روبه‌راه باشید [این یک دستور اکید است]، بعدش هم خب آخر هفته که شده و کمی رد شده ولی همگی به صرف ِ کله‌پاچه‌خوران دعوتید به کله‌پاچه‌ای ِ اکبر کامیون؛ مهمان‌ ِ کفشدوزک، من‌هم همان دوروبر نگاهتان می‌کنم.[این یک دونقطه‌پی است]
به پورج‌خان : استاد نهایت تشکر و این‌ها،[این یک تشکر ِ خالصانه است] مرحمت کنید بیشتر بنویسید.[این یک خواهش است]
به مهندس دکامایای نازم : حالا شما هی بروید بخوابید زیر ِ آفتاب! باورتان هم نمی‌شود که آن دو درجه رنگی که می‌فرمایید شکلاتی شده‌اید با یک حمام رفتن می‌پرد.[این یک تیکه است]
به هادی‌خان : تولد دوباره‌تان تبریک با این‌که خیلی گذشته و نقش خیالتان ، نقش خیال ِ خوبیست، حالا درست است که زیاد است که تحویل نمی‌گیریمان ولی خب ما هنوز یادتان می‌کنیم.[این یک بزرگواریست]
به آزموسیس‌جونز : آن‌جعبه آهنگ که آن پایین بود دیگر نیست یا من نمی‌بینمش؟[این یک علامت ِ سوال است]
به سرهرمس‌مارانای بزرگ : بعله یادمان هست، ملت یک لحظه توجه کنید؛ این لینک را نگاه کنید و در جریانش باشید، اگر هم توانستید لینکش را بچپانید توی وبلاگتان، یک در دنیا صد در آخرت و این‌ها. به‌خاطر نفس این کار به شما افتخار می‌کنم [این یک کار دموکراتیک است] به موسیو‌ورنوش سلام ِ مخصوص برسانید.[این یکی خصوصیست]
به نقطه‌الفِ عزیز : این‌بار خواستید تشریف ببرید غار یادتان باشد لیست بدهیم یک چیزهایی برایمان بیاوری، خب حساب می‌کنیم با شما!![این یک ماهی‌گرفتن است از غار]
به محمدرضاخان : غیبتتان طولانی شده، در پی ِ گواهی باشید.[این یک اولتیماتوم است]
به ساسان‌خان : بجنبید جناب ِ عاصی، غروب شد.[این یک سیخونک است]
به گلاره‌خاتون : درست است که این‌طرفها پیدایتان نمی‌شود ولی این پستهای آخرتان باحال بود دخترم.[این یک غلاف‌کردن شمشیرست]
به شهر‌ه‌جان : وبلاگ جدید مبارکتان باشد.[این یک تریپ باکلاس است].مهربانی‌ ِ شما از دور بوق می‌زند.
به امیرخان : چرا همه‌تان خوابتان برده، خجالت دارد، یک خط که آدم می‌نویسد هر روز باید بنویسد از آن گلاره خاتون یاد بگیرید.[این یک گره در ابروان است]
به حامدخان : آن آهنگ وبلاگتان خیلی قشنگ است، نه؟ [این یک این‌دایرکت است]
به آنیتاجان : این چه وضعیست آنی خانوم، ما همگی سه‌شنبه آمدیم پشت درتان یک ساعت نشستیم هیچ‌کس نبود. خب این انصاف است؟ خوبید که ان‌شالا .[این یک نگرانیست]
به ملکه‌آذین : آهنگ‌هایتان کم نشده یک‌ذره؟ [این یک بالا انداختن ابروی چپ است]
به مریم‌مامهر : یک چیزی نوشته‌اید گویا فوریه بوده باشد، ما تازه دیدیم کلی خوشمان آمده. یادتان نیامد همان « هی رفیق !» را می‌گویم. خب بعله!‌ما کوریم لابد!‌[این یک ریویو است]
به الهام‌بانو : تولدتان مبارک، همگی یک کف مرتب! ‌آها ! شله شله !!! [این یک مجلس‌گرم کنیست]
به عباس‌آقا : یواش‌تر جناب، ما هی جا می‌مانیم . [این یک نفس‌زنان است]
به ملکه‌ی آفتاب : کامنت‌دانی‌تان با ما راه نمی‌آید [این یک شکایت است]
به تایدی‌هری : سلام [این یک عرض ِ ادب به آشناست]

به همه : به شما جماعت می‌گوییم که حسابمان قاطی شده بود، دیگر نمی‌گوییم کی نیستیم که ضایع نشویم. خب دنیاست دیگر، می‌چرخد ما هم که نمی‌دانیم کجایش وایستاده‌ایم این‌است که برنامه‌ریزی‌مان کپک می‌زند. آن‌هایی را هم که در بالا نیستند سوء تفاهم نشود حرفی نبوده، یا بوده قبل‌تر خدمتشان عارض شدیم.
یک حرفی : آدم بعضی وقت‌ها حرکتش صعودی اکید است، گاهی نزولی اکید، گاهی اکید هم نیست. چیزی که آدم را بیچاره می‌کند نقطه‌ی ایست است. باید همان‌جا بایستی و نگاه کنی کجایی. تأملش چند لحظه‌ای بیشتر نیست ولی همان‌جاست که تصمیم می‌گیری کدام باشی، ماکسیمم، مینیمم یا عطف. این یکی را بگویم تمامش کنم. بعضی‌ها گول ِ اسمها را می‌خورند می‌شوند ماکسیمم، یادشان می‌رود تقدیر ماکسیمم شدن نزولی اکید است. گول اسمها را نخورید. گول خودتان را هم نخورید. فقط گولِ من‌را بخورید. دونقطه هاها

پ.ن : آخر هفته‌ها باید یک‌جور دیگر باشد، نباشد به من یکی که حال نمی‌دهد !

Labels:


شمشیر را زیبنده آن‌ است که در آسمان بچرخد و باد بِبُرد و صدایش رُعب‌ افکند در دل ِ دستان. چونان کوبنده و سهمگین که سری از گریبان بیرون نماند. تمثیل ِ ضربتِ غم بود بر بیوه‌زنی یا شکافِ ابر برای قطره‌ای. قدرت را در باد بنه؛ آهنگ بساز با بی‌پروا رقص ِ شمشیر. ناز و تنعم برنمی‌دارد چابک‌دستی، سرای بی‌چیزان مُقام بنده‌نوازی نیست.
شمشیر را در مشتت چنان بفشار که سپر سینه‌ها خم شوند به زیر اسب ابلقت. باد را بِسِتا برای موج‌کردن شال‌‌‌‌‌های دخترکان. به هنگام رزم اما مرد باش و ردایش را بشکاف به ضربتی. دم به دم مکرر عشق باش و قدم به قدم سوار ِ زمان. بنده‌نوازی را مردان ِ قدرت سزاوار است. دون‌مایگی بنده و چاکر برنمی‌دارد. گوشه خزیدن افتخار نیست.

 

Labels:


معمولم نیست مشکلاتم را با نوشتن حل ‌و ‌فصل کنم، یک،دو،سه،چهار،.... ولی حالا شاید بد نباشد چیزکی بنویسم. سررسیدِ معمولِ امسالم را برمی‌دارم، یک دوری توی اتاق می‌زنم، بیرون و ساختمان‌های همقد را نگاه می‌کنم، بیدِ مجنون را که گرمش شده‌ و پرده‌ها را که در باد تاب می‌خورند. فکرکردن به ‌این‌که دیگران به همان اندازه که من این‌ها را می‌بینم، می بینندشان آرامش‌بخش است. چند روز است دلم می‌خواهد بیشتر آدمی باشم برای ِ مردم؛ تا آدمی برای ِ خودم. این‌ها فرق دارند. به مردم فکر کردن، دغدغه‌شان کردن، در سطح شان بودن، قشنگ است. حتی فکرکردن‌ به این‌که در این مرز ِ مزخرف که ساخته‌اند برای ایجاد ِ قوانین، تو یک ایرانی هستی بین ِ این ‌همه و مجبوری و می‌توانی به همان اندازه لذت ببری از این نوع بودنت، وجدآور است. من یکی از هزارم، بدون ِ برتری‌ای نسبت به قبل و بعدم، هر کاری در توانم باشد می‌کنم تا چیزی را در وجود دیگران زنده کنم و این تنها هدف ِ اجتماعی من است. چه آن چیز علم باشد، چه فرهنگ، چه نیاز، چه عشق!!
آدمی که برای خودم هستم، کتمان ِ تمام تواناییهایم است و برگشتن به نقطه‌ی وجودم؛ به همان دانه‌ای که کاشته شده در دلم که این درختِ ریشه در جان را بزرگ می‌کند. منکر تمام ِ چیزهایی می‌شوم که قابل ِ افتخار است و شرمنده‌ی تمام چیزهایی که سزاوار ِ نادم شدن است. خودم را ساده می‌خواهم؛ بدون اضافاتی که مردم من‌را با آن‌ها به خاطر می‌آورند. خودم را حتی، بدون ِ این قالب می‌شناسم. این کالبد.
سر و ته ِ خودکار را نگاه می‌کنم. در دستم می‌چرخانمش. این‌که می‌بینمش یا نمی‌بینم برای ِ خودم مسلم نیست. رنگش را هم اگر فکر نکنم نمی‌توانم بگویم. شروع می‌کنم به نوشتن:

معمولم نیست مشکلاتم را با نوشتن ..

Labels:


دست ِ‌راستش افتاده‌بود بیرون، بی‌خیال و آزاد. لمیده بر پهلوی راست روی تخت ِ زیر پنجره خوابیده‌بود؛ باد ِ سر ِ صبح، پرده را تا انتهای ِتخت بالا‌می‌برد وصدایِ پرنده‌ها اتاق را پرکرده‌بود. عادت‌نداشت تا این‌موقع ِروز بخوابد. صبح‌های زود می‌زد بیرون تا هوای‌ِتازه توی نفس‌هایش جان‌بیابد، امروز ولی چنان آرام بود که هیچ‌کس خیال نمی‌کرد صبح بیرون‌زدن، لطفی داشته‌باشد. یک‌قدم آن ورتر از دستش، میزی بود با کتابی و چراغی و لیوانی که چند بار در طول ِ شب پروخالی شده‌بود. چند قطره قهوه هم ریخته‌بود روی‌میز درست همان‌جایی که تله‌ای از خاکستر ِ سیگار به‌چشم‌می‌خورد. تراشه‌های مداد و بسته‌ی خالی ِ قرص، و کاغذی با خط ِ کج و کوله و لکه‌هایی که رویش افتاده‌بود و با هر تکان ِ پرده گوشه‌اش می‌لرزید. درست نزدیک ِ آن ها سه‌پایه‌ی نقاشی بود و تابلوی‌ِ نیمه کاره‌ای رویش، که سه تا خط ِ قرمز ِ بی‌محابا، کل نقاشی را طی‌کرده‌بود، قلم موی غرق در رنگ قرمز افتاده‌بود روی قالی ِزیر ِ‌پا؛ نزدیک ِ کاغذهای مچاله‌شده‌ای که روی زمین پخش‌و‌پلا بودند.
پرده که مثل چند بار ِ پیش رسید تا وسط‌های اتاق، صدای ِ ظریفی راهرو را پر کرد «نیلا» و بار ِ بعدی «نیـــلـــا»، صدا نزدیک‌تر و کشش ِ کلمات بیشتر می‌شد. پشت ِ در که رسید، دوباره صدا کرد «نیلا» دو تقه‌ی کوتاه به در زد و در را نه‌چندان‌آرام بازکرد، سه قدم جلوآمد تا تخت در تیررسش باشد، با دیدن‌ ِ تخت جیغی‌کشید و با چشم‌های حیرت‌زده چند قدم به‌عقب رفت تا از آن چشم‌های‌ ِ‌باز و قلم‌موی غرق در خون فاصله‌بگیرد.

Labels:


بعضی لطفها انقدر ناگهانیند، برخی انسانها انقدر بزرگند، هستند لحظه‌هایی که انقدر باشکوهند که انگار خداست که در آن سیاهی ِ مطلق ِ نبودن، در آن سکوت ِ ممتد ِ بی‌چیزی، از هیچ ‌بپرسد طالب ِ هست شدن هستی؟
... و شما لابد می‌دانید چه غوغایی می‌شود در دل ِ ذره. مثال ِ ذوق ِ بوم ِ سفیدی برای طرحدارشدن، برگه‌ای برای سیاه‌شدن، کتابی برای ِ نوشته‌شدن. آدمی برای هست‌شدن.

Labels:



حرفهای آخر هفته

مقدمه‌ای اندر باب: شاخ در نیاری سنجاقک، خودمان هم نمی‌دانستیم قرارست بنویسیم ! خوابیده بودیم روی تخت و پاها را ایکس کرده بودیم روی پنجره، از بی خوابی و پردازش مداوم ِ مغز ِ هوشیار خسته شدیم، نشستیم و دنبال ماه گشتیم توی آسمان تا شاید دیوانه‌مان کند یا همدردی باشد برای امشبمان، نبود. عوضش گوش سپردیم به نجوای باد در برگان و ماشینهایی که می‌آیند و می‌روند.

  • ویژه نامه‌ی مردابی آخر هفته:(new)

با سنجاقک راهی‌‌ِ مردابی شدیم، جایی بس عمیق و زمینی پر ستاره‌، جایی که دست تقدیر هنوز راهی به آنجا نبرده، جایی که پیاده رو ها تمام می‌شود، سنجاقک و کفشدوزکی روی جدولهای وسط خیابان راه می‌روند، آواز می‌خوانند، گل می‌چینند و به درخت هدیه می‌دهند، قاصدک شکار می‌کنند و برای دوستانشان می‌فرستند، می‌خندند و گریه می‌کنند(!)، غیبت می‌کنند و تجسم می‌کنند، حیرت می‌کنند و جیغ می‌زنند، سوژه می‌بینند و از ترس عکس نمی‌گیرند، شهرزاد می‌شوند برای گفتن داستان ِ هزار و یک شب زندگیشان در یک شب.
ویک واقعیت که سنجاقک، این سنجاقک خاص ِ بی‌نظیر یک روز خوش برای ما ساخت و کلی خودش خوب بود، بعلاوه‌ی همه‌ی چیزهایی که بلد بود.

  • اعترافهای آخر هفته:

-اعتراف می‌کنم این آخر هفته یکی از آخر هفته های خوب این مدت بود.
-اعتراف می‌کنم از دست دادن ِ دوستانمان برایمان گران است، چهار سال دوستی بر هیچ نیست گلم، خب فحشی چیزی نثارمان کن، جانمان را خلاص کن.
-اعتراف می‌کنم از خودمان خوشمان نمی‌اید وقتی همه‌اش چیزی را کنکاش می‌کنیم بدون اختیار، هی بالا و پایین می‌کنیم حتی در یک کتاب، یک تابلو، یک آدم، آخرش هم هرچی فحش است به این مغز وامانده که دست ما نیست عملکردش می‌دهیم.
-اعتراف می‌کنم حقیقت ِ محضیست که من از خاص بودن فراریم، و خب چقدر همه بالطبع خاصند از دیدی!

  • درد و دلهای خودمانی آخر هفته:

-آخ! پایمان هنوز یکجوریست، قاطی پاطی شده‌ایم.
-یک تابلویی کشیدیم، 100x80 ؛ خودمانیم لبه‌ی یک پنجره در طبقه‌ی سوم، عریض با پرده‌ی نارنجی، نشسته‌ایم و آن‌ور خورشید است که غروب می‌کند. پنج دقیقه قبل از سقوطمان است،پاهایش توی هوا تاب می‌خورند و همه چیز به طرز وحشتناکی عادیست، غیر از آسمان، آرامشش انقدر زیاد است که خودمان هم فکر نمی‌کنیم قرار است بیفتیم.
-ترجیح می‌دهم کسی رو در رو فحشم بدهد تا حرف به حرف شود و ما حیران که چه شد و چه نشد. بعله با همان شماییم دخترم!
-یک‌ذره دلتان برایمان بسوزد - اوهو اوهو اوهو (کپی رایت ..؟!؟.. بابا این کپی رایت کی بود، ببینین چه سخت شده رفرنس دادن، چی بر سرمون اومده، کی؟.. بمیری !‌ وایسا بیام ببینم می‌گی کی!)

  • توصیه های آخر هفته:

-توصیه می‌کنم یک کمی بر شکمتان مسلط باشید، میوه‌ی کاج که دیگر خوردن ندارد جانم.
-توصیه می‌کنم کفش کوهی، چکمه‌ی ماهیگیری‌ای چیزی بپوشید وقتی قرارست بروید خیابان گردی کنید، آن هم بعضی خیابانها را چهاربار،(!) گم هم قرارست بشوید.
-توصیه می‌کنم زندگی را با بهانه‌های واهی تباه نکنید. کمی بالاتر بروید از آن سطح محدود خودتان، چقدر مگر بزرگید؟

  • آرزوهای آخر هفته:

-آرزو می‌کنم امشب بتوانیم بخوابیم، آن بالا را که دارید، سرمان که پشت پرده بود و زل زده بودیم به باغ ِ میرزا، یکهو فکر کردیم اگر برگردیم و ببینیم یکی از این چهل شخصیتی که کشیده‌ایم و زده‌ایم به دیوار نشسته باشد روی مبل چه گلی بگیریم به سرمان، مغزتان که مریض باشد کجا می‌بریدش؟
-آرزو می‌کنم این خاله‌ی صغیرمان کمی مرام داشته باشد، مصبت را شکر مهربانو بانو،‌نمی‌مردی ما را هم می‌دیدی آن وسط ها.
-آرزو می‌کنم این پروژه‌های لعنتی شرشان کنده شود، ای بر پدر هر چی پروژست، راستش بیشتر در صرافت انجام ندادنیم تا دادن، خسته شده‌ایم و حالی هم که نیست.

  • کتاب آخر هفته:

[بووووووووووووووووووووووووووق][بوق][بوق][بوق]

  • آهنگ آخر هفته:

گیرنده: لیمبوسیتی/ آزموسیس :: همانی که گفته بودم با این نوشته گوش می‌کردم، نمی‌خواهید احتمالن شریک شوید؟ [گفتیم سیستمتان آنجا پیشرفته تر است، حجم بالایش را آپلود کردیم]

DivShare File - 08_Track_8.wma

این آهنگ را هم که خب ما سه هفته است می‌خواهیم بگذاریم مجال نمی‌یابیم، حواستون به سازدهنی که هست؟(کپی رایت سنجی)



download here ::http://www.divshare.com/download/952042-c6c
  • ته‌مانده ی حرفهای آخر هفته:

-ما به دهل عشق دستک زده‌ایم؛تنبک ِ ما طبل ِبی‌عاری نیست/ قبل ازین سرمان در گریبان ِ خودمان بوده بعد ازین هم خواهد بود، لاگ زنبوری در نطفه تعطیل شد. از اولش هم که ایده‌اش را می‌پروراندیم تا گذاشتیم و دومیش را نوشتیم می‌ترسیدیم که کسی نرنجد، دلیلش را مثلنی بگذارید ما به خنده‌ی یاران خوشیم نه به کدورتشان.
-انقدر خوب بود این مرداب گردیمان و آخر هفته‌مان و سنجاقکمان که باورتان می‌شود نمی‌دانیم چطوری بگوییمش؟
-دوست ِ خوب از هر چیزی توی دنیا مهمتر است (مهندس دکامایا داری ما رو که؟)
-کلی پشت سر ِ همه‌تان صفحه گذاشتیم، این‌را گفتیم که بدانید شما هم در باب کار ِ خود مختارید.
-می‌دانید به نظر ِ ما تصاویری که حاتمی گرفته انگار در دسترسند، دستت را که ببری جلو لمسشان می‌کنی و این چراییشان برای آن است که حذف نمی‌کند برای تمرکز، همه چیز در عین بودن در واقع، و نقش خود را بازی کردن جای دیگری را پر نمی‌کنند.
-دیده‌اید در دلشده‌گان، گلچهره نام ِ دختر ِ اکبر عبدی همان نامیست که در آخر تکرار می‌شود. عجب ظرافت طبعی.
-جیریفتاری (کپی رایت آزموسیس) بدجوری زیاد شده! یک مدتی شاید نباشیم، دو ساعت ، دو هفته، دو ماه، نه این آخریش را نیستم، مگه عروسی ِ .. (ای بابا)

  • هدیه‌ی آخر هفته :

-نمی‌خواهید هجویه‌ی آزموسیس را بخوانید که کلی به ما ایده داد؟ به قول خودش بیگ بنگ بزرگتریست !
-پورج خان هم که خب استادند دیگر، تبلیغ هم نمی‌خواهد.
-سه‌شنبه‌ها مهمانتان می‌کنم به خواندن آنیتای نازنینم، بهتر از من می‌نویسد و بالواقع خیلی بهتر از من، جای شکرست که کفشدوزک برای مدتی زبان بگزد. داریم بساطمان را جمع می‌کنیم.
-یک سری کلیپ بود، مرحمتی ِ پسر دایی محترم، این دایل آپ ِ مزخرف بد پدرمان را درآورده وگرنه برایتان آپلود می‌کردیم که با هم عیش ِ تماشا ببریم، چه صفا دارد تنهایی خوش بودن؟
-می‌دانید که بوسه‌ی بی دلیل سنجاقکی این هفته قرارست اجرا شود؟ همینجا برای همه‌تان بوسه‌ای گرم و دوستانه می‌فرستم باشد که مردابمان روزی پر شود از مجازستانی‌ها!
-سنجی ِ نارنجی دارد می‌خندد، دیده ایدش وقتی گل ِ زرد زده بود به سرش؟ سنجی یالا نشانشان بده!‌(دنبال چی می‌گردید ها !‌ان بالا را نمی بینید؟)
-مرد باید چطوری باشد گلاره خاتون؟

پ.ن : نصف ِ شبی این دایل آپ رسمن سرویسمان کرد. ببخشید همه‌ی کلماتمان را سانسور کردیم ولی این یکی را دیگر نتوانستیم. کسی هم نیست ما لااقل یک چتی کنیم وقت بگذرد، خواب هم که نمی‌آید به چشممان، وقتی شما در خواب ِ نازید بدانید که یک کفشدوزک ِ بدبختی دارد جان می‌کند. درک نمی‌کنید که!
پ.پ.ن: می توانید برای باز شدن روحیه و تلف کردن ِ وقت، یک چیزی از طبقه ی سوم پرت کنید توی حیاط تا همه بپرند توی حیاط و فکر کنند دزد آمده و شما هارت هارت از آن بالا بهشان بخندی ! ولی خب نخوابیدیم امشب ها! یادتان باشد !

Labels:


جمیع واژگان ِ هنری که پا خوردنشان، برق می‌اندازد در این سیاهی ِ زمین؛ نهفته مرواریدی دارند در عالم ِ دل.در هر مقامی و زمانی و جلوه ای، رب النوعیند از عالم ِ بالا، بی خراش و پر خروش.دانه به دانه و ذره به ذره رسوخ می‌کنند در جان ِ این جماعت بی‌تابِ عشق. سطر به سطر؛ ملـیِّن جانند و قلم به قلم؛ توتیای چشم، بی زوال می‌شوند دراین مثلث زندگی، پرده را گه‌گاه به نازی برمی‌دارند از گل‌چهره‌شان در این وادی ِ نامحرمان.سبک وزنان ِ هنر، دل خوش دارند به، به به و چه چه ِ آنی! چه مردان ِ طرب عیش می‌کنند به پنجه آلودن در غمازی ِ طبع. کیمیاگریست کارشان و جز این قالی کرمان، قالی کرمان نمی‌شود.

Labels:


کوچه‌ی لاگ زنبوری
قسمت دوم: کارت ِ هوشمند ِ سوختمون کجا بود!!

صبح زود که آقای فاسیون مثل همیشه سر و کلش پیدا شد و یک پوستر جدید را سر ِ کوچه درست جایی که همه بتوانند با یک نیم خیز از پنجره ببینند زد، مطابق معمول صدای به به و چه چه آقای گاس‌لو بود که از پنجره‌ی سومین ساختمان دست راست شنیده می‌شد. آقای گاس‌لو ادم اهل ذوقی بود و از چیزهای جدید با آغوش باز و گاهی داد و فریاد؛ بدجوری استقبال می‌کرد. همانطور که تعاریف آقای گاس‌لو به اواسطش رسیده بود و داشت آقای فاسیون را به عنوان پسرخوانده‌ی خود می‌پذیرفت، آزاده موسیاه سر رسید و با صدای کفشهایش کوچه‌ی هنوز غرق در خواب را بیدار کرد، ماری که با زور و زحمت همیشگی سعی داشت ماشین خودش را که به آن "اتول خرابه" می‌گفت درآورد، متوجه او شد و گفت :«سلام! آزی جون، چطوری؟» و "ی" آن‌را طوری کشید که از آن کشیدگی می‌ریخت، آزاده نگاهی به تابلو انداخت و نود درجه چرخید و روبروی ماری ایستاد و از احوال پرسیش تشکر کرد.ماری پرسید:«میری سرکار برسونمت؟» و آزی در جواب گفت زینپس خیال نداره با اتول خرابه در انظار عموم ظاهر بشه چون باعث افت کلاسشه و ممکنه شوهر براش پیدا نشه و در ضمن سر ِ اون کار ِ مزخرف قبلی هم نمی‌ره چون موقعیتهای خوبی رو اونجا نمی‌تونه پیدا کنه و امروز می‌ره که یه کار دیگه گیر بیاره، ماری همانطور که هاج و واج نگاهش می‌کرد گفت که اصرار نمی‌کنه تا عبرت بگیره و دیگه ازین افه‌ها برا کسی در نکنه. آزاده با قیف همیشگی‌اش چونه را بالا گرفت و از انتهای کوچه پیچید. آقای هـ. گویا تازه از خواب بیدار شده باشد؛ پنجره را باز کرد و بی آنکه سلام درست و حسابی‌ای بکند فقط یک لبخند زورکی تحویلشان داد و از انظار محو شد. اکبر کامیون در ِ کوچک آبی را باز کرد و از میانش مثل خرسی خارج شد، دهن دره‌ای کرد، دستمالش را دور دستش پیچید، یک ابرو را بالا انداخت و دستش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت:«جماعت، سام علیک» و چون دید کسی جوبی نداد نگاهی به اطراف انداخت و در را بست. به آقای گاس‌لو که در حال چاق‌سلامتی با آقای پورجانی بود رسید و گفت :«خب داااشم بیا بیرون، آدمیزاد خوبه یه جو عقل داشته باشه، لقمه رو نتپونه تو سر ِ ملت، درو واس چی ساختن مّندس؟» آقای گاس‌لو که تازه متوجه اکبر کامیون شده بود گفت «بله اکبر آقا! کارمان گره خورده اینست که تپاندن و چپاندنمان قاطی شده، آمدیم پایین» و پنجره را بست و به سمت در ِ طوسی دوید.
گلاویژ خاتون در حالی‌که چارقدی روی سرش انداخته بود و با دست نگهش داشته بود که نیفتد سری از پنجره‌اش بیرون کرد و گفت:«چه خبرتونه سر صبحی؟ ای بر پدر هرچی آدم ِ مزاحمه، خدا نسل آدمای بدذاتو از رو زمین برداره، شما مرد نیستین اگه مرد بودین سر صبحی یه پیرزن بدبخت رو اینطوری زابراه نمی‌کردین» و گویا تازه یادش آمده بود که دندانهای مصنوعیش توی دهانش نیست و مثل یک ماهی توی آب فقط دهانش به هم می‌خورد، پنجره را بست و به داخل خانه رفت.
ماری داشت با آقای پورجانی سر ِ صحبت را باز می‌کرد که صدایی از در ِ طوسی ِ شنید، به سمت در رفت و پرسید:«اتفاقی افتاده؟» و آقای گاس‌لو جواب داد که گیر کرده و در باز نمی‌شه، کلی کار داره که باید انجام بده و حالا نمی‌دونه چیکارش کنه. ماری گفت که هلش بدن ولی فایده نداشت. آقای پورجانی عقیده داشت بهتره دنبال قفل ساز بروند ولی آقای کاظم آبادی اصل ِ زنگی که تازه از خواب بیدار شده بود آمد و شروع کرد به جیغ و داد که حالا چه بر سر ِ آقای گاس‌لو می‌آید[البته همیشه این سوال در اذهان مطرح بود که این ارادت و سینه چاکی آقای کاظم آبادی اصل زنگی به آقای گاس‌لو از کجا آب می‌خورد که جواب قانع کننده‌ای هنوز به دست نیامده بود]. ماری همان موقع خواست که همه ساکت باشند و به آقای گاس‌لو گفت که فکر کند که قبلن چطوری ازین در رد می‌شده و آقای گاس‌لو به سبک فیلمها یک فلاش بک کرد و خودش را در حالی دید که دیروز از پله‌ها پایین می‌آمده و دسته‌ی در را به صورت اسلوموشن گرفته و در را باز می‌کند. بعد با نهیبی به عالم واقع برگشت و دسته را گرفت و آن‌را باز کردو همین‌جا بود که آقای کاظم آبادی اصل زنگی به سمت آقای گاس‌لو دوید و ایشان را در آغوش کشید.
گلاویژ خاتون این‌بار گویا دندانش را گذاشته بود و صدایش بلند شده بود، چادرش را بسته بود دور کمرش و تا وسطهای کوچه آمده بودکه ببیند چه خبر است «ای بر پدرتون که انقدر یه پیرزن بدبخت رو اذیت می‌کنین» بعد رو به آذر[که هدفونش هیچوقت از گوشش نمی‌افتاد و آرام ماجرا را دنبال می‌کرد] کرد و پرسید:«چه خبر شده مادر جون؟» در همین حال صدای آقای صحرایی بود که از پنجره‌ی بالایی می‌آمد «کارت هوشمند سوخت آوردن؟ بگین من خوابم از لای در بندازن تو» و همه نیم نگاهی به هم انداختند و ناگهان بمب خنده بود که ترکید.

-------
پ.ن: به روال سابق سمت راست آن پایین را که می‌بینید میل من است اگر نخواستید در کامنت شکایت کنید از طریق میل در تیررس فحشهایتان قرار خواهم گرفت.
پ.پ.ن: قسمت قبلی لاگ زنیوری را اگر نخوانده‌اید بخوانید تا بفهمید چی به چیست!
پ.پ.پ.ن: یکجوری از ناجور شدنش شرمنده تمام فکرمان امشب گروی ِ دلشدگان ِ حاتمیست که دیدیم و خاطره‌ی کودکیمان تازه شد برایمان. اینست که گفتیم فقط برای ثبت؛ یادی باشد از مرحوم حاتمی و طنازیش در سینما و فیلمنامه نویسی.

Labels:



دلم تالاپ تولوپ می‌کرد وقتی در ِ کمد نقاشیا رو وا کردم. اصلنشم فکرم نبود که این در ِ که واشه دوساعت وقت می‌خواد تا دوباره بستش شه. رنگا هی بای بای می‌کردن و هی یه چیزی مثه یه توپ قرمز کوچیک تو دلم می‌رفت بالا پایین، باد می‌شد و اصلنشم کوچیک نشد تا دست قلم موئرو نگرفتمو نیاوردمش بیرون. گفت که داشته خفش می‌شده، گفت که حوصلش سر رفته و سرش خشک شده بس که هیشکی دوسش نداره، گرفتمش تو دستم و بهش گفتم هیچی انقدر نمی‌تونه تو دلم تالاپ تولوپ بندازه نازناری که تو می‌تونی. اونوقتش پرت کرد خودشو بغلمو گفت که بریم. همه چیو ریختیم با هم بیرون و هی ازون لبخند خوشگلاکه دهنمون گشاد می‌شه به هم زدیم و نشستم پشت یه بوم ِ سفید که اصلنشم معلوم نبود کی توش خوابیده که حالا قراره بیدار شه. از اولش شروع کردم آسمون کشیدن ولی نه ازون آسمونا که همه ی قلم موها بلدن، ازون آسمونا که فقط منو قلم مو گنده هه بلدیم. اول ابراشو کشیدم و بعد دورش آسمون. تف تف تف، روش تاشای آسمون گذاشتم تا بیادش پایینو بشه یه آسمون ِ خال خالی. به قلم موئه گفتم اگه استاده اینجا بود خفم کرده بود می‌گفتش که این جوری نمی‌کشن و یه دفش یادم میاد که جیغ کشیدم سرش که تقلید کار میمونه ! و استاده هاج و واج نگام کرد که لابد ترسید. بعد قبول کرد و دوتامون هرچی بلد بودیم قرار شد بذاریم کنار. حالا من همه‌ی اونارم یادم نیستش، یادم نیستش مکملا چی بودن یا پس زمینه رنگاش چطوری می‌شد که خوب می‌شد. ابرا رو باید شبیه کدوم تابلوم بکشم که نه باورن بیاد نه آفتاب باشه ولی جمع کردم لب و لوچرو و هرچی تابلوئه و قلم موئه خواستن براشون کشیدم. آخرشم می‌بینم که زیرش قطره قطره چمن اومد و نشست تا یکی از سه تای تابلورو پرکنه. تپه‌ةای سبز ِتیکه تیکه که دوسشون دارم. بعد که رفتم دور دیدم یکی نشسته توی اون سبزا می‌گه منو بیارین بیرون. دلم سوختش براش و اون آقاهه کلاه حصیریه با لباس سفید و شلوار قهوا‌ه‌ای رو کشیدم بیرون تا همونجوری سرش پایین بمونه و برا خودش فکر کنه. آخرشم یه کفشدوزک اومد و نشست پایین ِاون همه سبز و آبی و نارنجی که بگه قرمز یه چیز دیگست. چیز چرتی شد ولی دوسش دارم. خیلی دوسش دارم. چون قرار بود که وقتی تموم شد دوسش داشته باشم و قرار بودش مثه هیچ کس دیگه نباشه. منم مثه این آقاهه یه دستمو میذارم پشتمو و اون یکی پامو خم می‌کنم و دستمو میذارم روش تا وقتی سرشو بلند کرد ببینه که هیچوقت تو فکر کردنش تنها نبوده. بعد با خودم فکر می‌کنم حیف که ون‌گوگ خیلی زودتر به دنیا اومد وگرنه الان تابلوئای من تو موزه بود.


پ.ن: عکسشو بعدن میذارم، اگه آقاهه دلش خواست که ببینینش !

Labels:


10 June 2007

 نسخه پیچان



نسخه :
.... با این حال دنیا را به خاطر ناهموار و ماندگار بودنش دوست دارد، می‌داند که دیگران هم از فقیر و غنی لابد دوستش دارند، هرچند کسی بخصوص از دلایل آن حرف نمی‌زند. در غیر اینصورت چرا همگی سعی می‌کنیم بی‌توجه به مفتضح بودن و آزاردهندگی زندگی به آن ادامه دهیم؟

ساعت‌ها-مایکل کانینگهام-صفحه 26-انتشارات کاروان

درد و دل:
عطف به امرتان لابد خوبیم. کلی هم دیشبمان را به صبح کشاندیم با هدیه‌ی سنجاقکمان به مریم مامهرمان. از طرف خودم به خاطرش و به خاطر چیزهای دیگری که دیروز عصر با خود داشت می‌بوسمتان. با اینکه هنوز نمی‌دانیم چه‌مان خواهد شد ولی یک‌دوری برویم بزنیم توی شب نیمه بارانی، من حرف نزنم و شما یشنوید؟ شما حرف نزنید و من بشنوم؟ چترمان آسمان باشد و کفشمان خاک؟

پایان‌نوشت :
چون به خودم قول دادم امروز در جایی میان بودنهایم که دیگر کسی را به خاطر فریاد زدن غمهایم غمین نکنم این آخرین شعر/متن هم این‌جا باشد. با اینکه صورت مساله پاک نمی‌شود ولی نگفتن بعضی چیزها فراموشی‌شان را زودتر نوید می‌دهد. اگر روزی ننوشتم بدانید که تمام خوب بودنم تمام شده.

می‌اندازم خودم را در باد
و دستان باد را می‌بوسم
که مارپیچ می‌رود میانشان
زمان قاچ می‌خورد
تنها تکه پارچه‌ی رنگی، گواه بر نقاشیت می‌دهد
بعد از آتش‌سوزی
جیغ می‌زنند و ستونها یکی یکی میفتند
بی‌آنکه بدانند همه اش خوابی بوده
به نام "دنیا"

پی‌نوشت :
سخت است دکتر خودت بشوی، ولی می‌ارزد وقتی از خودت می‌چاپی.(دکتران عزیز یک نسخه طلب ما یک چاپیدن طلب شما، صرفش کنید :چاپیدم ...)

چرانوشت :
یک چرا از زندگیتان بنویسید : من هم یکی می‌نویسم "چرا بعضی‌ها فکر می‌کنند کم می‌آورند اگر در مقابل چیزی هیجان‌زده شوند، و همیشه آخر حرفشان می‌گویند ما اینها را کهنه کردیم؟ "
شما هم بنویسید کلی چرا در مورد سرندی‌پیتی و سگ آقای پتی‌بل و گراد و اینا داشتم ولی خب یکی یکیست دیگر، حالا شما یک چیزی بنویسید.

Labels:


09 June 2007

 غروب افتاد



برگمان ایستاده آن بالا و زل زده باز به روبرویش، جایی در مرز سیاهی و سفیدی، ارغوانی و نیلی، نارنجی و آبی. چوب دستش را هم سفت گرفته که نیافتد، چند بار فشارش می‌دهد.توی چشمش «دیدن» نیست، نفس عمیقی می‌کشد و برمی‌گردد تا غروب توی چشمش دوتا شود.
توی غروب ِ چشمانش آینده‌ی سیاهم را می‌بینم؛ به سیاهی ِ تن برگمان که با یک دامن آفریقایی پرشده. اینجا توی این هوای گرم که یک پنکه‌ی لکنتی تند و تند می‌چرخد در غروبی آخر هفته‌ای مثل همه‌ی آنهای دیگر، من و برگمان کنار هم ایستاده‌ایم و زل زده‌ایم به خورشیدی که آهسته می‌ورد و او اصلن حواسش نیست که غروب را توی چشمانش دوست دارم.
-«برگمان! احساسش می‌کنم، اینکه چطور می‌تونه یه نفر از همه چی ببره و چاقوئرو برداره بذاره رو دستش و بِکشه»
قاب چشمان ِ برگمان برای غروب تنگ می‌شود.
-«همه چیزشو هیچی ببینه و از زندگی ببره»
برگمان نگاه می‌کند به غروب و با صدای خفه‌ای می‌گوید:
-«مرگ غروب ِ آدمیزاد ِ ؛ خودکشی سوختن ِ یه لامپه ؛ برا مردن هیچوقت دیر نمیشه ؛ عمر ِ تابیدن بزرگت می‌کنه»
سرم را می گیرم توی دستانم و از بی‌درمانی دلم سوز می‌گیرد :
-«تو از خسته شدن چی می‌فهمی؟ از بریدن؟ از کم آوردن؟ تو هیچی نمی‌فهمی برگمان، اگه می‌فهمیدی این شعارارو نمی‌دادی، فلسفه‌ی لامپ و خورشید برام نمی‌ساختی، حرفای خوبیه ولی واسه تو کتابا»
برگمان زل می‌زند به آسمان و انعکاس غروب توی چشمهایش می‌لرزد، مچ دستش را که زخمی کهنه رویش جا خوش کرده پشت چوب دست پنهان می‌کند و یک غروب از چشمانش روی صورت تیره و چروکش به زمین می‌افتد.

Labels:


08 June 2007

 یادت که هست ؟


هوارهای ناخودآگاهی می‌زدی، یادت که هست؟ می‌رفتی و می نشستی و نگاه درختان می‌کردی، برگ هم می‌خوردی، خل شده بودی. زل می‌زدی به آسمان و به زهره سلام می‌کردی که بیرون می‌آمد، یادت می‌آید؟ می‌گفتی ...
اینجا را نگاه کن چه نوشته‌ای :«مستی هست که در نگار هستی غریو می‌کشد/سندهایی که بی صاحب زده می‌شوند و عاشقانی که بی معشوق دی‌پورت می‌شوند از بالا تا پایینش جز بوق گاوی نیست/گاهی صدا داری که بو هم ندارد»
خدا عالم است آن روزها می‌ترسیدم حرفش را بزنم.چقدر آن مادر مرده "سلمان" گفت به کار بگیر این دستها را! و تو می‌گذاشتیشان در گل، در خمیر، در هوا و هی بهشان نگاه می‌کردی، یادت هست؟ دستت را زیادی دراز می‌کردی، کوتاهش هم که نکردی، گفته بودند اگر کوتاهش نکنی کوتاهش می‌کنند، دلمان خوش بود به چهارتا سلام و دو تا علیک که به زور از دهانت بیرون می‌آمد، یادت هست که یکبار از درخت رفتی بالاو دستهایت را انداختی دورش انگار که نازش می‌کنی و بغلش کردی، قدم به قدم بالایت برد تا رسیدی آن بالا و دیگر برنگشتی پایین، یادت می‌آید؟

پس نوشت شرمگینانه ی اخباری : با کمال شرمندگی حرفهای آخر هفته نداریم این هفته .فکر هم نکنید که اتفاقی افتاده بود نه آهنگتان را که داریم تنهایی گوش می‌کنیم ،هدیه ها را هم خواندیم، کتابمان که هنوز تمام نشده و الخ. ولی راستش بسکه پیچ در پیچ شده اوضاع نمی‌توانیم که بنویسیمش، می بخشیدمان لابد که! نه؟باشد برای هفته های بعد ازین اگر عمری بود و مجالی برای خدمت و پیشکشی در حضورتان.

Labels:


شب بزرگی نیست، چرا باید باشد؟ تمام اعتقاداتت را که سراب ببینی، کجاست راهی که پیدایت کند از میان این همه ریزه‌سنگ؟
من در این تلاطم زندگیم دیگر دلم به هیچ چیز خوش نیست، باور داری یا نه برایم مهم نیست، دلت برایم می‌سوزد یا نمی‌سوزد هم دیگر مهم نیست.بدجوری دارم از هم می‌پاشم و فقط خودم را نگه داشته‌ام که زخمه‌هایم چشم کسی را کور نکند و دلش را تنگ والا در این زمین گرد پایم سْر می‌خورد و هیچ جایی نیست که بازم ایستاند.
دلم برای خودم می‌سوزد دلم می‌خواهد گاهی پناه ببرم به آغوشی که می‌دانم برای من نیست وگریه کنم. آرام به این تصادف مزخرف زندگی بخندم و به بالا و پایینهایش و به خودم که جدیش گرفتم. دلم می‌خواهد یک روزی بلند شوم و بروم تا بالاترین جایی که دراین زمین هست و از آن جا ببینم که چقدر کوچک بوده‌ام. کوله بارم را بردارم ، دنبال خودم جاده‌ها را با ارابه و ماشین و گاهی پیاده طی کنم و هیچ یادم هم نیاید که کسی منتظرم هست یا نیست.
دلم برای زندگی کوچکم تنگ بشود و پرواز کنم در هوایی که از ان بالاترین نقطه دیگر ارزشی برایم ندارد. دلم می‌خواهد فراموشم کنید و خاکسترم را بر باد دهید تا گوشه‌ای برای خودم بنشینم و گه گداری صدای پایتان را بشنوم که از رویم رد می‌شوید و زیر پایتان اثباتم می‌کنید که من دیگر مرده‌ام.

کوچه ی لاگ زنبوری
قسمت اول:‌آدمهای کوچه ی لاگ زنبوری

كوچه ي «لاگ زنبوری» پر از ساختمانهای بلند و پر پنجره ای بود كه يک عالمه آدم درونش زندگی می‌‌كردند. اين كوچه را همه مي‌‌شناختند، بن بست هم نبود، گاهی كساني از آن رد مي شدند و سری مي جنباندند و نگاهي به بالا مي‌انداختند و سلامی می‌‌كردند به سری كه از يكی از پنجره ها بيرون آمده بود :
-«ارادتمند «اكبر كاميون» هم هستيم»
-«صفاتو عشقه آق معلم ! آق معلم قربون دستت ميری ته كوچه اينو بده پفيلا همون كه پاش چلاقه»
-««پانيا» اكبر آقا، اوخ»
-«ها؟ شرمندتم شديم! نشكست كه سرت؟»
-«نه! هنوز نه»

ساختمانهای كوتاه و بلند كه كنار همديگر زندگی می‌‌كردند، با نماهای مختلف‌، يكی قرمز و يكی سفيد، آن يكی با پنجره‌های آلومينيومی و اين يكی با پنجره‌های چوبی. «آقای هـ.» با گلهای پشت پنجره‌اش كه هميشه آبش می‌داد و صدای پيانویی كه گه گاه شنيده مي‌شد، يا «مش حسن» كه كلاه نمديش را می گذاشت سرش و با آمدنش بوي گاو و گوسفند را پر می كرد توی كوچه، يا «گلاويژ خاتون» كه چادر می‌بست دور كمرش و از زمين و زمان شاكی بود «جز جيگر بزنن، مروت ندارن، رحم ندارن، هيچی سرشون نميشه مردم اين دوره زمونه، ‌آخرالزمون شده، خدابه دو، ننه اينو بيار برا من تا ته كوچه! الهي خير ببينی. دست بزنی به هرچی جواهر شه مادر»
يا آقای «گاسلو» كه برای همه دست تكان می‌داد و مشكلات را حل و فصل می‌كرد، حرفهای به جايی هم می‌زد از هر دری، هر صبح با خانواده از توی كوچه رد می‌شدند و شب برمی‌گشتند، با لبخندی كه فكر می‌كردی لابد شده جزئی از وجودش. يا «آقای شعبانی» كه براي خودش كلی آدم حسابی بود و هميشه عجله داشت كه به كارش برسد، به ممالك خارجه هم سفر می‌كرد و كلي برای خودش برو بيا درست كرده بود، حتي «ميرمحمد» كه پشت كنكور مانده بود و حرف زدنش هر باريكطوری، چشمش به آسمان بود بيشتر اوقات، البته بعد ازينكه عشق يک فرنگ رفته‌اي شده بود ورد زبانش. و «شهره خانوم» كه چشمانش مثل تلسكوپ كار می‌كردند و هميشه بوی غذاهای هوس‌آورش بود كه كوچه را برمی‌داشت. آن‌هم از آزاده با موهای سياهش كه «آزاده موسياه» صدايش می‌كردند و با اينكه كلی هنر از هر انگشتش می‌ريخت بدش هم نمی‌آمد زودتر بختش باز شود و آن يكی مرضيه كه «ماری» صدايش می‌كردند و كلی پزی به هم زده بود و حالا دانشگاه می‌رفت و با اينكه هيچكس را آدم حساب نمی‌كرد كلی مهربان بود.
اين كوچه آدمهايش به اندازه‌ی پنجره‌هايش رنگ و وارنگ بودند، سرشان را می‌كردند بيرون و چاق سلامتی‌ای و گاهی فحشی و ناسزايی و دردلی و، رد می‌شدند .
-«سلام آقاي شعبانی، حال شما؟»
-«سلام آزاده خانوم، منو می‌بخشين عجله دارم»
-«روز خوبی داشته باشين!»

و آقای شعبانی به سرعت از پشت چارچوب سبز پنجره‌ی شيشه ای رد می‌شد و در طوسی را باز می‌كرد و كوچه را بدومی‌گذراند و در همين بين صد بار نگاه ِ ساعتش می‌كرد تا نكند زودتر از آنچه توقع داشت حركت كند، آزاده خانوم چشمانش آويزان می‌شد و يک نفس عميق می‌كشيد و پنجره‌ی چوبی را می‌بست.
كوچه‌ی لاگ زنبوری از آن كوچه‌ها بود كه همه جا هست ولی نه از آن مردمانی كه رد می‌شوند و حال همديگر را نمی‌پرسند و گاهی نمی‌گيرند. اگر يكی كاری می‌كرد می‌خواست بداند درباره‌اش چه می‌گويند حتی همان «آقاي كاظم آبادی اصل ِ زنگی» كه تعداد كتابهای نخوانده‌ی كتابخانه‌اش بيشتر از خوانده‌هايش بود و صدای‌ سمفونيهايش كوچه را گه گاه بر می‌داشت، يا «ثمين انتظاميان» كه وقتی شعری و داستانی می‌نوشت همه دست به چانه نگاهش می‌كردند تا برايشان بخواند.
می‌آمدند و می‌رفتند و گاهی به شوخی های «آقای شاه پسند» بلند بلند می‌خنديدند، حتی «آقاي پورجاني ِ» معلم سرش را می‌انداخت پايين و عينكش را در می‌آورد و موقع پاک كردنش ريز ريز می‌خنديد و فقط «آقای ‌صحرایی» بود كه با چشمهای هميشه خوابش كه می‌گفت از عوارض پيريست همه را نگاه می‌كرد تا بفهمد به چه می‌خندند.
اين كوچه مردمانش سوای مردم كوچه و بازارهای ديگر نبودند ولی رابطه‌هاشان يكطور ديگر بود.

------
پ.ن : هرگونه ارتباط واضحی بین اسامی داستانی و اسامی حقیقی و حقوقی را به شدت منکر می شوم .
پ.پ.ن: سری داستانهای لاگ زنبوری ادامه دار است و ایده هایتان می‌تواند کمک به سزایی داشته باشد. اگر احتمالن خوشایندتان هم واقع نشد که درصدش زیاد است چه علنن و چه در خفا و از طریق ایمیلی می‌توانید نظرتان را به ما برسانید .

Labels:


هرچقدر ديتايي كه وارد سيستمي مي شود يكي باشد ، بستگي به پردازش سيستم مقابل دارد كه چقدر نتايجش شبيه به چيزي باشد كه انتظارش را داشته ايد . بگرديد در دنياي اينترنت هر ديتايي كه وارد سيستمي مي شود بسته به ستينگ و تنظيمات آن جا نوع خاصي از جلوه ي بصري و حتي شنيداري را نشانتان مي دهد . اينست كه چه انتظاري داريد درك همه از دنيايي كه شما مي سازيد آن چيزي باشد كه انتظارش را داريد . يكطوري فقط مي توان خوش بين بود كه نزديك ترين امكان ِ موجود به چيزي باشد كه مي خواهيم دريافت شود .

+

قرار بود كه تا همان بالايي تمام شود اين پست ولي بس كه بهتمان به جاست ، گفتيم بنويسيم چيزي ؛ شايد كه ثبتش كنيم اينجا كه بسي كوچك است اين دنياي زپرتي ، انقدر كوچيك كه گاهي احمقانه به نظر مي رسد . واقعن كي فكرشو مي كنه يكي كه يه عمري فكرش توي سرت جا خوش كرده ، دقيقن اون كناره هاي دالان و داره خاك مي خوره بال در بياره و بره بشينه تو مرداب . و بفهمي هنوزم اين معلم فيزيكست كه برادرزادشو به رخت مي كشه !نه سنجاقك ؟



Labels:


02 June 2007

 خوش خوشانه



مي توانيد ديوانه بگوييدم وقتي يكي از همين كيسه ها را نخ مي بندم و مي اندازم در باد . هر كسي از آن پايين مي تواند نگاه كند و بگويد كه ديوانه ايست اين دختر ولي شما بدانيد كه اين دختر ديوانه نيست فقط دلش با شوخيهاي كوچك مي تپد . اين دختر ِسالهاي ناهماهنگي ، كنتراستهاي آبي و نارنجي ، دلش با همين شوخي‌هاي كوچك بالا و پايين مي رود و اصلن عين خيالش هم نيست كه شما ديوانه بگوييدش يا عاقل . به همان رسم خودش لبخند مي زند و توجيه هم نمي كند كه رفتارش چرا اينطوراست . يا توي اين ابرها چه چيزها كه نمي بيند و صداهايي را كه شبانه ها بيدارش مي كند و حتي قلبهاي پشت ستاره هاي حلبي كه آرامشش مي بخشند . شما از آن پايين فقط دختري را مي بينيد كه موهايش را باد مي برد و نخ به دست زل زده به اسماني كه يك چيزهايي تويش شناورند . لبخندي هم شايد نبينيد . من دراين باغ رويازده دلم به همين تصادف زندگيم خوش است و به شوخيهايش كه سرپا نگهم مي دارد . مي شود خوشبخت بود حتي وقتي چيزي جز يك كيسه ي نخ بسته در آسمان نيست كه با زي مي كند در باد و تا آن جاها كه خيالت هم نمي رود مي رود كه همين خودش كليست ! نه ؟

+

بيخودي خوشمان شده امروز ، شايد هم بيخودي نباشد . ولي حالا ذوق برمان داشته نيش است كه تا بنا گوش باز است و بعضي وقتها هم از ان خنده هاي لوزه نمايانانه سر مي دهيم. بعد گير داده ايم به اين پرده هايمان دوباره . مي رويم سمت چپ فكر مي كنيم چقدر نور آبي زياد است . مياييم راست مي گوييم نه نارنجي بيشتر است . هرچه از نوري دورتر مي شويم گويا بيشتر مي شود . دور شدن از چيزي دركش را راحت تر مي كند يعني ؟ يا توي چيزي كه هستي حسش را نداري كه بكني [ هاهاها ! جمله بندي را حال كنيد !] منظور اينست كه عظمتش را درك نمي كني .
به هر حال ازين آهنگهاي مطرب خانه اي براي خودمان گذاشته ايم و توي ذهنمان مي رقصيم . خب آنقدر هم حال نداريم كه بلند شويم اداي اين مارها را در آوريم دوباره .فعلنه كه كلي حالمان سر جايش است همچين (به قول ساسان) تپل ! .. آره ! واي واي ..واي واي واي ...

+

تركانده رپ ايراني با اين الفاظ بيستش . نه فكر كنيد كه من باادب تشريف دارم پايش بيفتد ... [مهندس دكامايا نخند] .ولي خب خسته نباشيد اين همه چيز(!) توي يك آهنگ !خيلي استعداد مي خواهد . يادم بندازيد يكباري ما هم يك پستي بنويسيم پر از اين حرفها مي خواهيم ببينيم كي كم مي آورد ! . حالا البته ما كه كاري نداريم . ما همون اوهوم اوهوم خودمان را مي گوشيم و كله مي زنيم و حالش را مي بريم .


[يعني اگر اين را هم نشنوي گلاره خاتون ، خيلي ضايعي ! انقدر حجمش كم است كه توي دستمان هم نميامد ]
+

آخرش هم كه از سه شنبه ها داستان مي آيد در دالان ، داستان هاي سه شنبه يا حالا هر چي مي آيد ديگر . اگر حالش بود . وحي منزل هم نيست لابد . دو ماه است زده به سرمان اين كار را بكنيم ( با كسر ِ «ب» بخوانيد ) ولي الان كه خوشمان است گفتيم بگوييمش حالا بعد هم زديم زيرش موردي نيست كلن زياد روي حرف ما حسابي نيست . اينرا مي توانيد بپرسيد مي گويندتان ! راستش هم اين بود كه ايده اش نپخته بود ولي دارد مي پزد . هنوز هم كه كامل نپخته ولي خب خام خواران بمانند بقيه را شرمنده ايم .

+

خب حالا باز نگوييد چانه ات گرم شده باز شروع كردي به شر و ور ها (بعله ملكه ي آفتاب با شماييم)! الان است كه ديشب تا سه كار مي كرديم بعدش هم كه بي نتيجه رفتيم كه بخسبيم باز هم گرگ و ميش بيدار شديم تا گلي بگيريم بر سرمان . تمام مدت خوابمان هم فكر مي كرديم كه چه كنيم . عين جن زده ها بيدار مي شديم و به خودمان مي گفتيم : « ها ؟ به يه چيزي بايد فكر مي كردم !!چي بود ؟ نه ! اونكه نه ! نه بابا اينم نبود !‌اي بابا خاك بر سرم اينم نه ! واي اين چيه تو فكرم ..هوم م م» بعد يادمان مي آمد كه بايد فكر كنيم چكار كنيم آن فلان فلان شده را تا نمودار بكشد آخرش هم به نتيجه ي هميشگي مي رسيديم كه اي بر پدر هر چي اچ.اس.دي.پي.ايه و ايضن هر چي جي.پي.اس.آره !

-------------------------------
پ.ن: يكبار پرسيده بوديد شبيه سازيه شبكه چيست ؟ يا من دارم اشتباه مي كنم نپرسيده بوديد ! هوم ؟
پ.ن : اي بر پدر هر چي آدم فضوله ! خب چيكار داري بالا رو نگا مي كني . شايد يكي يه كاري داشت مي كرد نخواست تو ببيني . بي تربيت !
پ.ن:آن عربيه هم كه شعار آخر هفته بود همينست : كه همه چيز حله ! بابا ديگه انقدر عربي را كه همه تان بلديد .
پ.ن:اصلن به روي خودتان نياوريد كه فهميديد نصف حرفهايمان را به حساب پي نوشت به خورد اين دالان داديم . !!
پ.ن : ما الان است كه بپريم اين ملكه ي لحظه ها را يك ماچ محكمي بكنيم خب كه !

Labels:



حرفهاي آخر هفته

مقدمه‌اي اندر باب : آدم بايد به حماقت من باشد كه كلي كارش را بگذارد كنار ، يك كاره بنشيند حرفهاي آخر هفته ي نه چندان گهربار بنويسد . ولي خب ما به حماقتمان افتخار مي كنيم . چون حماقت باكلاسيست .چند و چوني هم ندارد . بعله !

  • اعترافهاي آخر هفته :

-اعتراف مي‌كنم تا به حال [از بدو تولدم ] عجيب ترين چيزي كه برايم در اين دنياي فاني وجود داشته اين خودم بوده‌ام . اصلن باورم نمي شده كه ايني كه مي بينم منم . اين هندسه ي اقليدسي و اين چيزهايي كه مي بينم هيچ توي كتم نرفته و نمي‌روند . باورتان نمي شود ولي برايم سخت است خودم را در اين قالب باور كنم .
-اعتراف مي‌كنم گاهي احساس ديوانگي مي‌كنم ، هر روز خودم را يكطوري مي بينم و يك روز عاشق خودمم و روز ديگر تنفر مي‌گيرتم . حالا فكر مي كنيد درماني هم دارد ؟
-اعتراف مي‌كنم اين دنياي مجازي دارد برايمان جاي دلپذيري مي‌شود با داشتن دوستاني كه خودشان هم به اندازه ي وبلاگهايشان خواندنيند .
-اعتراف مي‌كنم امروز به نهايت وحشت رسيدم . از صداي فرياد زني كه گويا عذابش مي‌دادند .

  • دردودلهاي خودماني آخر هفته:

-[.....] ؛ چند فقره فحش پر تمطراق(؟!) را چپانده ايم درونش تا جگرمان حال بيايد . بس كه بعضي ها هستند ما را حرص مي‌دهند ، ما هم هي خانومي از خودمان ساطع مي‌كنيم هيچي نمي گوييم . (به خودتان نگيريد !‌مخاطب خاص دارد)
-حالا اين اميرخان ما را كلي برده در گذشته با اين زير و رو كردن وبلاگ . حتي رفته ايم به خاطرات دوران كودكي . اصولن ما كه جنبه نداريم . بگويند «ف» ما «فرهزاديم» ! احتمالش را بدهيد كه برويم در خط خاطرات مهدكودكيمان.
-كلن از اين مقوله ي «كل كل » زياد خوشمان نمي آيد . راستش به نظرمان كار پسرهاي راهنماييست و اگر به كسي برنخورد كار اين آقايانيست كه تا حالا دور و برشان مونثي نبوده . اين را فقط از سر تجربه مي گويم .نكنيد اين كار را . كه چه ؟ حالا آمدي و شروع كردي به كل و ضايع كردن . خب كه چه ؟ باشه آقا تو باحالي . اگر مي‌خواستيم كه الان پوزه ات خاكمال شده بود جوان . بشين سر جايت و آدم باش .

  • توصيه هاي آخر هفته :

-توصيه مي كنم هواي دلتان را داشته باشيد . [ يك توضيح مبسوطي مي خواستيم در ادامه بياوريم .ولي ديديم سوء تفاهم مي‌شود باز مجبوريم توضيحش بدهيم بي خيال شديم . كلن هر كسي هرچه خواست بگيرد ولي ببينيد چي تويش هست و چي نيست . نگذاريد بيراهه برود ]
-توصيه مي كنم به سائلي (گدايي) كه كمك مي كنيد در نهايت احترام و ادب قدم برداريد . مبادا در لطفتان تحقيري نهفته باشيد و خودتان خبر نداشته باشيد . در تقديمتان دو دستتان را پيش آوريد و بدانيد كه هيچ فخري نيست بر جايگاهي كه اكنون در آن نشسته ايد .
-توصيه مي كنم با دوستانتان درد و دل كنيد . با درون خودتان ريختن چيزي نه درست مي شود و نه كسي بعدها قدرداني ازتان خواهد كرد كه خودتان را گوشه نشين كرده ايد .
-توصيه مي كنم نترسيد از ، از دست دادن به دست نياورده ها . حالا مثلن اگر شما از يكي خوشتان آمد و به او پيشنهاد آشنايي بيشتر داديد اتفاقي ميفتد ؟ چيزي از دست ميدهيد ؟ چيزي را كه به دست نياورده ايد (!). آدم روبروييتان به اندازه ي شما مي تواند مشتاق باشد پس اين شانس را از خودتان و او نگيريد . لحظه ها و آدمهاي استثنايي به ندرت تكرار مي شوند . پسشان كه بزني بايد سيصد و شصت درجه صبر كني تا دوباره تكرار شود .آن هم نه همان ورژن ![مثل هرگن شلاگ نباشيد]

  • آرزوهاي آخر هفته :

-آرزو مي كنم هر آدمي حداقل چند بار در زندگيش طلوع را ببيند تا عظمت زندگي را حس كند .
-آرزو مي كنم بودنمان در كنار همديگر در اين وبلاگ علاوه بر دوستي و خوشي راهي باشد براي بالا بردن خود و ياد گرفتن از همديگر حتي به اندازه ي سر سوزني .
-آرزو مي كنم پاي آنيتا زودتر خوب شود تا شايد ازين آتش سوزي هم نجات يابد.
-آرزو مي كنم هواي آلمان انقدر ابري و باراني نباشد تا شهره جانمان هم انقدر بي حوصلگي پيشه نكند .

  • كتاب آخر هفته :

راستش اينست كه كتاب اين هفته مان هنوز تمام نشده و هفته ي بعد هم در خدمت همين خواهيم بود ولي نامش را برايتان مي گوييم تا هفته ي بعد شرحي رويش بدهيم :
ساعت‌ها - مايكل كانينگهام


  • آهنگ آخر هفته :

از آن جايي كه ماچ آذين خيلي مزه داد ، ما هم آمديم و يك موسيقي فيلم ديگر هم گذاشتيم . [قبلن هم گفته بودم كه من جو گيرم ]




  • ته مانده ي حرفهاي آخر هفته :

-شما نقطه الف را نديديد ؟ دلمان برايش تنگ شده . در اين دوره اي كه به لطف اميرخان داشتيم بر وبلاگ ، كامنتهاي نگين را بيشتر از خود وبلاگ خوانديم و خب حالا اين دور گزيني اش از مجازستان دلمان را تنگ كرده .
-امروز ديديم سه تا خواهر را و سيستر كوچيكه كه حالا شانه به شانه مان راه مي‌رود گفت كه انگار چند سال پيش ِمايند و چقدر راست گفت . زمان انگار هميشه تكرار مي شود .
-به من باشد مي‌گويم كل زندگيمان يك لحظه است . وهم برمان داشته كه زمان ساخته ايم . يك نگاهي بياندازيد به گذشته تان چه فرقي بين ديشب و ده سال پيش مي بينيد ؟
-كلي ياد زمان دانشجويي مامان افتاده ام و بچگيهايم و برگشتنهايمان كه سوار اتوبوس دو طبقه ها مي شديم و آن جلو و بالا مي نشستيم و برگهاي درختان مي خوردند به شيشه ها .
-كفشهاي نيوشاي [تقريبن] دو ساله جا مانده توي جاكفشي خانه مان و من هر وقت از جلويشان رد مي‌شوم نمي دانم چرا ماتم مي برد . ازين كه زندگي چقدر عجيب و غريب است .
-كارم شده تمام غروبها بين پنجره ي آبي و نارنجي راه بروم و فقط فكر كنم . هي نزديك شوم ازين ور به نقاشيهايي كه بي نظم چسبيده اند به ديوار و از آنور به پرده اي كه پنجره ي روبرويي از پشتش معلوم است .


  • هديه‌ي آخر هفته :

-احتمالن نمي خواهيد در فستيوال جهاني سنجاقكها يك شيك ماداگاسكاري برايمان بياييد ؟چيزي كه هست اين اتاقمان يكطوري شده جاي كمي داريم براي رقص اينست كه هي دور مبل محترم مي چرخيم .
-اين داستان آنيتا را حتمن بخوانيد ، من كه كلي مجذوبش شدم .
-محمدرضا خانمان را كه مي شناسيد خوب مي نويسد ، ولي وقتي درد دل مي كند از دست توده ، سخت مي توان ازش چشم برداشت .
-گلاره خاتون هم كه با اينكه زياد از ما خوشش نمي آيد ولي دليل نمي شود نگوييم كه نقد كتابش را خيلي دوست داشتيم .
-هي ! شما خبر داريد كه من و مهندس دكامايا داريم براي خودمان داستان مي نويسيم . يك سري به اين جلد دوم بزنيد و به ما در اين بازي جديدمان كمك كنيد .
-كفشدوزكها را ، راستي فهميديد پورج خان گفتند در فرانسه مظهر بخت و اقبالند ؟ حواستون به كفشدوزكها كه هست ؟


  • شعار آخر هفته :

كل ُ شي-ا ِن- حلـّـــــا [ از رويش مشق كنيد تا يادتان نرود ]


پ.ن : دلمان مي‌خواست يك بازي آخر هفته اي هم برايتان بنويسيم بعد فكر كرديم نگوييد چقدر جلف شده اين دختر و اينها ! اين بود كه از ترس آبرويمان بي خيال شديم .

پ.ن تقديمي : اينها هم آهنگها با حجم بالا بنابر درخواست ملكه ي لحظه ها :

DivShare File - Music-Film-#7-High.wma


DivShare File - Music-Film-#3-High.wma

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com