27 November 2009

 First Opportunity



What do we do with Time
That's the opportunity that is given to us
[Youth Without Youth]

دومینیک ماتیه، مردی هفتاد ساله که زندگی‌ خود را صرف تحقیق و پژوهش در حیطه‌ی «زبان» کرده‌است تصمیم به خودکشی می‌گیرد، و مطابق این تصمیم بمبی را همراه خود به بخارست می‌برد تا در آن‌جا عملیاتی تروریستی را انجام دهد. در راه صاعقه‌ای به او برخورد و دومینیک را به دنیای دیگری وارد می‌کند؛ داستان از این‌جا شروع می‌شود.
دنیای دیگری که دومینیک ماتیه به آن وارد می‌شود، همان‌طور که در طول فیلم از زبان لورا و بعد از آن از زبان پروفسور در رابطه با زندگی روپینی می‌شنویم نوعی از زندگی بر اساس احتمالات چهارم چاندراکیرتی‌ست. چاندراکیرتی، رهبر فلسفه‌ی مادامیکا در احتمال چهارم خود این‌گونه می‌گوید: سامسارا و نیروانا هر دو از یک منبع مشتق می‌شوند: بسط و توسعه‌ی مغز ناشناخته‌ی طبیعت. وقتی این طبیعت شناخته شد، نیروانا محقق می‌شود؛ وقتی شکست در این شناخت اتفاق افتاد به سامسارا می‌رسیم. که به طور خاص در فیلم از زبان لورا یا در آخر از زبان خود دومینیک در آینه می‌شنویم. (Failure or Success)
سامسارا به معنای جهان ناپایدار، در پیوست بین شدن و نشدن است. بنابراین برای رسیدن به حقیقت که همان آرامش است و نه پایداری و ویرانی و مرگ و تغییر دائمی می‌بایست از سامسارا نجات پیدا کرد. نجات در مذهب هندو معنای محکمی در رهایی یافتن از گردونه‌ی تناسخ دارد. رهایی از سامسارا تنها از راه ریاضت و تقوی ممکن است تا بتوان در یک دوره زندگی به کمال خویشتن رسید و تجربه‌ی دوباره برگشتن به زندگی را از خویش گسست. اما بعد از آن، به ماورای کارما، این جبر همیشه‌ی متداوم در زندگی و مرگ می‌رسیم که راه رهایی از آن همان نیروانا، جهان نجات دهنده، است.
نیروانا را می‌توان آتش خاموش خواند. انتخاب نام دومینیک برای قهرمان داستان بی‌ربط به نیروانای موجود در قصه هم نیست. دومینیک مقدس عاری از نام پدر و مادر است و درباره‌ی تولد او مادرش این‌گونه می‌گوید: «قبل از تولد او خواب دیدم سگی با شعله‌ای بر دهان از رحمم خارج می‌شود. انگار که بخواهد زمین را در آتش بسوزاند [Seemed to set the earth on fire]»
نیروانا به طور عام همان آرامش است. یعنی هنگامی که سامسارا وجود ندارد و شخصیت‌های دروغین ساخته‌شده‌ی سامسارا که همان نقش‌های بازی‌شده‌ی خودمان در زندگی به عنوان همسر، فرزند، مادر، پدر هستند وجود ندارد، ارتباط با دنیای بیرونی از بین می‌رود، تعلقات و تمایلات و وابستگی‌ها رخت برمی‌بندند و آرامش مطلق در پی این فنای نفس بر انسان حاکم می‌شود. نیروانا که همان حالت طبیعی و صفت ذاتی حقیقت مطلق است فرد را از این گردونه‌ی تناسخ خارج می‌کند تا بعد از سامسارهای پر رنج و اضطراب او را به نیروانا برساند؛ در سکانس مواجهه‌ی روپینی با رهبر مادامیکا این جمله به درستی طریقه‌ی سلوک به نیروانا را نشان میدهد :«بدون شکل، بدون احساس، بدون فکر، بدون اختیار، بدون هشیاری، بدون گذشته، در گذشته، پشت هر گذشته، نور باش»
دومینیک در راه خودکشی دچار صاعقه‌ای می‌شود که او را به دنیایی داخل می‌کند که پر از تناسخ است. تناسخ دومینیک حلول در جسمی دیگر نیست، او جسم خود را دوباره جوان می‌یابد تا در خودش دوباره زندگی کند. در این‌جا او وارد زندگی‌ای از نوع سامسارا است که وجودش را مجبور به زندگی‌های مکرر می‌کند تا بتواند با قطع تعلقات از آن نجات یابد. همان‌طور که روپینی بعد از صاعقه در جسم فرونیکا نفوذ می‌کند و دومینیک را متوجه می‌سازد که در دنیای حقیقی زندگی نمی‌کند. در سکانس‌های پایانی داستان، خود دومینیک به جمله‌ی زیبای شوانگ تسه فیلسوف چین باستان اشاره می‌کند که «من یک‌بار خواب دیدم پروانه‌ام و حالا دیگر نمی‌دانم آیا چوانگ‌تسه‌ام که خواب دیدم پروانه است یا پروانه‌ام که خواب دیده‌است چوانگ‌تسه است.» حرکت دومینیک به آینده وقتی زمان هنوز در جای خویش ایستاده تا او برگردد و این‌بار درست بمیرد مبین این مطلب است که زندگی‌ای که ما می‌بینیم زندگی سامساری دومینیک است که از چشم کس دیگری قابل دیدن نیست جز خود او.
قطع تعلقات برای دومینیک رهایی از عشق است. گذاشتن و رفتن. همان‌جا که فرونیکا را که می‌تواند همان لورا باشد این‌بار به میل خویش کنار می‌گذارد و سعادت او را به عشق خویش ارجح می‌دهد. گل سوم همان شکستن خویشتن خویش است. همان همیشه ناظر و فرمانروا که منطقش می‌چربد. شکستن او دومینیک را از سامسارا رهایی می‌بخشد، همان‌طور که در کافه پیش دوستان قدیم‌ش می‌گوید «هر کسی دچار این مشکل می‌شود» و مشکل همان مرگ با تعلقات است که او از آن به سوی رهایی می‌رود تا در آرامش مطلق گام بردارد بدون این‌که چیزی را در گذشته جا گذاشته باشد.
با تمام این تفاسیر بودایی فیلم خالی از احساس و ضرافت نیست. جایی که دومینیک به یاد لورا دست‌هایش را باز می‌کند و گرمای آن روز صبح را به یاد می‌آورد تا کاپولا با رندی هنرمندانه نغمه‌ی پرنده‌ای را روایت آن روز کند. یا درخت بید اولیاندور که تفسیر عاشقانه‌ی بی‌تفسیر عکس است. یا حتی وقتی دومینیک در دیدار اول با فرونیکا اسم واقعی خودش را بعد از سال‌ها جعل هویت می‌گوید و از زبان ضمیرش می‌شنویم که وید هر یو یوز یور نِیم!
نگاه کاپولا به این زندگی‌های چندگانه به رسیدن به آرامش نگاهی جذاب و دوست‌داشتنی‌ست هرچند که من کسل‌کنندگی امتداد جنگ را در آن خوش نمی‌دارم و منکر هم نمی‌شوم که کارگردان توانسته خوب از تبحرش استفاده کند و معنای فیلم را چنان لقمه‌پیچ کند که کسی به این سادگی‌ها از عهده‌ی درکش به در نیاید. فیلم به طور غریبی سعی دارد معانی عمیق را ساده در دامان مخاطب بریزد و همین سعی در ساده نمودن این فیلم را از جمله‌ی یکی از سخت‌ترین‌ها در آورده‌است.
در آخر هم جوانی بدون جوانی به نظر من فیلم خوبی‌ست هرچند که برای بار اول چیز خاصی از آن نفهمیدم و مجبور شدم دوباره ببینمش و در دوباره دیدنم به راز پنهان درون فیلم برسم که خالی از لطف نبود. با جمله‌ای از بودا این هم‌فیلم‌بینی را تمام می‌کنم: «روح من از جهل و خطا و آرزو و میل نجات یافت و در این موجود نجات یافته، معرفت به راه نجات پیدا شد. لزوم زندگی دوباره [سامسارا] از بین رفت؛ حالت قدسی [نیروانا] در رسید. وظایف به انجام رسید و من فهمیدم دیگر به این جهان بازنمی‌گردم»

پسا.نوشت: من اهل نقد و توضیح و تفسیر فیلم نیستم یعنی نبوده‌ام. احساس کردم اگر گنگی اولیه‌ی خودم را برای فیلم داشته‌باشید بهتر است بعد از دانستن این‌ها بنشینید یک کاسه اناری، لبویی، نارنگی‌ای بگذارید کنار دست‌تان و با خیال راحت این بار دوباره مرورش کنید شاید خوش‌ترتان آمد و الا که ما هم لذت‌مان را ارجح می‌دهیم به آنالیزور فیلم بودن. معتقد هم هستیم که پیکری که به چشم نیامد به زور زاویه خوش‌تراش نمی‌شود. سلام آقای اولدفشن.
پسا.نوشت: من مجبورم یک سلام گردشی‌ای به خودم بکنم. زیاد سعی نکنید بفهمید مثل دنبال دمب خودش دویدن گربه می‌باشد. کلن!

Labels:


25 November 2009

 


یکی هم بردارد از این پاکت‌های زردی که گاه و بی‌گاه می‌رسد دست من بنویسد. از این حجم عظیمی که پشتش، تویش، درونش جا خوش کرده. از این یک عالمه حرفی که دارد. از آن دست‌خط خوش که ظریف رویش نوشته خانم مهندس فلانی. من‌که بلد نیستم بنویسم؛ فقط ماچ مبسوط شما را :*

22 November 2009

 بادام‌زمینی


مرد خوبی بود. حالا نه این‌که بگوییم آن‌قدر خوب که هیچ بنی بشری هیچ‌وقت هیچ‌جایی زخمی از او نچشیده یا طعم تکانه‌ی دستش را بر پشتش ندیده بود ولی تا جایی که آدم‌های معمولی درک می‌کنند می‌شد گفت آدم خوبی‌ست. به سلام و علیک‌ها جواب می‌داد و برای خودش شغل آبرومندی داشت. تنها نقطه‌ي ضعف زندگی‌اش که هم آزارش می‌داد هم زنده‌اش نگه می‌داشت یک چهارچرخ بود. در تمام مدت زندگی‌اش دلش یکی از آن چرخ‌دستی‌های زه‌وار دررفته‌ی نون‌خشکی را خواسته بود و هیچ‌وقت نه به خواسته‌اش رسیده بود و نه جرأت کرده بود با آن اِهن و تولوپ یکی‌شان را دستش بگیرد و بیفتد دوره. خودش نمی‌دانست چرا و چطور آن نداشتن چرخ‌دستی این طور دارد آزارش می‌دهد. دیوانه‌ی صدای چرخ‌های بی‌لاستیک یک چرخ دستی بود وقتی روی زمین‌های کج و کوله قل می‌خورند. یک بار انتهای خیابان یکی از آن نان‌خشکی‌ها را دید که نشسته روی چرخ‌دستی‌اش و توی سرازیری دارد پایین می‌آید. یک دختر کوچکی را هم بغل کرده‌بود. دخترک موهای خرمایی رنگی داشت و چشم‌های قهوه‌ای ِ پررنگ؛ ترسیده بود و خنده‌های پسرک سیزده-چهارده ساله مجابش می‌کرد که ترسی ندارد. او هم به اطمینان ِ‌همراهش، با شدت می‌خندید و صدای جفت‌شان و چشم‌هایشان هر کسی را به این باور می‌انداخت که خوشی از این بیشتر؟ چرخ‌دستی از این چرخ‌دستی‌تر؟
از همان روز بود که شیفته‌تر شد. هر روز پاهایش را شل می‌کرد تا کوچه را دیرتر طی کند شاید دوباره پیدایش شود. هفته‌ها می‌گذشتند و کمتر می‌شد آن‌جور چیزها را آن اطراف پیدا کرد. خسته شده‌بود. دلش مریض شده بود. عاشق یک صحنه شده‌بود حالا. صحنه‌ای که نمی‌توانست تکرارش کند. نمی‌توانست دنبالش را بگیرد و بیفتد پی‌اش. گاهی گریه‌اش می‌گرفت، اشک‌هایی داشت که برای هیچ معشوقه‌ای این‌قدر راحت پایین نمی‌آمدند. چرخ‌ها را می‌دید که روی آسفالت‌های ناصاف تتق و توتوق حتی قیژ و خخخر خخخر می‌کنند، دسته‌ی آهنی‌اش را و دو تا بچه که روی این عظمت دوست‌داشتنی بلند بلند جیغ می‌کشند و می‌خندند. توی خاطراتش از آن روز، یک بار دید که آن‌ دوتا نگاهش کردند و خندیدند. آن موقع شاید تنها باری بود که به یکی از رویاهایش لبخند زد. رویایش بزرگ می‌شد. آن‌قدر بزرگ که نه قبلی داشت نه بعدی. آن‌قدر غیرقابل دسترس که باورت نمی‌شد یک روزی اصلن اتفاق افتاده باشد. اصل اتفاق یک جایی داشت گم می‌شد. حالا به نظرش می‌آمد آن‌ها اصلن روی زمین نبودند. شاید داشته‌اند پرواز می‌کردند. چرخ‌دستی را از جنسی می‌دید که جنس هیچ چیز دیگری توی این عالم نبود. هیچ‌وقت اما توی رویاهایش ندید که خودش هم روی یکی از همین‌ها نشسته‌ باشد. همین بود که که قصه‌اش داشت تمام می‌شد ولی من برای‌تان می‌گویم -با این‌که زیاد هم خوشش نمی‌آمد قصه‌اش سر زبان‌ها بیفتد- که یک بار همان اواخر که چربی خونش بالا رفته بود و مدام از این آزمایشگاه به آن آزمایشگاه می‌شد یک چرخ دستی را دید که همین‌طور به امان خدا وسط خیابان رها شده‌؛ رفت و دستی به دسته‌اش کشید، یک قدم هولش داد و همان یک قدم را باز برگشت عقب، یک دقیقه نشست رویش و با ظرافتی که یک فرش‌شناس فرش ایرانی را ناز می‌کند سطحش را ورانداز کرد. سر آخر بلند شد؛ گذاشتش به حال خودش و به راهش ادامه داد. گوشه‌ی راست لبش بالا رفت و سر راه یک بسته بادام زمینی برای خودش خرید. هنوز هم یادش هست که آن روز یکی از روزهای بهاری بود و خیابان شیب خوبی داشت که برای یک پیرمرد عذاب‌آور نبود و یادش هست که بادام‌زمینی‌اش اشتباهی مزه‌ی سرکه‌نمکی می‌داد.

Labels:


18 November 2009

 صفر و یک


شیر می‌خورم که خوشحال شوم. یک لیوانش را سر می‌کشم. بعد قلپ قلپ؛ همیشه می‌توانسته حالم را خوب کند. الان نمی‌شود. ناراحت هم نیستم. یک جور حس بی‌خودی ولت‌اشمرتسی دارم. این‌طوری نیست که نتوانم زندگی کنم یا فحش و بد و بیراهی داشته باشم توی دلم. نه. به طور نامحسوسی از چیزی که نمی‌دانم چیست زجر می‌کشم. چیزی که رسوخ کرده زیر پیکر. روی پیکر. میانه‌ی تمام سلول‌ها. شب‌ها برمی‌گردم. طولانی. خودم را لم می‌دهم روی صندلی. چراغ‌ها را می‌پایم از پشت شیشه‌هایی که تمیز نیستند. فکر می‌کنم به گذشته‌. به خاطره... ها. هرکدامش که یادم می‌آید لب‌هایم را جمع می‌کنم تو، فشارش می‌دهم روی هم. چشم‌هایم را می‌بندم نفس می‌کشم و می‌روم سراغ بعدی. آخر سر هم بی‌خیال می‌شوم. سعی می‌کنم چیزی یادم نیاید. آهنگ گوش می‌کنم. پست می‌نویسم توی ذهنم. صدها چیز می‌نویسم و پابلیش می‌کنم روی پل‌های عابری که از زیرشان رد می‌شویم تا برسم کرج.
بعدتر پیاده که می‌روم با خودم فکر می‌کنم. فکر می‌کنم که آدم یک جایی از زندگی‌اش دچار یک گمشده‌ای می‌شود. آن گمشده آدم نیست. زمان نیست. مکان نیست. حس نیست. یک چیز لامصبی‌ست. یک چیز به دست نیافتنی و ملال‌آوری‌ست. به همین می‌گویند افسردگی لابد. به همین که هی بدانی یک چیزی کم است. یک چیزی نیست. مثل زخم. تقصیر کسی نیست. اتفاق. همیشه همین‌جوری‌ست. ملال. خنده حتی. چه جز این. تصادف. تلاقی. اسکارها. افتاده دیگر. اتفاق. ماشین بغلی از خط راست منحرف شد داشت می‌زد به ما. جاهلانه. خورده بود اگر یک لحظه. نخورد. همه ترسیدند. چارتا جوان آن ماشین بیشتر. نگاهشان کردم. خندیدم از بهت‌شان و از تقصیری که توی چشم‌ها. چارتایی زدند زیر خنده. کسی فحش نداد. رفتند. زیباترین اتفاق نیافتاده‌ی آن روز. رفتیم. تقصیر از کسی نیست. اتفاق می‌افتد. نیفتاد. افتاده شاید. یکی دیگر جای آنی که نه. صفر و یک؟ هه! یک و یک!‌ باور کن!

12 November 2009

 Where the Truth Lies


انتهای کوچه‌ی ما، ديواری‌ست پوشيده با پيچک‌های بالارو، درست پشت يک رديف شمشاد پرپشت قدبلند. اين ديوار سال‌هاست ته کوچه ايستاده؛ يک ديوار معمولی، ته يک بن‌بست معمولی، پشت يک رديف شمشاد معمولی. اما اگر حوصله کنی، بروی پای ديوار، پشت زمخت‌ترين شمشاد لب جوب، با دست‌هات پيچک‌ها را امتحان کنی، شايد بشود آن دريچه‌ی کوچک يواشکیِ ديوار را پيدا کنی. حالا به همين راحتی‌ها هم نيست، می‌دانم. اما اگر تمام اين سال‌ها رفته باشی پايش، گوشه‌کنارش را هی کاويده باشی، ممکن است عاقبت يک روز دستت گير کند به يک قلاب قديمی، پشت پيچک‌های تنِ يک ديوارِ خسته. قلاب را که بکشی، محکم‌تر که بکشی -از آن قلاب‌هاست که حوصله نمی‌کند به همين راحتی‌ها از جاش بلند شود، حتا يک وقت‌هايی من يواشکی ديده‌ام موقع بلند شدن توتون‌اش را تف می‌کند بيرون و يک فحش لايتی هم می‌دهد زير لب- دريچه با خميازه‌ای کش‌دار روی پاشنه‌ی سابيده‌اش می‌چرخد، خودش را از سر راهت می‌کشد کنار، می‌ايستد آن‌طرف‌تر، و نگاهت می‌کند که يعنی معطل چی هستی، برو. بايد خم شوی دست‌هات را بگذاری کف زمين، اول پاهايت را بدهی تو، آن‌طرف، بعد دستت را بگيری به طاقیِ بالای دريچه، هيکلت را کش بياورانی تا آن‌ور، بعد دست‌هات را جدا کنی و با سر و باقی‌مانده‌ی خودت بروی آن‌ سوی دريچه. تا خودت را جمع و جور کنی و شلوارت را بتکانی و بلند شوی از جا، دريچه و قلابش غرولندکنان برگشته‌اند سر جاهاشان، پشت پيچک‌های چسبِ شمشادهای لب جوب. انگار نه انگار. آب از آب تکان نخورده. هيشکی به روی خودش نمی‌آورد که تو آمده‌ای پای ديوار، گشته‌ای دريچه را و قلابش را پيدا کرده‌ای، بازشان کرده‌ای، خودت را سُرانده‌ای آن‌ور؛ انگار نه انگار. زندگی با همان شتاب هميشه‌گی‌ش راه می‌رود، آدم‌هاش راه می‌روند، کلاغ‌ها و ماشين‌ها و درخت‌هاش راه می‌روند. تو اما آمده‌ای اين طرف، جايی که خورشيدش خورشيدتر است، آفتابش آفتاب‌تر، تاريکی‌اش تاريکی‌تر. اين طرف يک‌جور دنيای يواش جادويی‌ست با رنگ‌های سِپيا. اصلن اين‌ور رنگ اختراع نشده. نور فقط بلد بوده از تمام رَنج‌های* آن دنياش، کنتراست‌اش را بياورد اين طرف، روشنی و تاريکی‌اش را. بعد دنيا يک‌جورِ خوبی هم‌رنگ است. يک‌جور خوبی کم‌صداست. فقط توش بو هست و مزه. توش يک کنجِ خوبی هست که بو دارد و مزه دارد و صدای ماشين ندارد و صدای کلاغ ندارد و صدای قارقار هيچ آدمِ ديگری ندارد هم. از آن کنج‌ها که پير شده‌اند و گوش‌شان سنگين شده. نه، اصلن از آن کنج‌ها که پير شده‌اند و گوش‌شان سنگين نشده و خودشان را می‌زنند به نشنيدن. اين طرف همه‌چيز يک جور خوبی جادويی‌ست و نرم است و ليز است و خيس است، انگار يک مِه دائمی مانده باشد توی دلش. انگار يک‌عالمه شبنم نشسته باشد روی پيشانی‌ش. انگار يک جوی روانِ باريک گشته باشد دور گردنه‌ی حيرانِ گردن، سنگ‌ها و قلوه‌ها و ترقوه‌ها را رد کرده باشد امتداد سينه‌ها را گرفته باشد آمده باشد پايين، خودش را چکانده باشد حوالی کشاله‌ها، جاده‌های سرگردان پرپيچ و فرازِ هراز. اين طرف هوا يک‌جور خوبی شرجی‌ست. رطوبت‌اش حرارت دارد هُرم دارد خودش را می‌نشاند روی پوستِ تنِ آدم روی تک‌تک سلول‌های تنِ آدم، حاره‌ای‌ست لامصب. اين طرف يک‌جور خوبی يک قاره‌ی ديگری‌ست برای خودش، قاره‌ی ششم، اقيانوسيه‌تر. اين طرف همه‌چيز يک جورِ خوبی وجود ندارد. تو هستی اما وجود خارجی نداری او هست اما با تقريبِ خوبی می‌شود گفت که نيست ماشين هست و کلاغ هست و آدم و درخت هم هست حتا، اما هيچ‌کدام وجود خارجی ندارند. اين‌جا همه‌چيز داخلی‌ست. ...

من هنوز هم از دیدن خودم توی هر سطح صیقلی‌ای تعجب می‌کنم. هنوز هم بعید می‌دانم که این من باشم. این‌طور محدود در یک مکان، در یک زمان. وقت‌هایی که جلوی آینه‌ام تنها زمانی‌ست که باورم می‌شود من با چشم می‌بینم. به خط مستقیم می‌بینم. محصور در یک بدنم. این‌که واقعن چطور خودم را تفسیر کرده‌ام در این عالم بحث گسترده‌ایست. این که چطور همه‌ی آدم ها را تک به تک دیفایند کردم، گسترده‌تر. فقط برایتان بگویم که باورم نمی‌شود آدمی بتواند جمع شود در این نقطه. بتواند که در پرواز نباشد. که هر لحظه هر جایی به هر شکلی طی نکند آسمان و زمین و مابقی این کائنات را. می‌خواهم بگویم که آدم‌ست دیگر سخت است ازش که بخواهی باور کند همین موجود دوپاست. بهش بگویی ابر است، باران است، پرنده است، گاهی دشت است و گاهی بیابان راحت‌تر باورش می‌شود. بهش بگویی رود روان است که می‌رود که هر لحظه خودش را به شکلی در می‌آورد تا دست نوارشی باشد یا لطافت روزگاری آخیش‌تر می‌شود نفسش. می‌خواهم بدانید که اینی که نشسته این‌جا من نیستم من فقط موجودی‌ام آن بالا در لامکان، در قعر نیستی و هستی که حواسش به اینی که این پایین زندگی مفتی را به چنگ می‌آورد و از دست می‌دهد هست. می‌خواهم باور کنید که این‌ها این آدم‌ها که از کنار هم رد می‌شوند عروسک خیمه شب‌بازی آن بالایی‌هان. بعد باورترتان بشود که آن بالایی‌ها بعضی‌های‌شان نیرویی دارند که می‌توانند چند تا از این عروسک‌ها را با هم بچرخانند. می‌توانند جای چند نفر فکر کنند. جای چند نفر زندگی کنند. جای چند نفر مصیبت بکشند و لبخند بزنند. بدانید آن آدم‌هایی که آن بالایند. یعنی ماهایی که این بالاییم و شماهای آن پایین را می‌چرخانیم هیچ‌وقت غصه‌های‌تان را مسخره نمی‌کنیم ولی با شادی‌هایتان بلندتر می‌خندیم. به این همه بداهه پردازی‌تان از زندگی. به این همه هیجان‌انگیز بودن‌تان. می‌خواهم بدانید ماها این بالاها با هم حرف نمی‌زنیم چون زبانی برای حرف زدن نداریم ولی وقتی شما زبان و دست و پای ما می‌شوید هزار بار خدا را شکر می‌کنیم که باورتان شده این بازی. باورتان شده که ماها شماهاییم و کسی آن بالاها نیست. خواستم بگویم که این بالاها هوا خوب‌ست. ما بسیطیم؛ یک جا جمع نمی‌شویم. مست نمی‌شویم. قهقهه نمی‌زنیم ولی به تماشاییم. به تماشای تمام هنروار زندگی‌تان و همین رقص‌های مرصع‌تان.

دخترک پشت دویست و شش نقره‌ای موهایش را می‌بنند. موهای خرمایی لختش را. باقی بوق می‌زنند. نگاه نمی‌کند. راه می‌افتد. دختر چادری از کنار ماشین ما می‌گذرد گل‌سرش می‌افتد زمین، برمی‌گردد. برش می‌دارد. می‌دود. من آهنگ گوش می‌کنم. به رنگین کمان همیشه‌ی وسط آرژانتین فکر می‌کنم. دعا می‌کنم همیشه آفتابی باشد وقتی قرار است از آرژانتین رد شوم. بعدش باد باشد طوفان باشد باران باشد ولی آن لحظه‌ی جادویی من که میدان را دور می زنم آفتابی باشد. آفتاب بتابد بر فواره‌های وسط میدان تا من چشم از ان رنگین‌کمان برندارم. تا د بست پارت آو مای اوری دیز جرنی‌ام تحقق بیابد. فراگیر پیام نور. از سر گاندی رد می‌شوم. نور خورشید غروب می‌زند توی چشمم. ساعت ندارم آقا. آدم‌ها می‌آیند. آدم‌ها همه‌شان با هم به سمتم می‌آیند. ردم می‌کنند. باقی هم می‌آیند تمام نمی‌شوند. این همه به کجا می‌روند. آهای همه‌تان با هم کجا می‌روید آخر. نور می‌زند توی چشمم؛ دیگر نمی‌بینم‌شان. کفش‌هایی را می‌بینم که خسته است. آن یکی که خوشحال است. آن دیگری که فیتان است. کفش‌های آن دیگری رییس است. کفش‌های سمت چپی‌اش بداخلاق است. کفش‌های کوچک آن که از دور می‌آید وصله خورده. فال بخر. از خیابان رد می‌شوم. چشمک می‌زنم به بچه‌های توی ماشین‌ها. دختر موطلایی روسری‌اش را می‌کشد روی سرش. من آهنگ را بلندتر می‌کنم. دور می‌زنم.


- به هم رسیدن؟
+ اونا که از اولش رسیده بودن.

شب‌های پای بلوبری فیلم محشری نیست، حتی خوب هم شاید نباشد. صرفن فیلمی‌ست که بتوانی بنشینی پایش چند تا دیالوگ بشنوی که دوست‌شان داشه باشی. بتوانی تنهایی آدم‌ها را از تویش بخوانی و باورت بشود هر آن‌که عاشق‌تر، تنهاتر. هر آن‌که بسته‌‌تر کند خود و روحش را، سریع‌تر پس‌زده می‌شود. چه لیزی باشد که این همه راه خودش را دور کند
How do you say goodbye to someone yo cant imagine living without? I didnt say goodbye.I didnt say anything. I just walked away
یا آرنی، یا پدر لسلی یا هرکس دیگری که دوست داشتنش را این‌طور بی‌نقاب توی رخ معشوق بزند. چه پدر باشد چه دوست باشد و چه عاشقی قهار و خودخواه.
بلوبری صرفن کلاژ چل تکه‌ایست از به یادمانده‌های آدم‌ها. از کلیدها، فیلم‌ها، پنجره‌ها. و بیشتر از آن تاکید این‌ واقعیت است که فراموش شدنی‌ایم ما. همه‌ی ما. با دورانداختن کلیدهایی که جاگذاشته‌ایم، با افتادن صورتحساب‌های‌مان از روی برد، با رفتن آدم‌های وصل به ما، با خراب شدن فیلم‌های آن دوربین کافه‌ی جرمی. انگار که مجبوریم هرجایی به هر نحوری خودمان را ثبت کنیم و لاجرم وقتی آدم‌هایی نباشند که دل‌شان بخواهد یادگاری‌های‌مان را نگه دارند ما هم نیستیم دیگر. انگار که هیچ‌وقت نبوده‌ایم. انگار که هیچ‌کس نبوده‌است.بلوبری فیلان فیلم متوسطی‌ست. از من بپرسید می‌گویم اصلن فیلم‌ نیست. خواب‌های متراکم است. بیشتر کابوس است. حسرت است. داستان داستان‌هایی‌ست که فراموش شده‌اند و پای بلوبری‌ای که دیده‌نمی‌شود یا بدتر دوست‌داشته‌نمی‌شود. مثل خود جرمی؛ پسر کوچکی که مادرش گم می‌شود اند یو کنت بلیم جرمی جاست نو وان وانتز هیم. مثل خود لیزی. مثل آرنی. مثل پدر لسلی. مثل همه‌ی عاشق‌هایی که ترسناک می‌شوند بس‌که خوبند. بس‌که تو را از خودت می‌ترسانند با چنین خواستنی.
تو آرنی را می‌بینی که عاشق است و گناهی ندارد، سو لین که معشوق است و گناهی ندارد. لسلی که ... پدرش که ... لیزی که ... این‌جور است که آدم‌ها هیچ گناهی ندارند فقط تقاطعات بی‌خودی‌شان گاهی بدجوری عذاب‌شان می‌دهد. همه‌شان بدجایی از زندگی نشسته‌اند انگار. بدجایی گیر کرده‌اند. یکی می‌خواهد بایستاند آن یکی دائم در حال فرار است. و وقتی فرار، فرار باشد لاجرم یکی باید تمام شود و همه می‌دانند این وسط آنی که مانده، جامانده، جاگذاشته شده زودتر به انتها می‌رسد. دو تا مرگ کم نیست توی یک فیلم. دو نوع مرگ از استیصال. از استیصال فرار دو معشوق گریزپا چون آهو.
من اما به بهانه‌ی فیلم آمدم بنویسم از رسیدن آدم‌ها. از وصل‌شان. ازین‌که آدم‌ها اگر رسیدنی باشند در همان نقطه‌ی اول انگار که به هم رسیده‌اند. محتوم است به هم رسیده‌شدن‌شان بعد حالا تو راه بیفت برو آن ور اقیانوس، برو کره‌ی ماه، برو فلان شهر توی فلان‌جا کار کن. برو گم‌شو. برو پیدا نشو هیچ‌وقت به هیچ‌شکل. برو کازینو با لسلی دیل کن ماشینش را ببر، بباز. برو نوادا، لاس‌وگاس؛ برمی‌گردی. باورت بشود که دری که یک روزی باز کرده‌ای، چشمی که یک روزی نگاه کرده‌ای، جایی که مأمن‌ت شده برای وقت‌های بی‌کسی همیشه مأمن‌ت می‌ماند. آدم‌های زیادی نیستند توی این شهر که گوش به درد دل‌ت بدهند. که بلد باشند کلید‌ها را نگه دارند. که حواس‌شان به خاطرات روزانه‌شان از پشت نوار دوربین‌شان باشد. آدم‌های زیادی هم نیستند که بیایند در درددل‌شان را برایت باز کنند. دنبال کلید دورانداخته‌شان را هر شب بگیرند. پای بلوبری را آن‌طور با آن اشتها مزه‌مزه‌کنند و دل‌شان نیاید در انتهای شب دست نخورده بماند. ولی اگر پیدا کردی همیشه به همان‌جا به همان‌ آدم برمی‌گردی. مطمئنم که برمی‌گردی. این‌ست که لیزی و جرمی همان اول هم رسیده‌بودند انگار؛ بس‌که لیزی بلد بود درست خواستن را و جرمی بلد بود ریزه‌کاری‌های آدم‌ها را. بلد بود که هیچ دختری آن‌طوری بلوبری پای را با اشتها و تند تند نمی‌خورد. بهتان بگویم که هیچ‌وقت فکر نکنید این‌ها چیزهای کمی‌ست که یک نفر می‌تواند بلد باشد. این‌ها همان چیزهایی‌ست که آدم را به جاهایی که ازشان رفته برمی‌گرداند. اوهوم، به هم رسیده بودند اصلن از همان‌وقتی که در باز شد.

JereMy: A few years ago, I had a dream. It began in the summer and was over by the following spring. In between, there were as many unhappy Nights as there were happy days. Most of them took place in this café. And then one night, a door slammed and the dream was over.

خیلی حرف‌های دیگر دارم که بزنم. از این‌که چه خوش خیال آقای کاروای ما را رها می‌کند آخر فیلم بی پشتوانه‌ی کلیدی جامانده که سرانجام جرمی و لیزی باشد. یا بگویم‌تان که چه زیرکانه همه‌ی گذشته‌ها را انگار محو می‌کند تا طرح نویی بیاندازد، از کلیدهایی که دیگر نگه داشته نمی‌شود و از فیلمی که بس‌که نگاه کرده دارد خراب می‌شود. این‌همه، همه‌ی این‌ها یعنی یکی از ثبت، از ردپا می‌آید درون خود زندگی. و این خود زندگی چیزی بس‌ حقیقی‌ست که خود آقای کارگردان شاید بعدن‌ها در فیلمی دیگر برای‌تان از حسرت‌ها و تنهایی‌ها و وصال‌های و جدایی‌های آدم‌ها در قالبی غیر از حباب و کلید و در و مهره‌های سفید و پنجره و بخار روی شیشه‌ها و دوربین کافه و صورتحساب‌های روی بورد و تخت خالی بیمارستان بگوید و شاید از میانه‌ی همه‌ی این‌ها حقیقتی پررنگ‌تر از آن‌چه در بلوبری دیدید ببینید.

Elizabeth: It took me nearly a year to get here. It wasnt so hard to cross that street after all, it all depends on whos waiting for you on the other side.

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com