موعظه و نصیحت نمیخواهم. داستانواره و تمثیل هم همینطور. میخواهم وقتی تنها نشستهام توی اتاقم و غرق شدهام توی افکارِ صدمن یهغازم، بیایی رُک و راست بنشینی کنارم. دست سردم را فشار دهی توی دستهای گرمت؛ تا بدانم هیچچیز بهتر از «دوستی» نیست که لحظههای تنهاییت را در آغوش میکشد. بدانم که مجال چشم روی هم گذاشتن در آغوش نگاهی که در آن سیاهی، اطمینان میدهد که تنها نیستی؛ خودش دنیاییست. نه ازاین دنیاهای بیمعنا برای زندگی. نه ازاین دنیاهای تلخ برای مزه کردن یک زندانی. از آن شیرینیهای شنیدن ِ ضربههای مکرر آب بر پیشانی دختری که ایستاده میان انبوه درختانِ صف کشیده. از آن دل تپیدنهای دیدار هجومِ قاصدکهای بازیگوش. از آن آرامهای موج شدن ِ آب توی حوض آبیِ آب با شمعدانیها و ماهیهای قرمز. از آن عطرهای خیس که پیچ میزنند دور انحنای بدن رقصانت. از آن نوازشهای خاک بر کفِ پا، ملحق شده به بارانِ سپیدهدمی که هجوم میبرد به رکود تنهاییات، به کویر خشک ویران شدهات با یک فشار دوستانهی دست. با یک آغوش باز برای گفتن تمام نگفتهها؛ برای روشن کردنِ شبی، بی چراغ.
Labels: کوتاه نوشت