خواهر وسطیه داره بچهدار میشه. خب البته باید این خبر هیجانانگیزی باشه. سیستر کوچیکه که اینجا احتمالا سپ صداش کنیم چون اسم مستعارش خیلی طولانیه، یه روز صبح اومد و بهم گفت. حتی لفظ دقیقش یادم نیست ولی یادمه محتوای کلام این بود که ساس (که همون خواهر وسطیهست که اونم به نظرم طولانی بود) داره بچهدار میشه.
یه مدت عمیقی هردومون در سکوت به چیپسای روی میز خیره شدیم و گفتیم خب دیگه چه خبر. بعد از تموم شدن «چه خبرا» و وقتی دیگه واقعا هیچ خبری نبود، دوباره برگشتیم سر موضوع و گفتیم پس ساس داره بچهدار میشه. و دوباره خیره شدیم (نه اشتباه کردین) به جای خالی چیپسای روی میز.
هردومون متعجب و ناباور بودیم و سعی کردیم دیگه به این موضوع اصلا اشارهای هم نکنیم.
سپ رفت سر کار و شب که برگشت متاسفانه باز موضوع رفت روی «او قضیه». به سپ گفتم به نظرت زنگ بزنم بهش؟ گفت نزدی؟ بزن دیگه. و اینطور شد که یه بحران گندهتر برا خودم درست کردم. بدون اینکه به مغزم مهلت بدم لحظهای حتی بتونه فکر کنه چه خبر شده، گوشی رو برداشتم و زنگ زدم. اونایی که من رو میشناسن میدونن اینکه گوشی رو بردارم و زنگ بزنم برا من اندازه فتح قلعه خیبره. اونم نامردی نکرد و در آن گوشی رو برداشت. بعد البته اوضاع بهتر شد و خودشم گفت که یه «آها»ی گندهست. و مامان بابام هم یه «آها»ن گندهترن و هیچکس هیچ ریاکشن معقولی نشون نداده. لذا من فهمیدم ایرادم ژنتیکیه و برای نشون دادن ساپورتیو بودن رفتم اولین لباس و کوچیکترین لباسی که به چشمم خورد رو گرفتم. هیچکدوم از اعضا ذوق که نکردن هیچ، بهش نگاه کردن و در تعجب اینکه یه موجود اینقدری قراره به جمعمون اضافه شه در سکوت فرو رفتن.
فقط پدر بچهست که خیلی خوشحاله و دنبال کفش چسبی میگرده. صبحم برام یه شلوار لی پای یه نینی کون گنده فرستاد و گفت وای ببین چه خوشگله. اینجا کاملا به نهایت فاجعه و «آها» بودن کل خانوادهم پی بردم. داماد خانواده مجبور شده برا خالی شدن احساساتش به من رو بیاره. بندهخدا فکر کرده چون لباس بچههه رو خریدم منم ازون فازای فضایی «لباس بچه ببین غش کن» دارم.
خلاصه که الان همهمون در یه انکار عجیبی به سر میبریم که امیدوارم تا بچههه بیاد برطرف شه. چون اگر بیاد و وضع به همین صورت باشه، تا بیست سالگیش هر وقت از دربیاد تو همه در سکوت به میز خیره میشن.