15 December 2018

 بِچه


خواهر وسطیه داره بچه‌دار می‌شه. خب البته باید این خبر هیجان‌انگیزی باشه. سیستر کوچیکه که این‌جا احتمالا سپ صداش کنیم چون اسم مستعارش خیلی طولانیه، یه روز صبح اومد و بهم گفت. حتی لفظ دقیقش یادم نیست ولی یادمه محتوای کلام این بود که ساس (که همون خواهر وسطیه‌ست که اونم به نظرم طولانی بود) داره بچه‌دار می‌شه. یه مدت عمیقی هردومون در سکوت به چیپسای روی میز خیره شدیم و گفتیم خب دیگه چه خبر. بعد از تموم شدن «چه خبرا» و وقتی دیگه واقعا هیچ خبری نبود، دوباره برگشتیم سر موضوع و گفتیم پس ساس داره بچه‌دار می‌شه. و دوباره خیره شدیم (نه اشتباه کردین) به جای خالی چیپسای روی میز. هردومون متعجب و ناباور بودیم و سعی کردیم دیگه به این موضوع اصلا اشاره‌ای هم نکنیم.
 سپ رفت سر کار و شب که برگشت متاسفانه باز موضوع رفت روی «او قضیه». به سپ گفتم به نظرت زنگ بزنم بهش؟ گفت نزدی؟ بزن دیگه. و این‌طور شد که یه بحران گنده‌تر برا خودم درست کردم. بدون این‌که به مغزم مهلت بدم لحظه‌ای حتی بتونه فکر کنه چه خبر شده، گوشی رو برداشتم و زنگ زدم. اونایی که من رو می‌شناسن می‌دونن این‌که گوشی رو بردارم و زنگ بزنم برا من اندازه فتح قلعه خیبره. اونم نامردی نکرد و در آن گوشی رو برداشت. بعد البته اوضاع بهتر شد و خودشم گفت که یه «آها»ی گنده‌ست. و مامان بابام هم یه «آها»ن گنده‌ترن و هیچ‌کس هیچ ری‌اکشن معقولی نشون نداده. لذا من فهمیدم ایرادم ژنتیکیه و برای نشون دادن ساپورتیو بودن رفتم اولین لباس و کوچیکترین لباسی که به چشمم خورد رو گرفتم. هیچ‌کدوم از اعضا ذوق که نکردن هیچ، بهش نگاه کردن و در تعجب این‌که یه موجود اینقدری قراره به جمع‌مون اضافه شه در سکوت فرو رفتن.
 فقط پدر بچه‌ست که خیلی خوشحاله و دنبال کفش چسبی می‌گرده. صبحم برام یه شلوار لی پای یه نی‌نی کون گنده فرستاد و گفت وای ببین چه خوشگله. این‌جا کاملا به نهایت فاجعه و «آها» بودن کل خانواده‌م پی بردم. داماد خانواده مجبور شده برا خالی شدن احساساتش به من رو بیاره. بنده‌خدا فکر کرده چون لباس بچه‌هه رو خریدم منم ازون فازای فضایی «لباس بچه ببین غش کن» دارم. خلاصه که الان همه‌مون در یه انکار عجیبی به سر می‌بریم که امیدوارم تا بچه‌هه بیاد برطرف شه. چون اگر بیاد و وضع به همین صورت باشه، تا بیست سالگیش هر وقت از دربیاد تو همه در سکوت به میز خیره می‌شن.

06 December 2018

 رودریگو


یک سریالی می‌بینم به نام «موتزارت در جنگل». پیشنهاد دوستی که سلیقه‌ی فیلیمیایی‌اش شبیهم است. داستان کانداکتر یا رهبر ارکستر سمفونیک نیویورک است. مثل همه‌ی سریال‌ها داستان یک دختر خنگ اما با استعداد هم درونش دارد که از آن فعلا بگذریم. سریال چندین سیزن دارد. سیزن اولش را تمام کرده‌ام و سیزن دو تازه شروع شده.
 رهبر جدید که اسمش رودریگو ست، شخصیت صادق و جسوری‌ست. بعد از یکی از تمرین‌های ریهرسال، یکی از نوازنده‌ها (که هر کدام غول عرصه‌ی خود هستند)، از رودریگو می‌پرسد «خیلی بدیم؟» رودریگو جواب می‌دهد «آره، ولی نگران این موضوع نباش. من رهبرم و این وظیفه‌ی منه که درست‌تون کنم».
 درست همین یک جمله. همین یک جمله برای همه‌ی آدم‌های مسئول کفایت می‌کند. همین یک جمله برای همه‌ی مدیرها، همه‌ی سیستم‌ها، همه‌ی حکومت‌ها، همه غرزننده‌ها، همه‌ی شاکی‌های دوران بس است. جمله نشان از تفکر درست کسی‌ست که می‌داند مسئولیتش چیست. بد بودن یا مورد انتظار نبودن شرایط را گردن کس دیگری نمی‌اندازد. دنبال راهی برای آموزش و هماهنگی می‌گردد. مسئولیت خطیر خودش را که هماهنگ کردن سازها و نوازنده‌ها و خون انداختن در رگ‌های تماشاگران است بر روی دوش دیگری جز خودش نمی‌بیند. 
 از آن‌ها می‌خواهد تمرین کنند، به دست‌هایش نگاه کنند. تندتر یا آرام‌تر بنوازند. خطاهای‌شان را اصلاح می‌کند. شوخی می‌کند. دعوا می‌کند. تهدید می‌کند. قهر می‌کند. مثل آدم زندگی می‌کند و این آدم، مسئولیت خودش را بلد است. مسئولیتش هدایت گروه است. اگر گروه هدایت نمی‌شود، مشکل از گروه نیست. مشکل از نحوه‌ی رهبری گروه است. مشکل از کانداکتراست. من این‌ روزها به تأسی از رودریگو زندگی می‌کنم.
 در این برحه‌ی حساس کنونی (!) که آدم‌های دیگری در زندگی‌ام هستند که باید کارهایی به‌شان بسپارم می‌دانم که اگر کار به درستی انجام نمی‌شود، اگر خللی در هر چیزی هست. اگر موسیقی‌ای که می‌خواهم به آن انسجام نمی‌رسد، تقصیر من است. غرهایم را به دیگری منتقل نمی‌کنم. دنبال پیدا کردن مقصر نیستم. انگشتم را در هوا نمی‌چرخانم تا یک بیگناه نوازنده‌ی از خدا بی‌خبری را که از کلیت سمفونی چیزی نمی‌داند به سلابه بکشم. می‌دانم چیزی که در ذهن من است و طی سال‌ها و ماه‌ها ساخته شده و حتی معلوم نیست درست باشد، چیزی که فقط سلیقه‌ی شخصی و طرز فکر من برای انجام کارهاست در ذهن دیگری جایی ندارد. برای عملی شدن کارها به روش خودم فقط می‌توانم رهبر خوبی باشم، تا هر کس ساز خود را با عشق ولی به روش من بنوازد. امروز این‌طوری فکر می‌کنم و این را مدیون همین یک جمله از این سریالم.



Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com