دخترک پشت دویست و شش نقرهای موهایش را میبنند. موهای خرمایی لختش را. باقی بوق میزنند. نگاه نمیکند. راه میافتد. دختر چادری از کنار ماشین ما میگذرد گلسرش میافتد زمین، برمیگردد. برش میدارد. میدود. من آهنگ گوش میکنم. به رنگین کمان همیشهی وسط آرژانتین فکر میکنم. دعا میکنم همیشه آفتابی باشد وقتی قرار است از آرژانتین رد شوم. بعدش باد باشد طوفان باشد باران باشد ولی آن لحظهی جادویی من که میدان را دور می زنم آفتابی باشد. آفتاب بتابد بر فوارههای وسط میدان تا من چشم از ان رنگینکمان برندارم. تا د بست پارت آو مای اوری دیز جرنیام تحقق بیابد.
فراگیر پیام نور. از سر گاندی رد میشوم. نور خورشید غروب میزند توی چشمم.
ساعت ندارم آقا. آدمها میآیند. آدمها همهشان با هم به سمتم میآیند. ردم میکنند. باقی هم میآیند تمام نمیشوند. این همه به کجا میروند. آهای همهتان با هم کجا میروید آخر. نور میزند توی چشمم؛ دیگر نمیبینمشان. کفشهایی را میبینم که خسته است. آن یکی که خوشحال است. آن دیگری که فیتان است. کفشهای آن دیگری رییس است. کفشهای سمت چپیاش بداخلاق است. کفشهای کوچک آن که از دور میآید وصله خورده.
فال بخر. از خیابان رد میشوم. چشمک میزنم به بچههای توی ماشینها. دختر موطلایی روسریاش را میکشد روی سرش. من آهنگ را بلندتر میکنم. دور میزنم.