خوب می‌گفت بودریار که رسانه اصلن وانموده می‌کند همه چیز را، سیموله می‌کند. بیراه می‌کند. قالب می‌بندد. می‌گفت که در تقابل، سوژه و ابژه قاطی می‌شوند گلاویز می‌شوند. جابه‌جا می‌شوند. حالا جریان وبلاگ شده. امروز اتفاقی برخوردم به یک وبلاگ بی‌نام و نشان. از آن‌ها که طرف نویسنده نیست و قلم خوبی دارد. که خودش را می‌نویسد دفترخاطرات‌وار. نه مخاطبی دارد نه چشم دیگری برای خواندن. برای خودش می‌نویسد بی‌محابا. گیر واژه‌ها نیافتاده. گیر مخاطب حتی. گیر قضاوت. یادت هست مکین که گفتم همه یک شکل می‌شوند عاقبت با این گودر اگر حواس‌شان نباشد؟ نگفتم که اکباتان را که رد می‌کنم انگار گودرستان است. انگار وبلاگستان. این محتوم است ها. یعنی نخوانیدش به سبک انتقاد. این وبلاگ کذا را که دیدم از عشق گفته‌بود انگار. از عشق ِ به زبان نیامده‌اش. از غرورش که نمی‌گذارد بگوید که التماس کند. از دردی که می‌کشد. توصیف کرده‌بود معشوقش را به زیباترین شکل و خودش جاخوش کرده‌بود توی کنجی به فکر این‌که او آن نیست که «باید». خودنویسی بود. درد دل بود. دوست داشتن بود. و بهترش بگویم واقعی بود. هنوز خودش را ننداخته‌بود در گیر و دار واژه پیدا کردن. درست و غلط شناختن. غم‌اش، جنس‌ش کلمه‌هایش و احساسش را می‌شد پیدا کرد توی دنیا. هنوز آن‌قدر گیر نیافتاده بود در ادبیات که هزار و یک کلاف شود. نه حتی در رسانه که خودش بشود «شخصیت». بشود «قهرمان قصه» و از دور نگاه کند خودش را که حالا به کدام سو بکشاند این تن را تا سوژه‌ی دیگری برای نوشتن باشد، یا کدام حس!
بودریار گفته بود که وانموده می‌شوند. حالا انگار خودمان هم در مقابل مخاطب/رسانه خودمان را فراموش می‌کنیم یک طوری می‌شویم. نه این‌که ردی از خودمان درونش نباشد ولی زندگی‌مان را وبلاگ نمی‌کنیم گاهی؛ وبلاگ‌مان را زندگی می‌کنیم. دیده‌اید که چه به دل نمی‌نشیند گاهی غم‌ها و عاشقانه‌ها. که انگار همه را ریخته‌اند توی یک ظرف تا شکل یکسانی بگیرند، شکل اسطوره‌ای، غیرواقعی. [نه همیشه، که چه قشنگ‌ترند حتی گاهی این ریورس لایف‌ها این ویرچوآلیتی‌ها]. چه حتی مخاطب، خودمان به شکل مخاطب، سلیقه‌مان پاستوریزه می‌شود. یک جور وانمایی می‌شود زمان، مکان، موقعیت، حادثه. ساده‌تر این است که وبلاگ دیگر آن دنیای بیرونی نیست [قرار نبود هم که باشد]. دنیای خودمان هم نیست یک دنیایی‌ست این وسط که به علاقه‌ی مخاطب یا حالا نویسنده‌ی آن بستگی دارد، اوج و فرود. می‌شود دنیای تخیل، نه حتی تخیل می‌شود دنیایی که خود رسانه به تو تحمیل می‌کند. چه حتی در حوادث واقع. و این بین زندگی باقی هم دستخوش آن رویکرد می‌شود یا نمی‌شود. اصلن زندگی اینی نمی‌شود که این‌جا توی واقعیت زیر آسمان آبی و کبود جریان دارد و گیرافتادگان این دنیا، این مجاز دیگر تحمل دنیای واقع را ندارند. در تلاشند، فرار می‌کنند تا خودشان را برسانند به دنیای ساخته‌شده‌شان دمی؛ تا دنیای نبوده‌شان را، دنیای ساخته‌شده‌ی خودشان را زندگی کنند بی‌که کسی به همه‌شان بریزد. نوع ِ دیدی که وبلاگ نشان می‌دهد. این گیر و دار، این کش مکش، این‌ همه ناهمگونی و همگونی جریانش از خود رسانه است از مخاطب است از بیرون است ؟!‌ از کدام قسمت این ماجراست؛ صد در صد نیست، که این‌ها همه‌اش در کل «دید رسانه‌ای»‌ست بر یک آدم در موقعیت و زمانی خاص و عام. رمیدن می‌خواهدها. رها شدن از این خودسوژه‌پنداری. جخ رها شدن از سیموله‌گری. سیموله‌بینی. پاستوره‌ریزه‌گری سلیقه. دیکته‌آی دیدن، خواندن، نوشتن. شبیه‌شدن، نه به حساب کرگدنی حتی طاووس که یک شکلی حتی اگر پرتقال شوند همه‌ی میوه‌ها قشنگ نیست. نه که از رسانه نه از دنیای خود را ساختن در فضای نبوده، معلق. که از همه‌ی حواشیه ِ مخرب یونیک‌بوده‌گی باید رها شد. که ساختن دنیا به هر ترتیبی رها کردن ندارد که تو را در هر لحظه از بدو پیدایش با خود و در تو می‌سازد. چه حتی وجود زنده‌اش رهایت هم نمی‌کند در این سطح دیگر. کوآلاوار چسبیده‌ادت.
یک وقتی می‌بینیم هیچ چیزی نیست که وجود خارجی داشته‌باشد. خدا هم نشسته یک وبلاگی ساخته توی یک مخروبه‌ای دارد همه‌مان را می‌نویسد یک برنامه‌ای هم گذاشته اندی سال که گذشت یک صدایی دربیاید از اصرافیل‌ش که یک سوند ترکی دارد به نام صور.ام پی تری! اصلن ساخته‌ادش همان دنیا را تا بسازند خودش را. که بفمد خالقیت چیست و خودش اصلن. بعد می‌گوید شما من‌اید و من شما نمی‌فهمید که!

Labels:


بله آقای رییس همه‌ی حرف‌های شما را می‌فهمم. خنگ نیستم که هربار متذکر می‌شوید که باید مثل چی کار کرد و قاطر و اسب می‌کشید به رخ‌مان. یا آن آقای چه‌می‌دانم فلان را که سرش را گذاشته روی ریل چرخ‌های قطار را شمرده. نیاز به این همه تکرار نیست. من این حرف‌ها را بهتر از شما بلدم. بهتر از شما می‌دانم که باید مثل خر کار کرد. باید سابقه‌ی‌ کاری ساخت. سرقفلی بالا برد. زمان پروژه باید نصف تخمین‌ات باشد و الخ. می‌دانم آقای رییس که این‌طوری از کله‌ی صبح می‌زنم بیرون و نصفه شب برمی‌گردم خانه. ولی همه‌ی فهمیدن‌هایم همین امروز همین‌جا تمام می‌شود. من مثل شما نیستم آقا. نمی‌توانم. من آدم زندگی‌کردن‌ام. آدم دست‌باز رفتن به جلو. نمی‌توانم دوی سرعت بدهم. نمی‌خواهم. همین‌که نتوانستم نشد وقت نبود بروم برای سیستر کوچیکه کادویی بگیرم که تولدش بود همین چند روز پیش برای همه دنیایم بس. همین‌که نتوانستم آن موقع که باید لبخندش را ببینم؛ یعنی بدبختی. می‌خواهمش چه‌کار آن سرقفلی را، آن کاردرست بودن را، آن تجربه را وقتی دیگر کسی نباشد که بخواهم خوشحالش کنم. می‌خواهم چه‌کار همه‌ی دنیا را وقتی همه‌ی آن‌ها که می‌توانستم گاهی بخندانم‌شان نباشند. مگر خوشبختی برای شما این نیست که کسی را داشته‌باشی که بشود خوشحالش کنی؟ حالا همه‌ی این‌ها را بگذارم کنار. بی‌خیال همه‌ي دوست‌ها و خانواده و عزیزانم بشوم برای روزی که غریبه‌ها بگویند چه کار بزرگی؟ آن وقت آن کار بزرگ به درد کجایم می‌خورد؟

Labels:


29 December 2008

 لب‌پَر شد!


یاد گرفته‌ام. برای یاد گرفتنش بها هم داده‌ام. سخت بود. سخت است. هنوز هم سخت است که این همه ناخوشایند ِ اطراف را ببینی دلت بشکند تنت مور مور شود؛ یک نگاه دور دست نیامده‌ای خودش را جا دهد ته ته‌ات، ته ته ِ آن ناپیدای دلت؛ اما دیگر حتی نخواهی، نتوانی، به زبانت نیاید بگویی نه این‌طوری‌ها هم نیست. باور نکن. من یکی این‌طوری فکر نمی‌کنم. دیگر گذشته از آن وقت‌ها. وقتی یکی می‌آید. یکی که خودت را برایش مثل کف دست ساده و پوست‌کنده گذاشته‌ای جلو می‌گوید عاشقی یعنی زرشک تنها چیزی که برایت می‌ماند یک نگاه است و یک تکرار. نه تایید نه تکذیب. این‌ها نشانه‌ی استیصال است لابد. یا آزادی دادن به اطرافت که خودشان باشند. که تو مجبورشان نکنی با کلماتت که نخواهی هی هی دلیل بتراشی که دست‌شان را بگیری بکشی بکشانی‌شان دنبال خودت. این‌ها یاد گرفتن می‌خواهد. هی باید ایندایکرت باشی. باید حواست باشد به کلماتت. جای‌شان کنی توی بقچه‌ای پستویی چیزی. بگویی ولی نه صریح. ناراحت شوی و بدانی این ناراحتی جا دارد. به رخ نکشی‌اش. به رخ نکشی‌شان. هی آدم ِ منم منم نباشی. دنیا را گیر ندهی که چرا این همه دویدن‌ام را ندیدی. که این همه رد پا به این سرعت پرید. که با تمام جان دویدن‌ام هم یک نشانه ننداخت روی این جاده‌ی سنگلاخی، چرا؟ ماندی همان که بودی. نمی‌شد که نرم‌تر بشوی. نخواستی؟ توقعی که نبود. همان هم که نبود دیگر نیست. درد دارد فقط. درد دارد که ببینی که حس کنی که تِرِق تِرِق صدای خُرد شدن‌ات را با گوشت بشنوی. ترک برداری ترک برداری ترک برداری و در این ترک برداشتن‌ات استوار هم بمانی. استوارتر حتی. بسی استوارتر.

Labels:




 غزه


آخر پاییز گذشت. گرم شمردن جوجه‌هایند؛ کمی دیر اما به جِد. چیز دندان‌گیری نمانده شاید تک و توک. جوجه‌اند دیگر؛ حرجی نیست به‌شان. می‌میرند. بنیه ندارند. سرما که بیاید همه‌ را می‌برد. چند وقت دیگر لابد می‌آیند سر وقت جوجه‌های این‌ور. هوا اگر بگذارد این طفلی‌ها دوام می‌آورند تا شمارش
اگر بگذارد ...
سرمای گداکشی‌ست برادر؛ سرمای گداکشی‌ست.

Labels:



خب! اصلن قرار نبود که این رو پست کنم. یعنی نمی‌دونم چطوری شد که ورق چرخ خورد و یکی دیگه درفت شد تا این یکی جاش رو بگیره. پارسال دو هفته بعد از این بود که یک آخر هفته‌ای نوشته شد و از قضا برفی بود و سال نویی و بابا نوئل معلق در فضایی برای رسوندن آرزوها. علی ای حال آن‌چه می‌بینید آرزوهای پارسال رفقا زیر کرسی مجازستانه (اوهه! دور درخت کاج؟ الان وطنی‌ش کردم یعنی!) به خاطر سیل نامتناهی وبلاگیای اطراف و اکناف و دوست بودن و بزرگ داشتن‌شون مقدور نیست که اسما رو تک به تک بنویسم که خودش کامیونی می‌شود دراااز. لذا [بزن شیپورچی: دو دو رو دو دو دو] بر ببننده‌ی این پست واجب عینی‌ست به محض دیدن عکس تمام جسارتش را جمع کند و چون آدمی دوست و محبوب ِ دل ِ دلدارها، ندارها، عاشق‌پیشه‌گان، محزون‌بوده‌گان، گمگشته‌گان، گم‌کرده‌گان، امیدواران، بی‌امیدان، الاف‌الدوله‌ها، زن و بچه‌دارها، [زنبیل و بردار و بیار] بیاید آرزویش را بنویسد والا [بسیار بسیار جدی] از مقادیر معتنابهی چوب انار که من به کمک رفیق شفیقم سنجیتا ب.سنجی برای روز مبادا احتکار کرده‌ایم برای تادیب فرد مذکور و نشان‌دادن «آن‌که آرزو ندارد بی‌خود پینوکیو می‌سازد» استعمال خواهیم نمود. سنجی از اتاق فرمان اشاره می‌کنه آناناس هم داریما!!!

ئه‌سرین (پریشان‌گویی‌های ئه‌سرین): یه دونه لپتاپ آی بی ام مثلا، یه عالمه فیلم، با یه عالمه نزدیک صدتا کتاب که لیست کردم. با بلیط سفر چندروزه واسه دوستام که چندروز بیان ایران همه ی همه ی اونا که می خوام باشن، و دعوت نامه واه دوستای دیگه ام که اینجان و ... اصلا ول، سند هک هفته زندگی اونجور که دوست دارم کافیه! تو اون بسته جا میشه به نظرت؟
پورج (لانگ‌ شات): حسب‌الامرتان خوش‌داشتیم در آن کادوپیچ روبان‌زده‌ی بالادست، نیم‌چارک «سلامت» بود. نه که طوری‌مان باشد. شکر ربِ رحیم. ولی آن نیم‌چارک را لازم داریم.
سنجی (دخترانه‌های میم سنجاقک): من که نفهمیدم چی شد ! یعنی منظورت اینه که کیا آرزو می کنن سنجی یا هرمس یا آزمو یا زبونم لال خدای نکرده تاید از لوله بخاریشون بیفته تو جوراب دم شومینه؟! هاها!
اوکیز! لوس نمی شم و اینا ... من آرزو می کنم یه چیزی بیفته پایین تو مایه های چراغ جادو با یه جینی خوش تیپ که هم هیکل و شبیه هرکول والت دیزنی باشه و نامحدود بتونم آرزو کنم.
خپ بابا ! مسخره بازی بسه. راستش سنجی خیلی آرزوهای زیادی دارهو خیلی زیاد. واسه همین نمی تونه انتخاب کنه. اما می دونی... دلش می خواد ات دی اند آو د دی شادمان باشه. نو متر که اون شادمانی چطور حاصل میشه. میخواد ات دی اند و د دی یه لبخند واقعنی بزنه. همین.
خواب آلوده: " برنامه سفر اِن روز دور دنیا با دو سه تا از آدمهای خوش سفری که دوستشون دارم، با تمام پراویزیشن هاش اونم به شکل زیگ زااگ"
هری (نوترینو): من هم فکرهامو کردم. دلمان دو هفته «اضافه‌عمر» می‌خواهد که در آن مدت هر کاری که انجام دهیم، جزو نامه‌ی اعمالمان محسوب نشود. البت خدای به سر شاهد است که گند خاصی نمی‌خواهیم بالا بیاوریم. چند مورد «سعی و خطا» ی خطرناک هست، گذاشتیمش برای آن دو هفته. این از این. البته الآن که دقت می‌کنم، این آرزو که گفتیم از آنها نیست که اون پیرمرد توی عکس بتواند به جورابمان سنجاق کند...
مریم: دلم می‌خواد یه دنیای دیگه برام آورده باشه. دنیایی که همه‌ی آرزوهام رو داشته باشه. همون دنیای آرمانی.
مریم (مامهر): دلم می خواد توش یه نامه ی کتبی از خدا باشه که زیرش هم امضا کرده باشه که مامان و بابام و برام نگه می داره ... تا همیشه یی که می شه ... خب من دلم می خواد حالا که من قرار نیست عروس بشم و کله کو هم گفته تا من عروس نشم ایران بیا نیست!! الان اون تو یه کله کو باشه که اومده ایران !! بازم هستا! بگم یعنی؟ بعدشم یه بلیط رفت و برگشت می خوام واسه 1 ماه که برم پاریس و بر گردم ! البته اگر خواستی توش بلیط و ویزا بذاری هیچ تضمینی نمی دم که رفتم پاریس برگردما !!
سر هرمس مارانا : فقط چون لینک کامنتدانی را گذاشته بودید برای ما گوگل ریدرخوان ها، ها! درضمن از همین تریبون اعلام کنیم لطفن کسی ما را آرزو نکند برای پایین افتادن از لوله بخاری. گیر می کنیم آن وسط ها گرفتار می شویم بد مصیبتی می شود، کسی هم نیست بیاید جمع مان کند. ها راستی ما بدمان نمی آمد خود جناب آقای بابانوئل می افتاد یک بار پایین. کمی خرده حساب با ایشان داشتیم که گاس این جوری پا بدهد رفع و رجوع اش کنیم .
مونا (چتری برای یک نفر): منم یه دل بی خیال می خوام! یه کم خلخلیه انگار چیزی که می خوام؟!
الهام (اسنپ‌شات): چراغ جادو می خوام من! بعدش دیگه هی آرزو می کنم هر برآورده می شه!
لاغر(حیاط دیوانه‌خانه): م م م من یه دونه از این خط کشا می خوام که دو تا عکس داره و وقتی تکونش می دی هی عوض می شه
ماه‌منیر: دلم می خواد پاپا نوئل اول اشتباهی بستۀ محتوی آرزوی مسی رو بندازه تو دودکش. بعد هم بره و نیم ساعت بعد بستۀ خودمو بیاره. البته شاید دلم به رحم اومد و جعبۀ خالیشو واسه ات فرستادم.
میرزا پیکوفسکی: من دلم می خواست داخل آن کادوی روبان زده چند ورق یا چند استکان احساس گرم بود.
یاسمن (دیهور): کاش اون تو سلامتی و صلح و دوستی برای همه باشه... وای چه پر توقعم!
آزی: ارزو مي كنم كه همه ادما همه اونايي كه دوسشون دارم و حتي اونايي كه دوسشون ندارم به همه ارزوهاشون برسن و شادي و خوشبختي رو با تمام وجود لمس كنند ...اونوقت همه دنيا ميشه محبت و مهربوني و لبخند و عشق....

لینک کامنتدونی برا گودرخوان‌ها

21 December 2008

 رسالت ِ هنرمند


این رسالت هنرمند است که حتی وقتی خورشیدی در آسمان نمی درخشد ، آن را خلق کند .
رومن رولان – ژان کریستف

Labels:


16 December 2008

 سلام برف


توی این آفیس هر چه ندارم یک ویوی خوب دارم به روبرو. یک پنجره‌ی بلند جلویم نشسته با زیادتا کاج دراز و سبز. و آسمان معلوم است. مزیت بزرگی‌ست که‌ آسمان معلوم است. خیلی خوب است. انقدر خوب‌ است که نمی‌توانم رد کنم این خط را و بروم خط بعدی تا واقعا باورتان بشود چقدر خوب است که پنجره‌ای داشته باشید و آن پنجره حتی با این‌که میله‌دار باشد آسمان را نشانت دهد و کاج‌ها را. و امروز من تمامش Shtrelitz گوش می‌کنم و رقص برف‌ها را نگاه می‌کنم در این عمود باز به جلویم رو به آسمان و کاج‌ها.
+
صبح یک عالمه کلاغ دیدم. یک عالمه کلاغ از طلوع می‌رفتند به سمت غروب. من ایستاده‌بودم تا ماشین پیدا کنم. یخ زده بودم و به پالتوی مسخره‌ای که جیب ندارد فحش می‌دادم. چشمم رفت به کلاغ‌ها می‌خواستم یکی را پیدا کنم بگویم امروز برف می‌آید. می‌توانم بهت قول بدهم که امروز برف می‌آید. ولی کسی نبود آن اطراف. به خودم گفتم امروز برف می‌آید مس! قول می‌دهم.
+
حواسم نبود. داشتم گودر می‌خواندم و هی سوییچ می‌کردم بین لینوکس و ویندوز. هی از این طرف به آن طرف. از این مطلب به آن یکی. با سنجی چت می‌کردم و داشت از رفتنش به دماوند می‌گفت از دامنه‌ی شمالی و سنگی که برایم آورده. از گوگردهایی که می‌آمدند بالا. از بابای نازنینش می‌گفت که دم رفتن ام.پی.فور و موبایل و مابقی را از توی کوله‌اش برداشته تا فقط برود و ببیند و خودش باشد آن‌جا، خود ِ بی‌ثبتش برای دیدن نه برای تعریف‌کردن. از برف‌های آن‌جا می‌گفت و از گریه‌های بلند بلندش روی قله از «من این‌جا»هایم اش که دور زده بود و گفته‌بود و همه نگاهش کرده بودند. از گربه‌های وحشی که ترسیده‌بوده‌شان. از بچه‌های تیم‌ می‌گفت که چه همه خوب بوده‌اند و به افتخارش صعود کرده‌اند تا قله. که از دامنه‌ی شمالی رفته‌اند همگی. همین وقت‌ها بود که رفیقی اس ام اس زد برف میاد. و من دیدم برف‌هایی را که می‌رقصیدند پشت پنجره. دلم خواست که کسی ندیده باشد و مشغول خودش باشد و شانه‌ کردن موهایش. مشغول نوشتن و ورق زدن. مشغول چای خوردن و زمزمه‌کردن. خوابیده باشد و پشتش به پنجره باشد که من هم زنگ بزنم، اس ام اس بزنم. صدایش بزنم بگویم برف میاد و او رو بچرخاند و رقص برف ببیند و برف ببیند و رقص برف ببیند. اس ام اس زدم به همان رفیق که چه برف رقصنده‌ای هم هست.
+
در شب‌هایی این‌جوری باید دنبال جایی گشت که شلوغ نباشد، کسی عجله‌ای نداشته باشد و قشنگ‌ترینش این‌ست که یکی بیاید بپرسدت: برفبازخان! بگو ببينم امشب كجا مي‌شه رفت پياده‌روي ملايم خوش‌حال كرد؟ و تو بگویی برود ولیعصر، برود کاشانک، برود نیاوران، برود کرج، برود قهقرا پیدا کند. برود زمستان را سلام کند، برف را با این قدم‌های برفی. برود و تو در حسرت تمام راه‌هایی که قرارست برود بمانی و بدانی که باید بوسید دست این جنس آدم‌ها را که بلدند چطوری زمستان را خوش‌آمد کنند.
+
بنشینی آرزو کنی که همه‌جا از این رقص‌های برفی ِ امروزی بیاید. بیاید تا فردا، تا شب، بخوانی توی همه‌ی وبلاگ‌ها این نگاه‌ها را. که ببینی کی، کجا، چطوری حظ کرده. چقدر پیاده رفته. چطور زمستان جا کرده خودش را توی دلش با همین شیطنت‌های پفکی ِ‌ برف‌های اولش. بنشینی آرزو کنی تا یکی نیاید از «سلام برف» روی جی‌تاکت بپرسد «برف کو؟» دلت بخواهد همه این رقص را ببینند. نه این‌جا که هر جا. همه‌ي شهرها، کشورها، تمدن‌ها. زمان‌ها. همه‌شان بایستند و این آهنگ را بشنوند و برف‌های شیطان امروز را دنبال کنند.
+
من نشسته‌ام حالا با خودم فکر می‌کنم آدم باید خیلی خوشبخت باشد یکی را داشته‌باشد تا آمدن برف را بهش خبر دهد و باید خیلی خوشبخت‌تر باشد تا خودش سرش را برگرداند به آسمان و تعجب کند از برفی که می‌آید و آرنجش را بزند به بغل‌دستی چه حتی پیرمد چرتیده‌ای باشد؛ که هی! ببین برف و او یک دلت خوشست نثارت کند و بخوابد و در خوابش رقص برف ببیند و بی‌که تو ببینی ذوق کند.

پسا.ن: یادش به خیر برف‌بازی

Labels:


13 December 2008

 حرف‌های آخر هفته


حرف‌های آخر هفته


مقدمه‌ای اندر باب: اولش یک اعتراف کنیم شما هم بدانید چوب نزنیدمان هی به نازنینی. این حرف‌ها حرف‌های آخر هفته است درست ولی دیده‌اید که هر ماهی دو ماهی یک‌بار نوشته می‌شود شاید به خاطر درازایی‌ست که دارد. خسته‌تان می‌کند یک. دو؛ زمان می‌خواهد نوشتن‌اش. سه باید معمولی باشی تا بنویسی وگرنه یا خودت را زخمی می‌کنی یا دیگری بس‌که حرف‌های آخر هفته بی‌سانسور است اگر بگذارند، بگذارم.
پیش‌خوان: وجب می‌کنید؟ حق دارید خب!


اعتراف‌های آخر هفته

- اعتراف می‌کنم ترسیدیم از آن «دهه»‌ی شما خانم سه روز پیش که این‌طور نشسته‌ایم بسط دم بساط به نوشتن.
- اعتراف می‌کنم دوست ندارم خودم را این‌طوری‌ها. این مهاجم‌شده‌گی. این تند رفتن به جلو. این نادیده گرفتن‌ها را. دوست ندارم این همه بی‌اعتنایی‌ام را. این همه به دشمنی گرفتن دنیا را. خوشحالش نیستم. در آغوشش نمی‌کشم. گاهی هست که می‌افتم از درخت به غمناک‌ترین شکل، رقص‌وار اما. دوست دارم آن افتادن‌ها را. دوست دارم لغزیدن برگ‌وارم را. که انگار رهایم نمی‌کند باد. می‌رساندم تا زمین. زمین می‌ماندم. می‌بردَم تا خاک. تا آب. تا انتها. گاه‌های دیگری هم هست که نه افتادنی در کار است. نه بالا رفتنی. چسبیده‌ای به شاخه. می‌دانی که می‌افتی. که تو نقاشی نیستی که بمانی روی آن شاخه‌ی ترد برای ابد. اما زمان ندارد. زمان نداده‌اند که چقدر می‌مانی. عصبانیت می‌کند این تکرار مسلسل‌وار ترس افتادن و نیافتادن. استقامت. به خودت می‌گویی که بی‌خیال. زندگی را بگیر. به بردرخت‌بود‌ن‌ات خوش باش. چه افتادنی در کار باشد انتها نیست. اما آرام نمی‌گیری. تمام بیچارگی آدم از این اندازه شناختن دروغ‌های خود است. شاید که گول کلمات دیگری را بخوری چند لحظه‌ای چند روزی چند صباحی. باز اما آن ته چشمانت می‌داند کدام رد پا را دنبال می‌کنی. کدام رد پا نمی‌رود. کدام رد پا اگر هم که جایش پر شود با برگ، باز انگار همان‌جاست. چون روز اول. نه روی زمین که در خاطر تو. در خیال تو روی تصویر‌هایی که همیشه به یادت می‌آید.
- اعتراف می‌کنم وقتی این گره‌ی ناف را که از اولین بار حرف‌زدن‌ها میان‌ دو روح گره خورد بخواهی ببری باید که زخمی کنی. باید که گه بشوی. گند بزنی. به خودت. به بودنت. به آدم بودنت. خودت را هم حتی خراب کنی. خودت را زشت معنا کنی. کار خوبی نیست. می‌دانم. گفته‌بودم که آدم‌ها حق ندارند یک‌تنه تصمیم بگیرند. که خراب کنند آن تصویر فرشته‌وارشان را به بی‌قیدی. انصاف نیست. سخت است خب. توصیه که نیست. اعتراف است. اعتراف است تا شاید خجالتی بکشیم از خودمان و بلند شویم نه فقط به اتکای دست‌های ناتوان ِ خویش. نه به جان‌کندن. که به آوا دادن رفیق که هی! دستم را بگیر بلند شوم. و رفیق‌ات آن‌قدرها رفیق باشد که نه از ندا دادنش خجالت بکشی نه از کمک خواستن‌ات نه از نشسته بودن‌ات تا این وقت‌ها.
- اعتراف می‌کنم عاشق آن حرف‌هایی‌ام، آن گریه‌ها آن عجزهایی که دو تن سر می‌دهند آن یکی بی‌مرد بودن و دیگری بی‌زن بودن. که تو یادت می‌رود مرد که گریه نمی‌کندها را و من یادم می‌رود چقدر آبقوره می‌گیری‌ها را.
- اعتراف می‌کنم من هنوز هم نرفته‌ام. می‌بینی؟ نمی‌توانم. انگار سخت‌تر از این حرف‌هاست رفتن...
- اعتراف می‌کنم که نمی‌خواندم. من پرانتزخوان نبودم. پاورقی‌خوان هم. نه این‌که لنگ ِ حاشیه نباشم. نه این‌که عبور بدهم به خاطر انتها. از توضیحات اضافی بدم می‌آمد. از توضیحات اضافی که احمق فرضت می‌کنند می‌خواهند یک چیزی را بیشتر بخورانندت، به زور. بعدها بود که کتاب‌هایم را دوباره از سر خواندم تا پاورقی‌خوان شوم. که بنشینم داخل پرانتزها خودم. آن وقت‌ها بود که عاشق مخلفات شدم. عاشق آن چیزهایی که نیاز نیست. که واجب نیست. که حکمش ثواب است لابد و ما ردش می‌دهیم به دلیل واهی. دلایل واهی. برای سطر بعدی. سطرهای بعدی. که مگر چه خبر است آن‌جاها؟ مگر مقصد و مبدا دارد؟ همه‌ی خبرها یک‌جاست اگر حاشیه‌ها را درست برانداز کنیم.
- اعتراف می‌کنم هنوز هم نمی‌دانم کدام خودمم دکامایا. آنی که نقش عاشقی بازی می‌کند یا آنی که زود فراموش می‌کند. شاید که به قدرت زندگی دل‌بسته‌ام و الا نقش‌هایم را باور دارم.

درد و دل‌های خودمانی آخر هفته

- اصلن نمی‌دانم چه‌م است الان‌ها. هیچ چیزی حالم را جا نمی‌آورد. بیرون را نگاه می‌کنم. برنامه می‌نویسم. با یکی حرف می‌زنم. جواب یکی را می‌دهم. توی گودر کامنت می‌گذارم. راه می‌روم. می‌روم توی بالکن. دم آینه. آشپزخانه. لامصب. یک چیزی چنگ انداخته بر جانم. خودت را نشان بده نامرد. چه‌ت شده؟ بگو کجای دنیا دارد به همه‌ت می‌ریزد. هواست؟ گیر هوا شده‌ای؟ باز گیر داده‌ای به هوا؟ یا باز در گریزی از چیزهایی که می‌خواهی. باز یک اسم را ناگریز هی تکرار می‌کنی. هی خودت را دور می‌زنی. هی دلتنگ می‌شوی. عذاب می‌گیری. خسته می‌شوی. باز می‌پلکی اطراف را. به امید کدام چیز؟ به کدام نشانه؟ می‌پایی دور و بر را به دنبال چیزی بی‌که بدانی پی کدام چیز این‌چنین چشم دوخته‌ای به جاده باز و هی باز.
- همیشه‌اش می‌گفتم که رفت. رفته‌ها می‌روند. زندگی قدرت دارد. زندگی قدرتش هزار برابر مرگ است چه شاید بارها بیشتر. این‌ست که زنده‌ها می‌مانند. چه بخواهند که نباشند باز قدرت زندگی تا آن‌جاها هست که بداردشان بداردمان باشیم. نفس بکشیم. بخواهیم. تجربه‌ کنیم. جدید بشویم. چیزهای جدید بریزیم در دامان‌مان. خودمان. دوستان‌مان. دشمنان‌مان. عاشقان‌مان. رد می‌گذارد اما. گذشته را می‌گویم. پاک نمی‌شود. نیست نمی‌شود. هست. همیشه هست. می‌آید. هم‌پایه‌ی من رشد می‌کند. پر می‌کند دنیایم را. نه این‌که یادم بیایدشان. ولی یک تلخی‌ای یک شیرینی یک خاطره‌ای را ریخته در پستوهای ذهنم. هر وقتی یکی‌شان می‌آید جلو. من نمی‌بینم کدام‌شان. نمی‌دانم‌شان. یکی‌شان به تصادف. یکی‌شان بنا به هوا. یکی‌شان می‌آید و غریبم می‌کند با الان. به از دست داده‌هایم نیشخند می‌زند. به خود ِ الانم لعنت می‌فرستد. می‌ایستم و از خودم دفاع می‌کنم. می‌دانم که دفاعی ندارم. که کدام‌مان می‌توانیم خودمان را مبرا کنیم از تمام آن‌چه به سرمان آمده. خودمان می‌دانیم نوک سوزن‌مان گیر می‌کند گاهی روی دیروزها. نمی‌چرخد لامصب. ربط به هوای دلگیر ندارد. به این تاریکی. به این بی‌آفتابی. ربط به تکرار خودمان دارد توی ابرها. هی ِ ذهن‌مان. هی ِ ذهن‌مان. های و آه دل‌مان وقتی گریزی نیست ازین لامصب احساس. از این تکرار. از این به یاد آوردن. از این کنکاش‌مان در خودمان بی‌قضاوتی با حسرتی. با حسرتی با آهی. با گذری؛ گذرکردنی.
- این‌که این‌جا دیگر گله نمی‌کند از زندگی، از دنیا، از روزگار نه این که نیست. نه این که دستم به جایی بند است. گله نمی‌کنم، می‌خندم، می‌خزم زندگی را، ناخوشایندهایش را فاکتور می‌گیرم. خودم را هوار می‌زنم این‌ور و آن‌ور که یادم بیاورد بودنم را. می‌دانی که خسته‌ام. می‌دانی که گمشده‌ام. می‌دانی که خودم را هزاربار هزارجا هزارجور جا گذاشته‌ام. بس‌که تکه تکه شده‌ام بس‌که دنیای خواستنی‌ام ناخواسته چهل تکه شده هرجای این زمان، این مکان، این آدم‌ها. نمی‌دانم که کجایی‌ام حالا. نمی‌دانم چطورم. نمی‌فهمم خودم را. از این‌که نمی‌توانم جمع‌شان کنم یک جایی حرصم می‌گیرد. من هم آدمم. قصه‌ها را بلدم. همه‌ی حرف‌های قشنگ را هم می‌دانم. همه‌مان شعار بلدیم می‌شود با یک جمله گفت «چه خوب که دنیایم چنان گسسته است که یک جا بندم نمی‌کند که رد نامیرای خویش را زمان می‌اندازد بر تنم که موهای آبنوسی‌ام را تاب دهم و از بویش هربار خاطره‌ای تازه زنده کنم.» می‌بینید؟ حرف قشنگ زدن به همین سادگی‌ست. حرف قشنگ زدن کاری ندارد. آن‌چه آدم را دچار خلاصی می‌کند اما خود را گفتن است. کلمه‌ها بیایند بیرون مثل بو. مثل عطر. خودشان پرواز کنند و من را بگویند تمامم را. من را به شکل و طعم و بوی خودم بشناسدتان. نمی‌شود بگویم خوشم از این همه سرگشتگی. نمی‌شود بگویم‌تان که خوش هم نیستم از این زندگی. می‌خندم زیاد. به دنیا، به زندگی. به لحظه‌های خنک اطراف. به دم به دم خنده‌دار بودن و نبودن‌ها. به آدم‌ها. درخت‌ها. ابرها. پرنده‌ها. گربه‌ها. دلم اما تنگ آن گم‌شده‌های اتوپایی‌ام می‌شود گه‌گاه که گمشده‌اند در سرتاسر این فلک و جمع‌شان نمی‌شود هیچ‌وقتی به گذشت زمان. و این‌ها تراژدی‌مانند است در عین سرخوشی. در عین زندگی.

آرزوهای آخر هفته

- آرزو می‌کنم جرأت اعتراف بیابم برای اشتباه. بیابیم برای اشتباه. یک وقتی همه‌ی ماها می‌رسیم به جایی که خودمان را انکار می‌کنیم. انکار؟ شاید درست‌ترش این‌ست که می‌افتیم توی دایره‌ی تردید. شک. تسلسل. بدترش این است که همه‌ی خودمان را می‌دانیم. می‌بینیم که اطرافیان‌مان ممتد تاییدمان می‌کنند، باقی تکذیب‌مان. خودمان اما باور نداریم. صد در صد ِهیچ‌کدام‌شان نیستم. خودمان می‌شناسیم آن همه چه کنم‌ها را. آن همه گند زدی‌ها را. آن همه خاک‌بر سرت‌ها را که نثار خودمان می‌کنیم. خودمان را نمی‌خواهیم آن‌طوری که هست. هی رد می‌دهیم، فاکتور می‌گیریم، سانسور می‌کنیم. آن‌قدر این کوله سنگین اعتراف‌ها و خواسته‌های نکرده می‌شود. سنگین ِ ناگفته‌ها، که همه‌ی خودت را یک‌روز ناجور می‌بینی. خودت را توی اینه نگاه می‌کنی و هرچه هم که دلت می‌خواهد لبخندت تَه داشته باشد؛ می‌دانی که ندارد. داد بزنیم، بگوییم باقی را که ماشین‌حساب من با شما فرق دارد. من آن آدم منطق‌وار شما نیستم. من روی منطق شما قدم نمی‌زنم. باید و نباید باقی را گوش کنید نگذارید اما دنیای‌تان را از شما بگیرند. بگذارید اشتباه کنید چه حتی گند بزنید. خودتان باشید. خودتان به آن رنگی باشید که می‌خواهید. بگذارید خط خطی‌های‌تان را ببینید. روی تردیدهای‌تان مانور بدهید. نگذارید این اطرافیان این چشم‌ها که هر دمی هر لحظه‌ای قضاوت‌تان می‌کند زندگی‌تان را از شما بگیرد؛ عطر زندگی را از مشام‌تان برباید.
- آرزو می‌کنم سنجی آن سنگ ما را از دماوند کوه فراموش نکند. بعدش هم جلوی همین جمعیت دست به تهدید برمی‌دارم که خودت می‌دانی اگر آمدی و از آن صعودت ننوشتی [...]. آرزو می‌کنم که توان بیابی برای آن بالاها رفتن از دامنه‌ی شرقی. همه‌تان حواس‌تان باشد که من تهدیدم جدی بود.
- آرزو می‌کنم حرف‌های‌مان آذین را بیش آزار ندهد و التیام باشد. آذین‌جان من و سنجی دیشب هی فکرت را کردیم و هی یک‌در میان گفتیم که «آذین ناراحته» و هیچ‌کدام‌مان ندانستیم که چه بکنیم. سنجی که وارد است در دوستی، خب خودت می‌دانی. من اما نمی‌دانم اصلن آن‌قدرها دوستی بین‌مان هست که کلمه‌هایم دردی بردارد از دلت یا دخالت غریبه‌ایست بیشتر در کنج و خلوتت که از حضورش استقبال هم نمی‌شود. بگذاراما به دوستی ما هم گوشه‌ای بنشینیم نگاه کنیم نگاه کردن‌ات را. همین. زور نزن که بخندی، الان وقت خنده نیست. می‌دانم. بگویم بخند مسخره‌تر است. بگویم بمان چه؟ آدم خانه‌اش را که ویران نمی‌کند دختر. کجا می‌خواهی بروی. در و دیوارش را خودت ساختی. آجر گذاشته‌ای روی هم تو بگو کلمه. بزرگش کردی. پرش کردی. حالا می‌روی که دلتنگت شود. که دلتنگت شویم؟ بگذار لااقل دوستی کنیم که به دوستی گرفتیمت اگر بخواهی‌مان. قول می‌دهم همه‌مان یک‌روزی با هم بال می‌زنیم، پروانه می‌شویم. درمی‌آییم از این طبقه‌های شیشه‌ای که میخ‌مان کرده. از این نگاه‌های تماشاگران که زیبایی‌مان را آفرین می‌گویند و ما تاوان همان گناه را پس می‌دهیم در حسرت پرواز.
- آرزو می‌کنم برایت که از من جز آرزو کردن برنمی‌آید. می‌دانمت که مستأصل شده‌ای. که زندگی به مراد نیست. که دست‌مان نمی‌رسد تغییرش دهیم. می‌دانم که درگیریم در این جبر جغرافیایی -سلام آقا محسن از لحاظ نامجو! سلام هرمس، سلام گولیه- می‌دانم خودم را هم که التیام نیستم. بلد نیستم چیزی بگویم که از درد کسی کم شود. خواستم فقط بگویم که فکرت را می‌کنم و آرزو می‌کنم باشی برای همیشه، زنده، سالم و خوشبخت. اگر دستی به یاری خواستی به تکان دادنی آن اطرافم.

توصیه‌های آخر هفته

- توصیه می‌کنم بی‌خیال این بساط نسل به نسلی شوید. من به شخصه از این بساط نسل به نسلی بدم می‌آید. یعنی دوست ندارم بگویم نسل فلان چقدر بهمانند و نسل بسلان چقدر حمالند. تاکید می‌کنم که استقبال می‌کنم از یافتن بافت‌های یک شکل دوره‌های انسانی؛ ولی از چوب زدن باقی حالا با هر کسوت و پیشه‌ای فرار می‌کنم. به سلیقه‌ام نمی‌خورد که یکی را به خاطر فلان نسل بودن یا به خاطر زن بودن، مرد بودن، کودک بودن، کارگر بودن، معلم، مدیر، مهندس، معمار، دکتر بودن انگ بزنیم. بد و بیراه نثارشان کنیم. در برابر این معضلات که قرار می‌گیرم افعی وجودم بیدار می‌شود و بدجوری پیچ و تاب می‌دهد خودش را. اما همه‌ی این حرف‌ها را زدم که متهمم نکنید به بد و بیراه چسباندن وقتی از یک نسل حرف می‌زنم. از نسل سوخته‌ی ایران. با همه‌ی این اعتقادم به رده‌نبندی‌ها، نسلی هست توی ایران هم اندازه‌ی خاله‌ی من، دبیر ریاضی مدرسه‌مان. دبیر فیزیک‌مان که بدجوری در حق‌شان ظلم شده. هنوز هم که نگاه می‌کنی انگار اثرات شکنجه را روی زندگی‌شان می‌بینی. همان نسلی که بلوغ‌شان به انقلاب گذشت و بار گرفتن‌شان در جنگ. بنشینی پای صحبت‌شان از جوراب‌های مشکی ضخیم حرف می‌زنند و مانتوهای گشاد و بلند. از ناظم‌های بی‌احساس و خیابان‌های سرد. آن‌هایی که شوهران ِ بالقوه‌شان را در جبهه‌ها از دست داده‌اند انگار و هنوز هم که هست تنهایی‌شان را با تنهایی‌ خو می‌دهند. آن مردان بزرگی که رفتند و قربانی این جنگ شدند و چه جای‌شان خالی. آن‌هایی که عضوهاشان را از دست دادند و مغبون این هجوم ماندند به بی‌لطفی.
- توصیه می‌کنم ان‌قدر عقب عقب راه نروید. نجورید کوله‌بارتان را برای یافتن آن‌هایی که برنداشته‌اید. بگذارید یادگاری باشند و نگاه‌شان مشام‌تان را با تردید پر نکند. یادتان باشد راه رفته‌ی الان‌تان چه اشتباه باشد چه درست توان‌تان آن‌قدرها نیست که بازگردید، که از اول الف بخوانی و ب و پ را. سی و دو تا حرف است. کی وقت داری همه‌ی این‌ها را از سر یاد بگیری. وقت هم که داشته باشی مگر می‌گذارد زندگی. مگر یادت می‌رود خوانده‌های قبلی را. مگر می‌توانی مبرا شوی از بوده‌هایت و خودت را تازه بطلبی. تو همینی. چه اشتباه، چه درست. همینی که هستی. همینی که کلهم اشتباه است. همینی که اگر هم اشتباهاتش را لاک بگیرد باز هم رد آن سفیدی قلمبه می‌شود و همه را می‌کشاند آن‌جاها. گریزی نیست. نمی‌شود پاک‌شان کرد. فقط می‌شود خط‌های بعدی. سطرهای بعدی، جلدهای بعدی. به اشتباهات پیش خود لااقل اعتراف کرد. جدایشان کرد. نگاه‌شان کرد. حسرت‌شان را نخورد. و این امید را داد به خود که همه‌ی درست‌ها هم یک اشتباه بالقوه‌اند.
- توصیه می‌کنم به شعورها احترام بگذارید. بروید، بمانید، نخواهید، بخواهید. اما بدانید که کسی که روبروی‌تان نشسته که آن طرف ماجراست چند مثقالی شعور دارد. آدم است. می‌فهمد. درک می‌کند. خودتان را پنهان می‌کنید که چه؟ فکر کرده‌اید آن‌قدرها دوستی بلد نیستیم. فکر کردید به درد دل‌های‌تان قاه قاه می‌خندیم. دست می‌گیریم و همه‌ی عمر می‌زنیم بر سرتان. نه آقا اگر انقدرها بی‌شعوریم بگذارید‌مان کنار. هم از خودتان هم از خودمان.
- توصیه می‌کنم به ادبیات آدم‌ها بیشتر توجه کنید. ببینید ساختار جمله‌بندی‌هاشان را. این مثنوی‌های هفتاد من را از زندگی دور و برتان بی‌خیال نشوید.

آهنگ آخر هفته

- نداریم. دو نقطه دی شدید
خدا بزرگ است می‌دانید و آذین آن قدر این مهربانی‌اش زیاد است که فقط می‌شود از خودش به خودش تقدیم کرد... مرسی ملکه‌ی زمان‌های تکه تکه

ته‌مانده‌ی حرف‌های آخر هفته

- و من ایمان دارم از میان تمامی این چشم‌ها که دور و بر را می‌پایند شاید یکی‌شان یا چندتایی‌شان آن‌چه را که روبروی‌شان است همان‌طور که هست ببینند. من طعم لذت و عطش و تلخی را نه از راه لب‌های گذرکنندگان این پیاده‌رو، که از نوشیدن چشم‌های‌شان. برق چشم‌هاشان نه به نگاه که به بوسه، به بوسه‌ی رویا از رویاهاشان می‌چینم. همه‌شان گیر نیستند روی این قدم‌ها. در پروازند. غرق فکر. راه می‌روند و من پاهاشان را به عقربه‌های ساعت می‌بینم که نمی‌گیرند همدیگر را. جلو نمی‌زنند و فقط تکرار می‌شوند و هی تکرار. انگار این تکرار همان تحکیم و تایید بودن ِ‌زندگی‌ست که هست. که نمی‌رسد. که تمام نمی‌شود. که تسلسل دارد. مثل تاریخ؟ مثل تاریخ!‌
- همه می‌دانند دو دو تا را چطور چهارتا بنویسند. همه بلدند دو تا سیب بگذارند کنار دو تا دیگر ثابتش کنند که دو دو تا می‌شود چهار تا. کم‌اند اما آدم‌هایی که بتوانند روی توابع سینوسی و کسینوسی راه بروند. آن‌ها که بدانند در بی‌نهایت دور به صفر رسیدن یعنی چه. در بی‌نهایت ممکن تلاقی کردن چه معنی می‌دهد. توی اکسترمم‌ها ایستادن و نگاه کردن‌ها را. که آن تردید چند ثانیه‌ای نقطه‌ي عطف را چطور می‌شود دوست داشت. چطور می‌شود منحنی بود. چطور می‌شود منحنی ماند. چطور می‌شود در انحناها عاشقانه ماند.
- ماشین. سمفونی خر و پف. سمفونی خر و پف. راه. اتوبان. سرما. حرکت به سمت خورشید. ستاری. همت. حکیم. شهرک. کاج. شرکت. جی‌میل. گودر. اجکتینگ سنس. چای. کار. ناهار. گودر. جلسه. جی‌تاک. چت. کار. نوت. نوت. نوت. گودر. کار. چای. ساقه طلایی. شب. خورشید. کاج. باد. سرما. شهرک. مترو. آدم. هجوم. در. بیست. من. شالگردن. کرج. خانه. پرتقال. چای. شیر. ماست. کتاب. کتاب. خواب. خواب. خواب ...
- عشق توی کسی نیست. کسی نیست که عشق می‌زاید، فرا می‌خواند. آمدن است. هجوم یک‌باره یکی‌ست به زندگی. خواستن‌اش و گاه رفتن‌اش. بعدها، بعد از بلوغ، بعد از دیدن، کنار آمدن دیگر عشق می‌گریزد از فاصله. دیگر در کسی نیست. در خود است. بودن کسی پیدایش نمی‌کند. آن التیام به هر نحوی می‌گریزد. دیریست گریخته. تا این فاصله هست از من بر من. از من بر محیط. از من تا دیگری به امنیت نمی‌رسم. آن احساس آشوب درونم آرام نمی‌شود. آن ته‌غم ته چشمانم می‌ماند. مگر ان دم که نه فاصله‌ای باشد نه منی نه تویی نه محیطی که گرداگرد من و تو باشد و نامی داشته‌باشد و نه زمانی.
- آذین را باید بوسید برای این نهضت آهنگ‌های ایمیلی که راه انداخت. حالا چه خودش رفته نشسته پشت پنجره از دور برگ‌های درخت می‌شمارد.
- بیا در برم، از برم، بر برم. معلوم است که من آدم حرف‌های اضافی‌ام؟ حرف‌های ربط. نشانه‌های بین کلمات. بگو از خودت، در خودت، بی خودت. معلوم است که از این بازی‌ها خوشم می‌آید. از تاکید واژه‌ای، از بازی کردن با از، و، با و ویرگول و نقطه. از کروشه و پرانتز و مابقی.
- من درس زندگی نمی‌دهم رفیق. من درس زندگی را بر سر هیچ بنی بشری نمی‌کوبم. خودم که دائم‌الاعترافم. می‌بینی که!
- شاملویی باید تا که آیدایی بیابد [آی بامداد؟ درست می‌گوید هزاران آیدا راه می‌روند توی پیاده‌رو و ما دیده‌ی آیدابین نداریم گویا. حالا گیر آیدا نباشیم بامداد. شمس! شمس که دیگر شمس بود، نبود؟ مگس درون من هم می‌گوید -سلام آیداـ شمس‌ات هم آمد و مولوی نشدی احمق! تا آن ساز دست که بیفتد].
- ستایش‌گر یا ستایش‌شو؟ همه‌شان انگار یکی بوده که می‌ستودند. حافظ، سعدی، مولانا، ملا محمد فیض کاشانی. نادیده را چطور می‌شود ستود؟ حلقه به حلقه، مو به مو؟
- می‌گوید دارم به یک نوشته فکر می‌کنم می‌ترسم بنویسمش. می‌ترسد که بنویسدش. می‌ترسد که بیاوردش. بس‌که حجیم و تلخ است محتوایش. شاید دلی بشکند بعد از خواندنش. کلمه‌ها برایش هویت دارند. داستان‌ها بیشتر. آوردن کلمات پشت هم که معجزه است به زعم من نامش، برایش ظهور یک پدیده است. وقتی می‌گوید یک چیزی بخوانم فحشم نمی‌دهی تا شب؟ می‌دانی که آن چیز را که بگوید دلت می‌شکند. یک عالمه قرارست دلت بسوزد. ندانی مقصر کیست و کجاست. ندانی فحش را راهی کدام‌شان کنی توی این داستان ِ خاکستری‌ها که آن گناه ِ‌نکرده گردن هیچ‌کدام‌شان نیست. که خودشان قربانی‌اند. همه‌شان قربانی‌اند. مثل ما. مثل زندگی ما. آن وقت به نویسنده‌اش فحش می‌دهی با آن همه خاکستری‌گری‌اش؟ با این همه تسلطش به قلم برای به عجز درآوردن قضاوت تو که نمی‌تواند مقصر پیدا کند در این روایت. در این روایتی که دست کمی از زندگی ندارد.
- آهنگ گوش می‌کردیم. لی‌لی بود. بیشتر خاطراتم برمی‌گشت به بلاگستان. چه یکی می‌شود خاطرات‌مان با این اشتراک مدام و دعوت به گوش کردن همگانی آهنگ‌های دوره‌ای‌مان. نه؟ وصل داریم می‌شویم‌ها. خانواده می‌شویم. بیشتر حتی. که خانواده همیشه آن جمع گرم نیست. -سلام رفیق-
- یک بنده؟ [چطور می‌توانی یکی را خلق کنی و بخواهی که بپرستدت، ستایش‌ات کند که خالقی؟ از نقاشی‌های‌تان می‌خواهید بپرسدن‌تان؟ بچه‌های‌تان؟ کوزه‌های‌تان؟ خواسته که بپرستیدش اصلن؟ نقص نیست؟ نخواسته چرا این همه دم از عذاب می‌زند؟ من کافرم؟]
- الهی میان این دو تن هری و سنجی آشتی بیفکن!


پسا.ن: دریغ!‌ همه‌ی عمر دیر رسیدیم .. [سرمان پاین بود یکی یک جایی این‌را گفت. صدایش جمشید مشایخی بود انگار]
پسا.ن: غلط‌های املایی تایپی به دلیل ضیق وقت است. می‌بینید که شنبه شد و ما در آخر هفته‌مان مانده‌ایم.

Labels:


شب سردی بود. دوتایشان سیگار به دست تکیه داده‌بودند به ماشین ِ پارک کرده‌ توی خاکی‌های اتوبان. چشم‌هاشان خیره به زمین؛ تن‌هاشان آن‌جا و روح‌شان جایی در زمان. بازی نورهای گه‌گاه را نگاه می‌کردند روی تکه شیشه‌های خرد شده‌ی همان حوالی. ایستاده بودند به سوگ‌واری در تاریکی، بر اتوبانی که ماشین‌ها ردش می‌کردند بی‌که بدانند این‌جا ختمی برپاست.

Labels:


راست می‌گوید امیر -که چه تند تند هم می‌نویسد این روزها! تلخ مثل عسل را می‌گویم- راست می‌گوید که آدم همیشه باید یکی را داشته‌باشد که ذوقش را شریک شود. که بنشیند جلویش زل بزند توی چشم‌هایش برایش از کارهای هیجان‌انگیزش بگوید از تلخی‌هایش از ذوق‌هایش. از خاطراتش. آدم باید یکی را داشته‌باشد که با تو ذوق کند. به اندازه‌ات ذوق کند. انتظارت را بکشد که بیایی بنشینی بگویی که امروز چطور شد وقتی آن همه پله‌ را دو تا یکی پریدم بالا. وقتی اسمم فلان‌جا درآمد. وقتی پروژه را دادند به من. وقتی افتتاحش کردند. باید یکی باشد که این همه هیجان را به افتخار بودنش نثار دنیا کنی. که اصلن برای دنیا به خاطر همان یکی جادو بیافرینی. که برایش تعریف کنی و او چشم‌هایش گشاد شود و نگاهت کند تا ببالی به خودت که چه کارها بلدی. باید آن آدم باشد که دلت بیاید روح جدیدی از زندگی را نصیب این دنیای خسته‌کننده و یکنواخت کنی. که از یک‌ریختی درش بیاوری تا نه تنهایی که دوتایی ذوق کنی. والا به چه دردی می‌خورد این ژانگولر بازی‌ها این همه دیوید کاپرفیلد بوده‌گی وقتی حتی یک نفر نیست که بفهمد به چه طنازی‌ای دنیا را زیر و رو می‌کنی. وقتی نباشد آن آدمی که به خرگوش پراندن‌ات از کلاه کف بزند همان بهتر که آن کلاه ته نداشته باشد اصلن.

Labels:


غبطه برانگیزند جمعی از مردم. همان‌ها که اعتقاد دارند. رساله می‌خوانند. درست و غلط‌شان را از توی کتاب‌ها درمی‌آورند. آن‌هایی که فکر نمی‌کنند این درست چرا درست است و آن یکی چرا غلط. که ماتحت‌شان هم اگر به خودشان باشد نمی‌دانند نجس است یا پاک. آن‌هایی که باید چند خط باشد تا به‌شان بگوید اگر آب بود و خاک بود و فلان، فلان را به فلان بمال و السلام. نه از این جهت غبطه برانگیزند که فکر نمی‌کنند، نه به خاطر خدای‌شان یا هر چیز دیگری؛ تنها به خاطر آن ایمان‌شان به درست بودن عمل‌شان. به بر پایه‌ی یک امر بودن ِ رفتارشان. این‌که نیازی نیست به هزار طریق مختلف چرتکه بیاندازند. خودشان و وجدان و عالم و زندگی را بنشانند جلوی خودشان. هی از این‌ور نگاه کنند؛ هی از آن ور بچرخانندش که یک وقتی چیزی را نادیده نگرفته‌ باشند. این‌ها راحتند. زندگی‌شان بدون فکری می‌رود جلو. حرف یک بابایی را که ادعایی کرده گوش می‌کنند. اعتقاد دارند که غلط و درست حرف همان بنده (!) خداست و مابقی‌اش لابد اشتباه می‌شود. یک وقتی اگر پشه‌ای نشست روی آرنج‌شان و وضوی‌شان مخدوش شد مسئله طرح می‌کنند و جواب را که گرفتند با خیال راحت ادامه می‌دهند زندگی را.
اگر گناهی کردند عذر تقصیر می‌آورند. نماز می‌خوانند و خیال می‌کنند که خدا را به خاطر آن‌چه که داده به‌شان شکر کرده‌اند. رفتارشان را رساله‌ها تضمین می‌کنند. زندگی‌شان را کتاب‌های دینی. منبرها. اعتقادات. لزومی برای فکر کردن ندارند. تردید ندارند. این‌جور آدم‌ها که نیاز ندارند بسنجند کدام کار غلط است و کدام کار درست راحت زندگی می‌کنند. خدای خودشان نیستند دم به دم. در محکمه نیستند هر لحظه پیش خودشان. جوابگوی یک سری بکن و نکنند و یک خدایی که نشسته آن بالا بر عرش و حرف‌هایش را که گوش کنی در را باز می‌کند بروی بشینی روی تخت و انگور بخوری. این‌جور آدم‌ها هر لحظه‌ای در بهشتند اصلن؛ که تردید نقطه‌ي برزخ آدمی‌ست. برزخی که ما را از آن گریزی نیست وقتی خدای‌مان هر لحظه در پس چشمان‌مان حلول می‌کند نه به تنبیه و تحسین که به تماشا.

Labels:


این پست کمی شخصی‌ست. ربط به خودم و پست‌هایم و گفته‌های دوستان و کلن پشت صحنه دارد این‌ست که حال و حوصله‌ی این حرف‌ها را ندارید بی‌خیالش شوید. عادتم نبوده توجیه کنم یا پستی را توضیح دهم یا پست روی پستی بیاورم ولی این‌بار بنابه دلایل مکفی‌ای مجبورم، می‌فهمید مجبورم یک چیزهایی بگویم. از مقدمه‌سازی که بگذریم می‌رسیم به هزارتو. پشت صحنه به من گفته‌اند تو که دلت راضی نبود که این همه غر زدی که چرا، نباید، چطور شد، انصاف نیست حالا چرا آمده‌ای تشکر و تقدیر و چه خوب رفت هزارتو راه انداخته‌ای. آن حرف‌ها چون علنی بود بهتر دیدم که این حرف‌ها هم علنی باشد تا با همان چشم‌ها که خوانده شدم باز خوانده شوم.
گفتم هزارتو چه خوب رفت و نگفتم میرزا چه خوب هزارتو را تمام کرد. هزارتو با میرزا یکی نیست. حالا یا من هویت مجزایی برای هر چه نام دارد و خارج از وجود کسی دیگر زندگی می‌کند قائلم. خیلی‌های‌مان گفتیم که هزارتو نباید تمام می‌شد. میرزا نباید انقدر خودمحورانه تصمیم می‌گرفت. خیلی‌هایمان فکر کردیم که ما بازیچه بودیم. که هزارتو اسباب‌بازی بود که حالا میرزا شکستش! همه‌اش چرا شد در ذهن‌مان. همه‌اش چرا شد چون جوابی به هیچ‌کدام از چراهامان داده نشد و اگر داده‌شد شخصی بودنش تا جایی بود که کفاف این عظمت جمعی را نمی‌داد. من موضعم را در نوشتن آن پست عوض نکردم ولی از دلگیری‌هایم آن‌جا چیزی نگفتم. هنوز هم می‌گویم باید که میرزا را قدر داشت به خاطر تلاشی که کرد در این مدت که همه‌ی بارش به دوش خودش بود گذشته از این‌که خودش خواسته بودو اگر اوضاع را طور دیگری ترتیب می‌داد بودند دوستانی که حمایت می‌کردند بیش از این. خودش خواسته‌بود این بازی شروع شود و خودش هم خواست که تمام شود. اما یادش رفت که این‌هایی که می‌نویسند یک مشت عروسک نیستند. آدم‌اند. و آدم‌ها جدا از این‌که رهبرشان برای‌شان چه فکر می‌کند راه خودشان را خودشان تصویر می‌کنند. که هیچ‌کس فکر نمی‌کرد رهبری در کار باشد. ریاستی در کار باشد. کسی نبود که این میان فکر کند برای کسی می‌نویسد، کار می‌کند، صفحه سیاه می‌کند. همه‌مان انگار که جمع شده بودیم حرفی بزنیم. چیزی بگوییم. غیر از وبلاگ‌مان حالا یک جای دیگر یک چیز دیگر بنویسیم. اگر این‌طوری تمام نمی‌شد، هزارتو را می‌گویم، بی‌شک بیشتر دوستش می‌داشتیم که هنوز آن احساس دموکراتیک وبلاگی را می‌توانست درون‌مان زنده کند. وقتی بی‌دلیل مشخصی در پی یک تصمیم تمام شد هیچ‌کس نبود که از این پایان استقبال کند.
به میرزا قبلا گفته‌بودم که حالا که روزگار عصا داده دستش و موسی‌ شده برای عده‌ای که پر از ذوقتند برای باردهی آب باز کند و بر فرق‌مان نکوبد. ولی درست وسط نیل بود که عصایش را آورد پایین تا جمعی را آب با خود برد. تمام این‌ها را وقت نوشتن آن پست امن در خداحافظی و سپاس از هزارتو یادم بود و حرف نزدنم درباره‌ی این موضوعات دلیل بر نبودن‌شان نیست. این‌ها دعواهای پشت هزارتو بود. پیش اعضا. قرار است همه‌مان روی سن تعظیم کنیم. تشکر کنیم. و خوب پایان‌بندی کنیم. چه اصراری‌ست که دعوا راه بیاندازیم. من هم آدمم. نقص دارم. نقص‌های زیادی دارم. دوست ندارم یک چیزی بد تمام بشود. دوست ندارم اخمی روی صورت کسی بماند. حتی اگر حقیقت باشد ملینی می‌ریزم به پایش در آخر، که دل کسی را نرنجاند. ما عالم به کل نیستیم. چیزی که دو سال پیش پایش می‌لنگید امروز به نظرمان از ارکان زندگی‌ست. کدام‌مان آدم صد در صدیم که بتوانیم آدم‌ها را با چوب خودمان حلاجی کنیم. من به همه‌ی قبلی‌ها فکر کرده بودم و باز فکر کرده بودم که وقتی تمام بار هزارتو روی دوش میرزا بود باید فکر این‌جاهایش می‌شد. وقتی تک‌محوری بود وقتی همه‌ی هزینه‌ی مالی و زمانی و تدوینی‌اش گردن یک آدم بود. باز هم می‌دانم اصلن بعد از پایان یک چیز این بحث‌ها را کردن قشنگ نیست. اما این چراها انقدر زیاد است. انقدر از کوره در رفته‌ام وقتی فکر می‌کنم گفته‌اند که رو بازی نمی‌کنم که برای خوشایند کسی چیزی نوشته‌ام که ناگزیر شدم که بنویسم شاید که این نوشته صیقلی برای برداشت اشتباهی باشد که اتفاق افتاد. هزارتو که تمام شد اولش من هم کلی انتقاد وارد کردم. به شخص میرزا. بعد به باقی که چه همه ساکت نشسته‌اند. که من نمی‌دانم چند بار چند نفر خواستند که تمام نشود. بعد اما بالا پایین‌اش کردم. هزارتو از آن اوجی که بود برایم در حد یک کلوب پایین آمد. همین شد که زیاد هم پافشاری برای نگه‌داشتنش نکردم. نمی‌دانم تمام کردنش درست بود یا غلط آن‌چه من از آن در پست امن یاد کردم تمام شدن هزارتو بود که خوب بود. من می‌گویم فارغ از مسائل حاشیه‌ای یک چیزی پایان یافت و من بیشتر دوست دارم که خوب ببینم تمام شدنش را نه این‌که پیراهن عثمانش کنم و جنگ راه بیاندازم میان دوستانم.
دلیل نمی‌شود به جرم یک اشتباه یک سپاس را بی‌خیال شویم یا هوار کنیم که فلان چیز نباید و باید. گفتم که من نقص زیاد دارم. از اخم میان ابروها اگر حرف من مسببش باشد روحم درد می‌گیرد. تمامش به خاطر خودخواهی‌ست که نمی‌خواهم دردی از این جنس را به دامان خودم بیاندازم. همین می‌شود که امشب یک ساعت توی مترو پایم را تکان نمی‌دادم و یک لبخند گشاد گذاشته بودم روی صورتم و چشم‌ به چشمش نمی‌شدم تا پیرزنی که جایم را داده بودم بنشیند یک وقتی احساس عذاب نکند که من ناراحتم. یا نمی‌توانم بگویم آن بد و بیراه ضمنی به طور مستقیم شما بودید. فرض می‌کنم که روبرویی‌ام آن‌قدرها هوش و ذکاوت دارد که خودش بشناسد کجای کار نشسته.[که البته یک‌باری به یکی گفتم من آدم تعارفی هستم هر چه را می‌خواهم نمی‌توانم بگویم گفت خدا رحم‌کرده!]
به هر حال تمام حرفم بعد از این همه دلیل و چرا و اما این می‌شود که ما قاضی نیستیم و قضاوت کار ما نیست. نمی‌دانیم کدامش درست است و کدامش غلط. بهتر هم هست که چماق نکنیم سلیقه‌ی خودمان را بر دیگران. تمام سعیم در مواجهه با هزارتو همان بود که بود و همین‌ است که هست. هزارتورا بد پایان دادند. بی‌رحمانه تمام شد. خش انداخت رفتنش در ذهن‌مان. ولی خودش به خودی خود تا بودنش برایم بزرگ و دوست‌داشتنی بود. گرچه خیلی‌های دیگر هم بودند که می‌گفتند یک سری نوشته‌ی آماتوری بود که بود و نبودش زیاد هم توفیر ندارد.
علی ای حال امیدوارم تناقضی را بین این دو نوشته نبینید که من نمی‌بینم. من شاید در به کار بردن کلمه‌ها وسواس خرج می‌کنم و پندارم می‌رود شما «تمام شدنش درست بود» را «تمام کردنش درست بود»‌ نمی‌خوانید.

Labels:


03 December 2008

 نامیرای رَد


می‌خواهم برایت داستان بگویم. داستانی که نمی‌دانم و نمی‌دانی از کجا شروع شده و به کجا می‌رود. روایتی که قهرمانش من نیستم. دیگری هم نیست. حرف است و زمانی که در لحظه متولد می‌شود. داستانی که هیچ قهرمان از پیش پرداخته‌ای ندارد. هیچ صحنه‌ای ندارد؛ هیچ دیالوگی. داستانی که همه‌اش ردپاست. ردپای آدم‌ها، دیوارها، خیابان‌ها، شیروانی‌ها. وسط‌هایش یکی می‌آید قهرمان می‌شود. چندتا می‌آیند قهرمان پنداشته می‌شوند. بعضی‌های دیگر هم. دیده‌ بشوند و نشوند می‌روند. کسی نمی‌ماند. صحنه‌ای ابدی نمی‌شود. آغاز که می‌شود فقط زمین هست. آخرش باز هم زمین است.
تویی که این داستان را می‌خوانی یک جور نگاه می‌کنی صحنه‌ی اول را. آن آب و آسمان را. یک جور دیگر اما دوست داری صحنه‌ی آخر را. آخرش می‌دانی که بکارت زمین از دست رفته. می‌شناسی‌اش. که ساییدن قدم‌ها را چشیده روی بدنش. می‌دانی که چه دلتنگ هجوم خاطره‌هایش مانده حالا. چه پر شده از ردپا بی‌که به همه‌ش بریزند. بی‌که دیده شوند. بی‌که بداند، ببیند، لمس کند این مفصل ِ بودن‌ها را چشم‌هایی که رد داده صفحه‌های میان اول و آخر را؛ میان این دو سکون ِ یک‌جور را. غریبه‌ی تندرو، دنبال آغاز و انجام که نمی‌داند حالا کدام چروک را کدام عابر بر خط رخ امروزش انداخته. کدام گل را کدام مسافر بوییده، چیده، نبرده. کدام شاخه را کدام مرد گرفته، بلند شده. کدام سنگ را کدام آسیابان چرخانده، وارسی کرده. تو اگر عاشق میانه‌ها باشی. که بند اول و آخر نشده باشی می‌بینی‌اش حالا که چه پر شده. چه اندازه بزرگ شده. تودار شده. چه حسی کرده، چه حظی برده از این فرش بودنش. از این بستر بودنش، از این بوم بودنش برای نقاشی‌ای به بزرگی ِ خلقت، بزرگی ِ بودن.
تویی که صفحه‌ی آخر را می‌خوانی می‌فهمی که همیشه نباید گفت. همه‌ی وقت‌ها زبان روایت‌گر ِ قصه‌ی عظیم دلتنگی نیست، نمی‌تواند که باشد. نمی‌شود. نباید. می‌فهمی که بی‌حرف و شکایت و توقع هم می‌شود دلداده بود. دلداده شد به بی‌اختیاری. به سایش قدم‌ها روی وجودت. به حتی نادیده‌گرفتنت وقتی تو به مراد بخت رد خورده‌ی داستانی نه رد گذارده. که این شانس را داری که از این قدم ردی بر تو بماند چه رد تو بر کف پاها هیچ‌وقتی نماند. آخرهایش نگاه می‌کنی زمین را آسمان را آب را و دلت پشت هر رد نازک محوی مخفی می‌شود. زمین را توی دلت جا می‌کنی با عشق. تو که صفحه‌ی آخر را می‌خوانی خیلی طول می‌کشد تا دلت بیاید ببندی و بگذاری‌ به حال خودش، در حال خوشش بماند. آخرش اما می‌بندی کتاب را و رد چشم‌هایت را، نگاهت، فکرت را روی کلمه‌ها برای متلاطم ِ خطوط به یاد زندگی می‌سپاری.

Labels: ,


خواب لیلی دیده؛ مجنون شده باز آسمان.

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com