12 May 2008

 گاهی بافتنم می‌آید؛ چرند می‌بافم


آن روز قشنگ و سفید و پر بودی بالای سرمان. نگاهت که نکردم. یک چیزی اما می‌گفت که هستی. شبش هنوز بودی آن بالا گیرم کمی این‌ورتر. سیاه‌ شده‌بودی، تکه‌پاره هم. ایستاده‌بودم لبه‌ی پنجره. تابستان بود. خنک بود شب. آسمان؛ صاف. ترانه می‌خواندم و هوسم چیزی میانه‌ی بید مجنون بود و صدای آبشار. زل زده‌بودم به تو و تو نگاهم می‌کردی. فکری ِ صبح بودم و فردا و فرداهای دیگری که قرار بود بیاید. نجوای آن عاشقانه‌ها بودم و حواسم بود به چشمانم که ناخودآگاه خنده داشت. امشب نیستی اما. نه دور ِ ماه. نه دورتر از ماه. آسمان را دور زدم به هوای دیدنت و باز نبودنت باورم نشد. بهار است امشب. باد می‌آید. باد خوبی هم هست. صدای قمیش لاستیک ماشین‌ها روی خاک مورمورم می‌کند و هو کشیدن ِ چیزی میان درختان. می‌خواستم باشی و نگاهم کنی. شاید هم بباری کَمَکی. می‌توانست آرامم کند. می‌توانست که یادم ببرد آن لگدهای چموش این طفل‌ها را درونم. تو که حواست بود به من این ماه‌ها. نیود؟ دیده بودی‌ مرا با آن سرخوشانگی‌. دیده‌ بودی‌ام نه؟‌ دنیا سخت است ابرک. باید که  پس بدهی همه‌ی آن چیزها، کس‌ها را که برداشته‌ای یک وقتی. باید که پیاده بروی تمام آن باقی راه‌ها را که خیال ِ پروازشان را نشخوار می‌کرده‌ای هر روز. اسب چموشی‌ست دنیا. رام کردنش کار من یکی نیست. گاهی که حواست هست می‌آید و دوری می‌زند و یالی بر بادمی‌دهد و ما می‌مانیم و دست نیازیدن و حسرت. درد ِ امتحانش چنان می‌سوزاند تا مغز استخوان را که فرار می‌کنی از تکرار دوباره‌ی لذت و طمع ِ بازوان برای رامیدن چموشی‌اش. توی همین چارچوب، میانه‌ی همین نوارهای باریک دود که می‌خزند بیرون از آن تابوت سفید، ایستاده‌ام و می‌پایم آن یالیدنش را در زمین و آسمان. تحسین می‌کنم و می‌دانم که زمین نخوردن دوباره‌ام حتی آن طعم فریاد‌های ترن هوایی را دیگر نمی‌دهد. همه‌اش شده  جیغ‌های هول‌هولی و خنده‌های سوسولی.
این‌جا به مثال آخر ِ خط می‌ماند. چشم دوخته‌ام به شیار قفسه‌ی سینه‌ام و آن حفره‌ی شکم که چند دم و بازدم دیگر قرارست بیاید بالا و برگردد سر جایش. نه که دلم بخواهد آخر باشد. ولی هست. چیزی را هم که «هست» باشد به گفتن ِ من «نیست» نمی‌شود. نمی‌دانم که این چنگ‌های کشیده‌ام به زمین و زمان پوست کدام دیو را خراشیده که حالا چنین زین کرده اسبش را برای انتقام. آخر است دیگر. این‌جا می‌دانی که هر چیزی را که دنیا پسَت بگیرد طفلی ابدی می‌کارد درونت تا سهم تو از آن مادریش باشد فقط. گاهی لگد می‌زند و می‌پیچاندم در خودم و گاهی عین خیالم هم نیست که چیزی آن‌جا هست. ولی هست و باور و ناباورم سهمی در وجودش ندارد. داشتنش و کنارآمدنش خود، درد زاییدن دارد. حالا هزاران طفل چون ماهی وول می‌خورند توی وجودم. می‌دانم که باید طاقتش بیاورم این قسم از زندگی را. که باید بشود عادت ِ نفس کشیدن‌ام. این‌جا توی این دل ِ لامصب. توی این روح. توی این لباس چندین و چند ساله‌ خیلی چیزها دارد رنگ عوض می‌کند. زیادند آن‌هایی که ترک برمی‌دارند و به زور تُف به پا می‌مانند. چه بزرگ شدن سخت است ابرک. چه نگه داشتن آن بغض که قورت ندادن دارد سخت‌تر است و آن فشار صدباره بر گلویت و باور ِ بدقواره بودن ِ هق‌هق روی عددهای سن‌ات. این زندگی من است [...]
نه حرفی بیش است و نه این جا جای گفتن تمامش. و نه این سرفه‌های مدارم اجازه می‌دهند برای سخن‌وری. تنها چیزی که این روزها می‌خواهم یک کیسه‌ی کانگورو است که مدتی را در نزدیکی یک قلب تپنده بگذرانم. این شاید تنها التماس یک آدم است پس از نوشیدن شوکران منطق به بهای زندگی کردن و زنده نماندن.

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com