وقتی کوچک‌تری ساعت هفت شب که هوا نم نم تاریک می‌شود برایت شب است. ترس دارد. بیرون بودن دلهره می‌اندازد در دلت. بزرگ‌تر که می‌شوی هوا که تاریک بشود نمی‌ترسی، دلهره نمی‌گیردت. می‌دانی هر تاریکی‌ای شب نیست تا ده و دوازده بی‌خیال می‌پلکی. بزرگ‌ترتر که شوی شب‌ت دورتر می‌شود، دیرتر. از سن تاریک‌شناسی‌ات که بگذرد تا صبح هم که بکشد می‌توانی توی خیابان‌ها ول بچرخی. می‌تواند هیچ‌وقت برایت شب نباشد. هیچ‌وقت ترس و دلهره نیاید. هیچ‌ هیولایی آن‌قدر بزرگ نباشد که بتواند بترساندت. قدت که بلندتر ‌شود مطمئن می‌شوی چیزهای کمتری، خیلی کمتری برای ندیدن، لمس‌ نکردن، نچشیدن، نخواستن، نشنیدن، دوری گرفتن، فرار کردن هست؛ بیشتر بازی می‌کنی با دنیایت. با لحظه‌هایت، با ترس‌هایت. تابوها و بکن و نکن‌هایت. یک وقتی می‌بینی اصلا از اول هم بیخود ترسیده‌ای. شبی در کار نبوده، یادت نبوده پرده را کنار بزنی، بلد نبودی، پرده را ندیده بودی، فوق فوقش قدت نمی‌رسیده.

ص‌اد چراغ را خاموش کرد روی تخت دراز کشید کمی این ور و آن‌ور شد سرآخر طاق‌باز خوابید و با صدای ملایمی که بستر جمله‌ی محزونی می‌نمود به ط دسته‌دار گفت چاق شدم می‌بینی؟ ط دسته‌دار آخرین تکه‌ی کرفسش را قورت داد. غلت زد، دستی به شکم ص‌اد کشید  گفت انحنایی از این عاشقانه‌تر ندیده‌ام.

1-2-3

Labels:


02 March 2010

 


ننوشتن خوب نیست اما نوشتن چنان که منم هیچ درمانی درش ندارد انگار. نمی‌گریزم از این باور که نوشتن تنها، تنها، تنها التیامم بوده در همه‌ی ایام غم‌م. بیچارگی‌ام نه اما. بیچارگی را من توان نوشتن نیست. نمی‌دانم چرا. شاید به خاطر استیصالش. غصه‌اش. خامی اصالتش. می‌نوشتم گاهی که از بیچارگی چاره‌ای بیابم زندگی‌ام را، می‌یافت؟.ادبیات تاب خورده، می‌بینی؟ کلمات پیچیده‌اند به هم جا نمی‌شوند توی جمله. چه کارش کنم؟ صف‌شان می‌کنم هی. نمی‌شوند. ردیف و موزون و مودب نیستند. ولو می‌شوند هر گوشه‌ای. گذاشته‌ام باشند، بی‌آداب. بی‌نظم. بی‌هیچ قاعده‌ی از پیش نوشته‌شده‌ای. بردم‌شان توی پستو. شاید دو نفر که دل‌شان سیخ‌سیخ‌ نشستن و آداب دانستن نمی‌خواست می‌آمدند می‌خواندند. برای چه دارم این‌ها را می‌گویم؟
که چیزکی گفته باشم بعد از این همه ناگفته‌گی. سکوت که نه. بعد از این همه‌ی گوشه‌گیری‌ام از گفتن حرف. نه دل، که عقل، مغز. هر کوفت دیگری حتی.
اشک جا خوش کرده پشت چشمانم. عجیب است؟ نیست. عجیب نیست؟ هست. از چه بنویسم؟ از این غصه‌ی آغشته به روزها که همه دارند توی روزهاشان؟ چه گناه دارید شما که خواننده‌ی نامتعادلات من باشید. هر روز. هر روز. خسته‌ام. می‌دانم. خیلی‌هایمان خسته‌ایم. گاهی فکر می‌کنم چطور می‌شود آدم خسته نشود از زندگی. کسی که خسته شدن از زندگی را تجربه نکرده باشد آدم خوشبختی‌ست. مثل پدرم. یا مادرم. چه شد که به این روز در آمدم؟
هر جمله‌ای بی‌انتها. هر دوست داشتنی خفه در نطفه. هر آدمی پی هزارتوی خودش. کوله‌بارش. زندگی‌اش. من هم چون باقی. چه می‌شود کرد که زندگی من می‌شود تکه‌ای از سهم تو از زندگی. زندگی دیگری می‌شود سهم من. زندگی ما می‌شود سهم دو نفر دیگر. زندگی کس دیگر می‌شود سهم آسمان. زندگی‌ها می‌شود سهم‌ها. سهم‌ها می‌شود زندگی‌ها. عجیب قرابت غربتی‌ست این فسانه؛ همان یعنی. زندگی. زندگی! هه. از این خنده‌دارتر واژه‌ای نیست که بشود ساعت‌ها نگاهش کرد و خندید و خندید و خندید و سر آخر از ته خنده‌های آمده نگاه کرد به ریزدانه‌های شک مغلوب ناشده‌ی مستاصل. به استیصال آدم برای ناباوری. زندگی. هه!
هر لحظه که می‌گذرد بیشتر می‌دانم که شخصی‌ترست. چی؟ همه‌چیز. هر از گاهی که سر در می‌آورم از این لاک که حلزونی‌اش شاید با این سرعت. نگاه می‌کنم باقی را. گاهی‌اش دلم هوای چیزی را می‌کند به اسم اجتماع. به اسم دوستی. به نام شراکت. بعدش اما. زیاد نه. کمی بعدتر. آن‌چه را که باید نه می‌یابم در حرف‌ها نه در چشم‌ها. همه‌اش سد محکم دنیا که در برابرت می‌گذارد هی محکم‌تر بایست. نلغزد پایت. مزخرف قوانین عالم که چیده‌اند چیده‌ایم چیده‌ای برای خودمان. چرند. چرت. تا دست دراز کنی دستی دستت را پس می‌زند که هی دست‌درازی کرده‌ای. شاید کرده‌ای.
آینده برایم معنایی جز رود ندارد. راه. رونده. جاده. می‌رسد. چنان از آینده حرف می‌زنیم انگار که چیزیست که باید در کمد را باز کنیم بگذاریم جلویمان. نگاهش کنیم. انگار کلید را گذاشته‌ایم دم دست هی نگاهش می‌کنیم هی نگاهش می‌کنیم و هی انگار کسی آن تو، توی کمدی که مالکیتش ماراست، منتظر است که آزادش کنیم. از این خبرها نیست. یک روزی بلند می‌شوی درش را باز می‌کنی پر می‌شوی از خالی. انگار که کعبه را باز کنی بخواهی خدا ببینی تویش. خالی خالی خالی. این دنیا چیزی جز خلا تویش جا نمی‌شود. چیزی نیست. و من در نیستی، نیست در نیستم.
می‌بینی؟ حرف نمی‌توانم بزنم بس‌که پیچیده و کلاف و شاید سیاه. چه بگوید آدم؟ سیاهی گفتن ندارد. سپیدی اگر بلد بودم بسازم می‌ساختم. اگر الان بلد بودم بگویم که از خون هر روزنامه، از هر واژه‌ای که به سیاهچال افتاد روزنامه‌ای می‌روید هر کدام رسولی‌تر از دیگری می‌نوشتم. می‌نوشتم که چه بلدند راه فرار را این کلمه‌ها برای دوباره بودن. دسته‌ای. کوچک. فرز. می‌گریزند از هر چه توبیخ و سدو شکنجه. چنان امیدوار می‌نوشتم که پشت هر کسی بلرزد از خواندنش. دریغ‌تان نمی‌کردم که آدم را همین خواندن‌ها جان می‌دهد در این نیستی مطلق. شاید که هست شود به یمن امیدی که رویشش طعم زایش می‌دهد. اگر بلد بودم بنویسم از بامداد می‌نوشتم و خوشحالی‌ام از آمدنش. از همه‌ی نگرانی همه‌مان برای برگشتن و نوشتن و خواندنش. اگر بلد بودم بنویسم می نوشتم که دلم تنگ شده. تنگ چی نمی‌دانم. ولی می‌نوشتم که چه دلتنگ روزهایی‌ام که این همه نبود سیاه و تلخ. که صبح که از خواب بیدار می‌شدی نمی‌دیدی که دو نفر را برده‌اند سر دار. شب‌هایی که هر شب‌اش از گریه‌ی کسی تا صبح خواب برم حرام نمی‌شد. دار زده نمی‌شدم بر طنابی که بر گردن هم‌نوعم انداخته شد به ناحق. اگر بلد بودم بنویسم از روزهایم می‌نوشتم. از دوستانم که بودن‌شان، بودن‌تان خود خداست، خود بهشت، خود زندگی برای تنهایی آدمی‌زادی که قرار نیست پرش کنید. برای هم‌تنهایی که پرش می‌کنید. از دوستم و سالاد، سالادها. نقوش میز که گم شدم چندیدن باره درش تا به امروز پی هر چشمم از فرار. از شب، شب‌ها و سرما و آرامش. از زندگی. شاید اگر زیاد می‌نوشتم یک عالمه تکه‌ی خوش داشتم که بیاورم‌شان بیرون. از بوسه‌ها می‌نوشتم. از آغوش‌ها. از آب‌های موج‌دار زیر نور آب. از افق در دوری از چشم‌انداز. دود. سیگار. از باران. باد و آفتاب و چراغ. وقتی زیاد بنویسم دیگر نمی‌خواست فکر کنم که قرارست تمامش چطور باشد. وقتی بلند و نامنقطع دست زندگی را بگیرم بنشانمش و سیلی‌بارانش کنم یادم می‌آید که به وجود بودنش سیلی می‌دهمش. به این خاطر که از خوب بودنش فاصله گرفته فرسنگ‌ها. و او را چه تقصیر؟ و مرا؟ که کلاس درس همیشه سوال‌های سختی هم دارد. زمین خوردن دارد. بلند شدن بیشتر. به دنبال بهشت رفته‌ام و همین جهنمم را از پی می‌کشد. اگر که بهشت طلب نکرده بودم اگر دلم این همه بالا نمی‌پرید برای یافتن و فهمیدن و به نیش کشیدن کی بود اعتراضی برای جهنم شدن الانم. چه آواز و هوارم بلند نبود آن زمان که چه خوبی زندگی. چه خوبی من! حالا اما دستم در هوا که بگیرم یقه‌ای را سیلی‌اش دهم بگویم پس بده دنیایم را. پس بده جهالت و خوشی‌ام را. پس بده احساس اطمینانم را به دنیا. از یادم ببر. قضاوت را از یادم ببر. از پیشانی خواندن همه‌ی افکار آدم‌ها را فراموشم کن. من را ببر لابلای ندانستن انگار که ملافه‌های تازه خشک شده‌ی سپید. مرا ببر آن‌جا و بگو بمان. چه گناه از زندگی. کجاست ضمانت‌نامه‌ی نداده‌اش برای خوب بودن. تو خوبی رفیق. تو هنوز هم خوبی. خسته و مریض و بی‌حال ولی لبخندی خودت. این همه ناسزایم را بخشش. قصه‌ی  تکراری آدم‌ها قصه‌ی مکرر رفتن و نیافتن است. رفتن و بازگشتن. رفتن و رفتن. من از این سه تا آخری‌ام. رفتن‌م رفتن. تنها باد من را همسفر. دیگری نه. دیگری تاب ندارد. سختش می‌شود. چه تحمل دارد آدمی‌زاد اگر ذاتش را با بی‌خانگی ننوشته باشند. ندیدم آدمی را تاب داشته باشد. که این همه خودش را بخواهد حل کند در دیگری چون من که پایم را پا. همیشه اما یک دستی هولت می‌دهد به عقب. یک کلمه‌ای. نگاهی. می‌ایستی سر جایت. چشمت خشک می‌شود به میز. نگاهت را می‌خوری. دست‌هایت را پس می‌کشی. حرف‌هایت را برمی‌گردانی. همه چیز را می‌گذاری همان‌جا که بود. برمی‌گردی به خودت. رفتنی می‌شوی. دوباره رفتنی می‌شوی بی‌که کسی بداند از کدام واژه، حرف، نگاه مسواکت را از جلوی آینه برداشتی.

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com