شب سردی بود. دوتایشان سیگار به دست تکیه دادهبودند به ماشین ِ پارک کرده توی خاکیهای اتوبان. چشمهاشان خیره به زمین؛ تنهاشان آنجا و روحشان جایی در زمان. بازی نورهای گهگاه را نگاه میکردند روی تکه شیشههای خرد شدهی همان حوالی. ایستاده بودند به سوگواری در تاریکی، بر اتوبانی که ماشینها ردش میکردند بیکه بدانند اینجا ختمی برپاست.
Labels: کوتاه نوشت