30 May 2008

 تاس


اوایل دلم هوس چیزهای زیادی داشت. گاهی هندوانه، گاهی ماست‌وخیار گاهی هم از فرط شکم‌سیری و دهن دره‌گی یک ویلای بزرگ لب آب با یک ساحل آرام و مردهای نه‌چندان قلچماق. گاهی دلم می‌رفت که سبک ببافم خودم را پرت شوم میانه‌ی دنیایی دیگر. گاهی دیگر هم اصلن نه. دلم همین دنیای خیلی خیلی معمولی را می‌خواست که ارزش طاق زدن با هیچ‌چیز دیگری را هم ندارد.
الان هم همان‌ست. من خسته‌ام. تو چه می‌دانی خسته‌گی یعنی چه. هی پرت می‌کنی تاس را زلش می‌زنی تا برسد پایین و دوباره. هر بار که می‌اندازی‌اش جانم است که می‌چرخد و طنابی که می‌پیچاندش دور گلویم. نگاه نمی‌کنی چرخیدنش را. من نگاه می‌کنم. من می‌بینمش که چه سخت می‌چکاند خودش را بر زمین. تق تق تق... جان می‌کند و سرآخر تَق! و می‌شود دنیای جدیدی که یا در آن برده‌ای یا باخته. باخته‌ایم اما. چه برنده و چه بازنده این نام‌ها و دال‌ها و«ر»‌ها و «ز»‌ها دوای این درد نابه‌سامان نمی‌شود. می‌بینمش که می‌چرخد توی هوا و می‌شمرد تمام کرده‌ها و ناکرده‌های‌مان را. وحشت می‌کنم که نکند در این حسابش آن خوابیدنم را با فلانی ببیند یا آن طبقه‌ی سوم آپارتمان دو تا کوچه بالاتر را. اگر توی چرتکه‌اش پنجم خرداد دو سال پیش را هم بگذارد چه؟ دیوانه‌ام می‌کند. دیوانه‌ام می‌کند و تو عین خیالت نیست. تکان می‌دهی مهره‌ها را. کمک و بیشش می‌کنی. نگاهم می‌کنی. من خم می‌شوم. نگاهت می‌لغزد. راست می‌شوم. نگاهت راست می‌شود. چای می‌خورم. دوباره می‌اندازی. دور ِ اتاق را می‌پایم. لم‌می‌دهی. لیوان را دو دستی می‌گیرم. ابروهایت را می‌اندازی بالا اشاره می‌کنی به میز. لیوان را می‌گذارم روی میز. سیگار روشن می‌کنی. می اندازم سکه را. پوک می‌زنی به سیگار. می‌افتد روی میز. تق تق تق... می‌آیی جلو. خم می‌شوی. نزدیکی. خیلی. موهایم ریخته. پس‌شان می‌زنی. نگاهت نمی‌کنم. نگاهم می‌کنی. چانه‌ام را می‌گیری. می‌خندی. نگاهت می‌کنم. زمزمه‌ می‌کنی :«باختی؟» .

پ.ن: هزارتوی قمار و من در هزارتوی قمار

Labels:


27 May 2008

 گرانیگاه


این روزها بالا و پایین می‌کنم زندگی را؛ شاید که در این آمدن‌ها و رفتن‌ها ثانیه‌ای بایستم روی نقطه‌ی ثقل و تعادل مزه‌مزه کنم.

Labels:


26 May 2008

 کافه دولاویه


عصرها می‌روم و می‌نشینم توی کافه‌ی سر چارراه؛ مثل همه‌ی بیست و هشت روز قبل. دنبال کسی هم نمی‌گردم. جای خاصی هم نیست. می‌روم و می‌نشینم و دفترم را می‌گذارم جلوی رویم. می‌خواستم بنویسم؛ جنون‌وار. همه‌ات را. تا یادم برودت. همه‌ی آن سیصد و شصت و پنج روز را. تمام آن ثانیه‌ها را آن‌طور سنگین و بی‌انفصال بنویسم تا مبادا چیزی از قلم بیافتد. همان روزی که رفتم. بعد از آن که زل زده بودم به درخت آن‌طرف، پشت پنجره‌ی دودی. دو نفر آمدند و نشستند میز بغلی. پسرک تی‌شرت سفید داشت و دخترک آلستارهای نارنجی. می‌خندیدند آن روز. خوش بودند انگار. بعد از آن هر روز می‌آمدند. هم زمان با من. نمی‌دانستم چه می‌گذرد به‌شان بقیه‌ی روز. صبح‌هاشان چطور شب می‌شود و شب‌هاشان چطور صبح. هر روزشان یک‌طوری بود. بعضی روزهای‌شان هم اصلن طوری نبود. نمی‌شنیدم‌شان. از دور انعکاس چهره‌هایشان را می‌خواندم. شاید که نمی‌دیدندم اصلن، من می‌دیدم‌شان ولی.
کمی دلگیر شده این‌جا. از فردا دیگر نمی‌آیم. این دو تا هم اندکی تلخ شده‌اند. نمی‌دانم موضوع آن آلستار نارنجی‌ست یا تی‌شرت سفید. شاید هم پنجره‌های دودی کافه. پسرک چشم‌هایش از یک چیزی برق می‌زد آن اول‌ها. بعد از آن سه روزی که من نیامدم و نفهمیدم چه شد؛ چشم‌هایش اتصالی کرده. دخترک سر به‌هوا می‌زند. همین الان آمدند و نشستند میز بغلی. دخترک به آن طرف خیابان نگاه کرد. من به دخترک. پسر به موبایلش. دخترک قفل کرد دست‌هایش را در هم. پسرک شکر نریخت توی قهوه‌اش. من چیری ننوشتم. دخترک صندلی را داد عقب. پسرک سرش را برگرداند. دخترک رفت. پسرک به درخت پشت پنجره‌ی دودی نگاه ‌کرد. دفترم را بستم؛ همین‌جا تمام شدند. من هم می‌روم. کافه تنها می‌ماند. بی من و آلستارهای نارنجی و تی‌شرت سفید..

Labels:


25 May 2008

 NEWshA





همون آقاهه كه تو وبلاگ نيوشا مي‌خونه!
(+)
(+)

Labels:


24 May 2008

 خیلی دور


دنیا جفاکار نیست پسر! ما شعورمان نمی‌رسد که جاده در تلاقی ِ دو خط تمام نمی‌شود.

Labels:



یادم نمی‌آیدش که کدام روز بود از این روزها. مهم هم نیست لابد. فکر کنید یک سال قبل از این یکی دو ماه این‌طرف‌تر یا آن‌طرف‌تر. یکی آمد و گفت سلام. من هم گفتم سلام. بعد رفتم و توی سپیدیه وبلاگش گم شد و به خودم گفتم که یک روزی می‌خوانمش. آن‌وقت‌ها نمی‌دانستم یا نمی‌خواستم بدانم که این نوشته‌ها می‌شود گره بخورند به هم. می‌شود که یک لبخندی، چنگی، چسبی بیاید و ربط بدهد ساعت‌هایمان را. مردا‌ب‌گردمان کند. نمی‌دانستم که آوازهای دوستانه چه اندازه بلند می‌تواند باشد.
این دختره‌ی کم‌پیدا که تنها لذت من در این‌ست که شده روح وبلاگم بیشتر ازین‌ها، بیشتر از این روزها و بیشتر از چند تا خط نوشته آمده و نوشته شده توی این وبلاگ. حالا من به صراحت همه‌ی کلام‌های دوستانه‌مان و آن شال نارنجی‌اش و روز اول گشتن‌مان که گم شدیم حتی از فرط حرف‌های همه‌چیزی، و آوازهایی که سر دادیم وسط آن بلوار و مانیفیستی که تو قرار شد بنویسیش به افتخار مایکل جکسون، به نزدیکی آن روز که داشتم دق می‌کردم و گفتی ادای نیهیلیست‌ها را در نیاورم، یا همان روزی که عینکت را گم کردی، یا همین چند ماه پیش و گیرهای سه پیچ من به تو و طفره رفتن‌های بی‌هیچ‌نتیجه‌ای‌یت، به آسانی و سادگی همه‌ی این خاطرات یک ساله. به بلند بودن عمق این یک سال دوستی‌مان می‌گویم که باورم هم نبود که این اندازه بشود دوست داشت و دوست بود و دوستی کرد با آدمی مثل تو که بوده از ده سال پیش تا حالا توی این ذهن وامانده و فحش می‌خورده هر سال به مناسبات فیزیکی‌اش. مثل تو که فوت می‌کند توی آب‌میوه‌اش. مثل تو که می‌رود و ناپدید می‌شود و انقدر خر! است؛ آن هم با یک علامت تعجب بزرگ. سنجاقکی که شده یکی از خال‌های کفشدوزکی این روزهای من، لابد هم یادش می‌رود که این ور مرداب یک موجود قرمز خال‌داری دارد برایش نامه می‌نویسد و دارد فکر می‌کند که تولدش را چطور تبریک بگوید. با همه‌ی اعتراض‌های بی‌هیچ ‌دلیلی‌ام به اندازه‌ی همه‌ی بودن‌های مجازی و واقعی دوست داشتنی‌ای سنجی و من ممنونم. برای بودنت، دوستی‌ات و این‌ اندازه صمیمیتی که هست لابه‌لای فحش‌های بدون پرستیژمان. این‌جا و در محضر همه‌ی وبلاگ‌نویسان تولدت را تبریک می‌گویم شاهزاده سیاه کمند گیسو. آرزو می‌کنم که روزهایت پرتقالی، نارنجی و زرد پررنگ، قرمز کم‌رنگ، لیمویی زیاد و اُکر کم مایه باشد. غم‌هایت اِتِروار بپرد از روح و روانت و آشفتگی‌هایت چنان فراموش شود که نه تو یادشان بیاوری نه آن‌ها تو را.
تولدت مبارک!

Labels:


اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر این‌گونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد،
و پس از تنهاییت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که این‌گونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم
دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوست‌دار
که دست‌ِکم یکی در میان‌شان
بی‌تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین‌گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز
داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست ِکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غره نشوی.

ویکتور هوگو

Labels:


16 May 2008

 تلألو


تارهای طلایی‌ موهایش می‌تابیدند در باد؛ تار به تار، وحشی، ناآرام و خواستنی. لباسش قرمز بود و کوله‌پشتی‌ای روی دوشش. نگاهش به جایی خیره نبود. اخمی گره بود توی ابروهایش؛ از آن‌ها که جدی‌اند برای پایان دادن به ناگشوده‌ای. توی چشمانش دیدم که لحظه‌ای خندید. پاهایش فاصله گرفت از زمین و بالا رفت. شاید که گشایشی شده‌بود. می‌گویند تلألو پرهای جبراییل بود روی موهایش.

Labels:


14 May 2008

 آه و دَم


1
به خودم می‌گویم بنویس بشر. بنویس. می‌بخشندت کلمات. دوامت می‌آورند. می‌فهمندت. اخم نمی‌کنند که جورچین‌ تو مثل باقی نیست. قهر نمی‌کنند که دست به دامن‌شان شده‌ای که بشوند عصا برای بلند شدن. خواستم بخواهم که شما هم دوامم بیاورید چند وقتی. خواستم که ببخشیدم اگر که آدمم و آه و دَم دارد زندگی‌اَم.
+
2
--: نیم ساعت دیر کردید!
+: توی زمان‌بندیم ترافیک حکیم هم حتی بود؛ همه‌چیز غیر از آن هوای تک‌نفره‌ی ابری ِ نیم ساعته.
+
3
بعضی هواها دو نفره هم نیستند حتی. تویی و آن دو تا خرچنگ توی گوشت و یک عالمه راه و بیدمجنونی که ناز می‌کند صورتت را و چشمانی که دوخته‌ به جایی در عدم‌اند. و می‌روی‌ها. ایستادنی در کار نیست. دیر هم شده. ولی یک چیزی هست از وجودت که ایستاده همان‌جا؛ در تلاطم است همان اطراف، کنده شده از زمین. مانده میانه‌ی همان برگ‌ها. جاخوش‌ کرده و چشمانش ورای عادت معهود آدمی‌ست به دیدن؛ و نفس می‌کشد، نفس می‌کشد... غلیظ و منحصربه‌فرد و ذکروار
.

آن روز قشنگ و سفید و پر بودی بالای سرمان. نگاهت که نکردم. یک چیزی اما می‌گفت که هستی. شبش هنوز بودی آن بالا گیرم کمی این‌ورتر. سیاه‌ شده‌بودی، تکه‌پاره هم. ایستاده‌بودم لبه‌ی پنجره. تابستان بود. خنک بود شب. آسمان؛ صاف. ترانه می‌خواندم و هوسم چیزی میانه‌ی بید مجنون بود و صدای آبشار. زل زده‌بودم به تو و تو نگاهم می‌کردی. فکری ِ صبح بودم و فردا و فرداهای دیگری که قرار بود بیاید. نجوای آن عاشقانه‌ها بودم و حواسم بود به چشمانم که ناخودآگاه خنده داشت. امشب نیستی اما. نه دور ِ ماه. نه دورتر از ماه. آسمان را دور زدم به هوای دیدنت و باز نبودنت باورم نشد. بهار است امشب. باد می‌آید. باد خوبی هم هست. صدای قمیش لاستیک ماشین‌ها روی خاک مورمورم می‌کند و هو کشیدن ِ چیزی میان درختان. می‌خواستم باشی و نگاهم کنی. شاید هم بباری کَمَکی. می‌توانست آرامم کند. می‌توانست که یادم ببرد آن لگدهای چموش این طفل‌ها را درونم. تو که حواست بود به من این ماه‌ها. نیود؟ دیده بودی‌ مرا با آن سرخوشانگی‌. دیده‌ بودی‌ام نه؟‌ دنیا سخت است ابرک. باید که  پس بدهی همه‌ی آن چیزها، کس‌ها را که برداشته‌ای یک وقتی. باید که پیاده بروی تمام آن باقی راه‌ها را که خیال ِ پروازشان را نشخوار می‌کرده‌ای هر روز. اسب چموشی‌ست دنیا. رام کردنش کار من یکی نیست. گاهی که حواست هست می‌آید و دوری می‌زند و یالی بر بادمی‌دهد و ما می‌مانیم و دست نیازیدن و حسرت. درد ِ امتحانش چنان می‌سوزاند تا مغز استخوان را که فرار می‌کنی از تکرار دوباره‌ی لذت و طمع ِ بازوان برای رامیدن چموشی‌اش. توی همین چارچوب، میانه‌ی همین نوارهای باریک دود که می‌خزند بیرون از آن تابوت سفید، ایستاده‌ام و می‌پایم آن یالیدنش را در زمین و آسمان. تحسین می‌کنم و می‌دانم که زمین نخوردن دوباره‌ام حتی آن طعم فریاد‌های ترن هوایی را دیگر نمی‌دهد. همه‌اش شده  جیغ‌های هول‌هولی و خنده‌های سوسولی.
این‌جا به مثال آخر ِ خط می‌ماند. چشم دوخته‌ام به شیار قفسه‌ی سینه‌ام و آن حفره‌ی شکم که چند دم و بازدم دیگر قرارست بیاید بالا و برگردد سر جایش. نه که دلم بخواهد آخر باشد. ولی هست. چیزی را هم که «هست» باشد به گفتن ِ من «نیست» نمی‌شود. نمی‌دانم که این چنگ‌های کشیده‌ام به زمین و زمان پوست کدام دیو را خراشیده که حالا چنین زین کرده اسبش را برای انتقام. آخر است دیگر. این‌جا می‌دانی که هر چیزی را که دنیا پسَت بگیرد طفلی ابدی می‌کارد درونت تا سهم تو از آن مادریش باشد فقط. گاهی لگد می‌زند و می‌پیچاندم در خودم و گاهی عین خیالم هم نیست که چیزی آن‌جا هست. ولی هست و باور و ناباورم سهمی در وجودش ندارد. داشتنش و کنارآمدنش خود، درد زاییدن دارد. حالا هزاران طفل چون ماهی وول می‌خورند توی وجودم. می‌دانم که باید طاقتش بیاورم این قسم از زندگی را. که باید بشود عادت ِ نفس کشیدن‌ام. این‌جا توی این دل ِ لامصب. توی این روح. توی این لباس چندین و چند ساله‌ خیلی چیزها دارد رنگ عوض می‌کند. زیادند آن‌هایی که ترک برمی‌دارند و به زور تُف به پا می‌مانند. چه بزرگ شدن سخت است ابرک. چه نگه داشتن آن بغض که قورت ندادن دارد سخت‌تر است و آن فشار صدباره بر گلویت و باور ِ بدقواره بودن ِ هق‌هق روی عددهای سن‌ات. این زندگی من است [...]
نه حرفی بیش است و نه این جا جای گفتن تمامش. و نه این سرفه‌های مدارم اجازه می‌دهند برای سخن‌وری. تنها چیزی که این روزها می‌خواهم یک کیسه‌ی کانگورو است که مدتی را در نزدیکی یک قلب تپنده بگذرانم. این شاید تنها التماس یک آدم است پس از نوشیدن شوکران منطق به بهای زندگی کردن و زنده نماندن.

Labels:


در راستای نوآوری و شکوفایی ِ آقایان و خانم‌ها و جمع کثیر حاضر در استودیو زینپس -سلام مستر جونز- سربالایی‌ها را سرپایینی و سرپایینی‌ها را سربالایی خواهیم راند.

امضاء: نوشده (شکوفا شده)
موضوع: تی آی/ سکانس: شکوفایی / پلان: سُرسُره (فرهنگ)


می‌توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت ِ آرام ِ دریا راند
می‌توان زیر ِ نگاهِ ماه با آواز ِ قایق‌ران سه تاری زد لبی بوسید.

شاملو

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com