تراشیدن بیستون محال بود که فرهاد توانست. پی لنگه جوراب نباش. زندگی مرد می‌خواهد و ادعا، گواه.
انبان ِ شکم پرکردن هنر نیست؛ حرمت ِ دل نگه‌داشتن، بهای عاشقی شیرین‌نامی‌ست.

Labels:


30 January 2008

 نمایش ِ خون


گاهی می‌آمد سر تمرین. دانشجوی سال آخر عکاسی بود. می‌نشست روی صندلی‌های جلوی سن و من نقش را می‌خواندم. از قصد اشتباه می‌خواندم که اخم کند و بگوید «باز که اشتباه خواندی!» و من می‌پریدم پایین و می‌نشستم کنارش. متن را می‌گرفت توی دستش و شروع می‌کرد به خواندن. محو می‌شدم در صدای مردانه‌اش که پر از اوج بود و فرود و موهایش که تاب می‌خورد توی هوا؛ و چشم‌هایش که آرام می‌چرخید و من در آن عمق نگاه گم می‌شدم. نقش را یادم می‌رفت، همه‌اش می‌شد او و صدایش که سالن را برمی‌داشت؛ او و چشمانش که می‌درخشید. نگاهم می‌کرد و می‌گفت‌ «حواست هست؟» و من حواسم بود به حرف‌هایش نه، به استیل نقش هم نبود. به خودش بود. شش دانگ حواسم جمع ِ او بود.
وسط‌هایش یادم نیست چه شد. کارهایمان زیاد شده بود! نمی‌دانم من رفتم، او رفت! یا یک‌چیزی این وسط رفت. فراموش شد. دیگر حسود نمی‌شد وقت خوش و بِش من با باقی؛ من هم زیرزیرکی نگاهش نمی‌کردم وقت ادیت عکس‌ها. روز نمایش نمی‌دانستم هست یا نه. ولی باید می‌آمد. می‌دانستم می‌آید. مطمئن بودم. رفتم روی صحنه و نقش را خواندم. عالی بودم. بهتر از همه‌ی بارهای قبل. میزانسن سنگین بود. حرکات را از بر بودم. همه‌اش در دو ساعت تمام شد. ولی او نبود. بعد از اجرا تحسین و تبریک بود و گوشه‌های لبم که به‌زور بالا می‌رفت؛ ولی او نبود. نبود که ببیندم وقتی دور سن می‌چرخیدم و می‌گفتم «همه‌مان دنبال بهانه‌ایم برای زندگی. بهایش را دوام می‌آوریم؟» نفهمیده بود خطابش کردم «بهانه‌ی من هر روز به خط خون کشته‌های تاریخ نزدیک می‌شود. عطش و بی‌قراریم را نمی‌شنوی؟» نبود که اوج و فرود صدایم را ببیند که مثل خودش درآمده بود. برگشتم خانه. روی تلفن همه‌ی شمار‌ه‌ها می‌افتادند جز آنی که انتظارش را می‌کشیدم. حتی یک زنگ، حتی یک تبریک.
صبح بود که دوستش سینا آمد دمِ در. حال چندان خوشی نداشت. گفت دو روز پیش که هجدهم تیر بود ریخته‌اند دانشگاه و یک سری را ناکار کرده‌اند، او هم قاطی‌شان بوده. می‌گویند چشم‌هایش دیگر نمی‌بیند. دیگر هیچ‌وقت نمی‌بیند.

Labels:


29 January 2008

 یورش


یک گله این‌طرف بود، یک گله آن‌طرف. نفهمیدیم قصدشان ما بودیم، بغل دستی‌مان بود یا آن آقای سوت به دست. چراغ که سبز شد یورشی بردندها!

Labels:



نه که فقط یک نفس باشی بانو؛ یک دم و بازدم! تو یک عالمه خاطره‌ای برای من. از همان گهواره بگیر که دوتایمان یکی بودیم تا حالا که تو توی قصرت نشسته‌ای و من این‌جا توی قوطی زیرشیروانی.
تو تمام خانه‌ی شیرزادی*، تمام آن کودکی‌ها و شرارت‌ها. درخت کریسمس* که چراغ می‌زد و دایی که خوابش می‌برد وسط نمایش* و تو اخم می‌کردی. حسود می‌شدیم به پرهای الهه* که بلندتر بود و فرانک که فارسی حرف زدن‌اش* خنده‌دار. مهمانی‌های بزرگ* کوچکی‌مان که جمع می‌شدند به استقبال دایی از فرنگ آمده. عروسک‌هایمان* که هم اسم بودند و پوستر* خریدن‌های یواشکی.
هنوز هم که میایی کفش‌هایت وسوسه‌ام می‌کند که قایم‌شان* کنم تا بیشتر بمانی. کندن باغچه‌ها* را یادت هست با برسیم آن‌ور دنیا؟ خواب‌هایت که داستان* بود و چقدر میخ می‌شدم پای کلمه‌به‌کلمه‌اش. رقص‌های* سرخوشانگی‌مان توی اتاق‌ها و حسرت پارک رفتن* که خشک می‌شد روی نامه‌ها.
گذشت آن روزها! بزرگ شدیم مهربانو! و هنوز که هست التماس یک ساعت بیشتر با هم بودن می‌لرزد توی چشم‌هامان و من دلم قنج می‌رود قفل* کنم در را و ببینم سه‌تایی‌تان بلدید بپرید از پنجره*؟!!

Labels:


26 January 2008

 حکایت غین و صاد


خدا بیامرز «حاج نوری» موذن مسجد بود. صوت خوبی داشت. بهار ِ همان سال که مادرم آبستن ِ من بود بالای مناره سکته کرد و مُرد. ابوی‌جان عقیده داشتند اذان را باید درست در گوش طفل خواند که پس‌فردا لامذهب و بی‌قید بار نیاید. «غین» را طوری قرقره کرد که گلو بخارد و «صاد» بچربد بر باقی ِ حروف. می‌گفت «ح» محمد را باید از ته حلق کشید بیرون وگرنه چه فرقی می‌کند ممد لبویی که ته کوچه بساط دارد با آن فخر پیامبران.
پی فرمایش ایشان چهار محله بالا و پنچ محله پایین را گشتند، مقبول‌شان نیفتاد. یک بنده‌خدایی پیدا شد عرب‌الاصل. نزدیک به ‌سه‌ماهه‌مان شده بود. گفتند بخواند؛ نکند همین تاخیر سبب نامسلمانی‌اش شود. چند روز بعد خبر آوردند مردک پی دسته‌ی سیرک و دلقک‌بازی آمده بوده به بلاد ما. این‌ست که حالا قر به کمر می‌دهیم و دعا به جان باباکرم می‌کنیم.

Labels:




حرف‌های آخر هفته


مقدمه‌ای اندر باب: سنت؟ زیبایی؟ گمان می‌برید این ملکه‌ی زیبایی را گذاشته‌ام این‌جا تا یادتان بیاورم قالی هم هست؟ و قالی یعنی ایران و ایران نه آن مرزبندی جغرافیایی‌ست که دورش خط قرمز دارد؟ یا صدها سال جنگ و انسان و بودن و نبودن؛ هزاران سال هویت و پشتوانه و فرهنگ؟ ... این‌را گذاشته‌ام تا یادتان بیاندازم زیر پایتان را فراموش کرده‌اید. فرش هم از آن‌ خیل کثیری‌ست که نگاه می‌کنیم و نمی‌بینیم.

اعتراف‌های آخر هفته

- اعتراف می‌کنم حالا بیشتر دوست دارم حرف‌های آخر هفته‌ام را. گویا زیاد هم نمی‌توانم خودم باشم توی نوشته‌هایم. به قول یلداهه در غالب نوشته‌ها می‌نشینم و از روبرو نگاه می‌کنم. حداقل‌اش این‌ست که قرار نیست خودم را در این سطرها خلاصه کنم و این خودش خوشحالم می‌کند.
- اعتراف می‌کنم تمام توانم را جمع کرده‌ام که ننشینم به قضاوت. بگذارم که زمان بگذرد و من نیز با زمان بگذرم.
- اعتراف می‌کنم اعتراف‌های زیادی دارم. بعضی‌هایش دارد خفه‌ام می‌کند. بعضی‌هایش برایم علامت سوال باقی‌مانده. بعضی‌هایش می‌خنداندم. ولی باور کنید که بعضی چیزها را برای خودمان هم نباید اعتراف کنیم. باید بگذاریم که بماند یک‌جایی و انگارکنیم که همین است که هست.
- اعتراف می‌کنم اگر تمام دنیا همان لحظه‌ای باشد که برقی توی چشم می‌درخشد از یافتن راه‌حلی، من حاضر بودم برای همان یک برق یک عمر را در این دنیای فنا ناپذیر بگذرانم.
- اعتراف می‌کنم دست و پنجه نرم کردن با حفره‌های خالی چندان هم که گمانم می‌رفت آسان نیست.

درد و دل‌های خودمانی آخر هفته

- می‌دانید که چه خوشبخت‌اند آن‌ها که می‌توانند بخندند، یا حتی آن‌ها که قادرند گریه کنند. همه‌اش دلیل می‌خواهد. همه‌اش یعنی تو زنده‌ای و دلیلی داری برای بودنت. وقتی در یک بُهت عظیم فرو بروی، نه حوصله‌ی خندیدن داشته باشی نه دلیلی برای گریستن، به غایت، بی‌چیزی و بی‌تعلقی را حس می‌کنی.
- حرفی نیست. ما که توقعی نداشتیم. بگذار بگذرد. بیشتر ازین‌ها بدهکاریم به خدا، خیلی بیشتر ازین‌ها.
- دیده‌اید می‌گویند فلانی لرزه افتاد بر اندامش! حالا می‌توانید عین واقعیتش را در من ببینید. از بعضی فکرهایم می‌لرزم. از بعضی حرف‌هایی که دلم می‌خواهد بنویسم و کلمه به کلمه‌اش پشتم را می‌لرزاند می‌گذرم.
- حسادت ما از بزرگی دیگری نیست؛ از حقارت خودمان است.
- به قول سنجی دنیای من دنیای فانتزی‌هاست. خودم را گیر انداخته‌ام. سیندرلا و پینوکیو و چوپان دروغگو. راستش وقتی در خواب راهی برای اثبات خواب بودنم و در بیداری راهی برای اثبات بیدار بودنم پیدا نکردم. وقتی دیدم که این‌ دو تفکیکی ندارند به نظرم مسخره رسید که جدی بگیرم این زندگی را. گذاشته‌ام لحظه‌ها بیایند و بروند و من از تک‌تک‌شان ابدیتی بسازم تا این مسیر دایره‌وار عمر که می‌رود و درست روی نقطه‌ی آغاز می‌ایستد، چیزی را بیش از آن‌چه من می‌توانستم چنگ بزنم، به رخم نکشد.

آرزوهای آخر هفته

- آرزو می‌کنم که مردم آینه‌ی دل‌شان پیدا باشد.
- آرزو می‌کنم دنیا را عرصه‌ی نبرد نبینید. می‌دانید که چه‌ها از دست می‌دهید وقتی صاف نگاه به جلو می‌کنید و هیچ عین خیال‌تان به اطراف نیست.
- آرزو می‌کنم برویم یک جایی افقی باشد باز برای آسمان. چیزی نباشد که بگیرد دیده‌مان و ما در آن وسعت نامحدود گم شویم.
- آرزو می‌کنم همه‌تان دلی داشته باشید به وسعت اقیانوس. فراز و نشیب‌های لحظه‌ای به تلاطم‌تان نیندارد.
- آرزو می‌کنم معجزه‌ی حیات را به هیچ دلیلی بی‌خیال نشویم.

توصیه‌های آخر هفته

- توصیه می‌کنم دهان‌تان را جدی بگیرید! گاهی چنان بی‌محابا این سی و دو حرف را ول می‌دهیم توی دل یک نفر که یادمان می‌رود همین حروف کج و معوج می‌توانند هم دیگری را بشکنند هم خودمان را. اگر زمان هم به شما فرصت جبران بدهد، زمانه نمی‌دهد.
- توصیه می‌کنم بچرخانید این حدقه‌ی چشم را!‌ حداقل سعی کنید در جمع مردمی که بین‌شان هستید و با شما دنیا را می‌بینند، «یک چیز» بیشنر بینید! یک‌جور دیگر ببینید.
- توصیه می‌کنم قدرت زندگی را دست کم نگیرید. ندیده‌اید می‌روند تا دم قبر و بر می‌گردند.
- توصیه می‌کنم از نداشتن‌تان هم لذت ببرید. از حسرتِ داشتنِ یک دوچرخه بگیر تا ... تا آن چیزی که برای هر کسی می‌تواند بزرگ‌ترین باشد. گاهی در نداشتن‌مان چنان عشق‌بازی‌ها داریم که لقای به آن آرزو، آن‌چنان لذتی ندارد.
- توصیه می‌کنم ببخشید تا روزگار ضامن‌تان شود شاید که بخشیده شوید.
- توصیه می‌کنم پیش از همه سلام کنید و بعد از همه خداحافظی کنید. برای رفتن هیچوقت دیر نیست. آن‌چه به دست می‌آید در ماندن است نه رفتن. آن رفتن‌ای که چیزی می‌اندازد در دامن‌تان جز این‌ست که بی‌نگاه به پشت سر جولان بدهید راه‌های منتهی به ناکجاآباد را.
- توصیه می‌کنم دل نبندید و اگر بستید پای تاوانش بایستید.

آهنگ آخر هفته

- چهارمین آهنگ است که انتخاب می‌کنم تا بگذارم که نکند یک وقت ربطی به چیزی پیدا کند؛ که یک وقت دل کسی نلرزد؛ که یک‌وقت اشکی گوشه‌ی چشمی حلقه نشود. والا من می‌دانستم و تو و حجم یک دنیا آهنگ.
[لیریک آهنگ‌ها را اگر آهنگ را دانلود کنید می‌بینید ما لیریکش را اتچ کرده‌ایم]



Leonard Cohen - A Thousand Kisses Deep - Low Quality - 0.75 MB
Leonard Cohen - A Thousand Kisses Deep - High Quality - 3.01 MB


ته‌مانده‌ی حرف‌های آخر هفته

- سیستر کوچیکه می‌گوید آدم که هیچی نداشته باشد می‌رود پی ورزش آن هم نداشته باشد می‌رود منشی می‌شود!!!!
- عشق از نوع افلاطونی که نه لابد(!) همین زمینی خودمان، فقط در دو حال تا ابد می‌انجامد: یکی این‌که معشوق وجودی وانموده باشد که هرگز به چشم نیاید تا نقصان را بشود در وجودش یافت. و دومی عشق به معشوقی‌ست که به همان اندازه عاشق است. یک‌جور خواستن موازی. یک‌جور عکس‌العمل مساوی و مختلف‌الجهت [قانون سوم نیوتن] جز این اگر باشد در مرور زمان محو می‌شود و گریزی نیست. بر عبث مردمان راه نمی‌روند.
- محلول‌های شیمیایی بعد از سخت‌ترین تلاطم‌ها به تعادل می‌رسند حتی اگر تعادل جدیدشان هیچ ربطی به قبلی نداشته باشد.
- گاهی مرگ با ما شوخی می‌کند. گاهی ما دست‌اش می‌اندازیم. مرگ را در دیگران پیاده می‌کنیم و یادمان می‌رود وقتی بیاید هیچکدام ازین آدم‌ها را یادمان هم نمی‌آید. یک سوراخ است و نعشی که عمری را در آن گذراندیم و یک چیزی مثل خودمان.
- مکین که یک چیزهایی نوشته بود از گذشته و آن تفاسیر محشر و نثر محشرترش . دل‌ من هم قنج رفت که بنشینم و از خانه‌ی شیرزاد بنویسم و آن حوض بزرگ و باغچه و درخت خرمالو. زیربازارچه و سرچشمه و میرزا محمود وزیر. از اکبر مشتی و بستنی‌های بهانه‌ی کودکی‌مان. راه‌هایی که بازی‌مان می‌شد و دسته‌ها و مجلسی که سنگ‌هایش می‌چسبید که بپری بالا و تمام راه را از آن بالا ببینی خیابان را.
- آن عکس بالا بک‌گروند گوشی‌ِ ما هم شده این‌روزها!
- یک لیبل [برچسب، نشانه،...] جدید می‌خواهیم اضافه کنیم به اختصار CMN، اصلن هم دوست ندارم بگویم که مخفف چه جور کلمه‌هایی‌ست. چیزهایی‌ست که به نظر شما شاید مهملات به نظر برسد شاید چیزهای غیرقابل خواندن یا حتی حرف‌های حکیمانه. چیزی که هست فکر می‌کنم وقتش رسیده که چیزهایی ازین جنس را توی این وبلاگ بنویسم. گرچه هیچ ربط خاصی به موقعیت فعلی ندارد. کمی تخیلات شخصی‌ست یک نوع دید از نوع خودم به دنیا.
- فعلن کمی غمگین‌ام. کمی بیشتر از کمی. کاش دل تو به اندازه‌ی من تنگ نشود. دنیا تنگ می‌شود بر آدم. گرچه اعترافش کار درستی نیست ولی ازین اباطیل گذشته. دلم دست به دامنم شد که بگویم و من گفتم.

Labels:


24 January 2008

 زمین که داد زد...


سیب هاج و واج به نیوتن نگاه می‌کرد و نیوتن به زمین.

Labels:


23 January 2008

 تلاش مستمر


موظفید در مواجهه با این پست به صورت دندان‌نمایانه بفرمایید:
چیـــــــــــــــــــز!

[ستاد شادسازی وبلاگستان]


22 January 2008

 تلخند


"مردی"اش را در کودکیم جا گذاشت؛ تمام "بزرگی"اش همان یک متر بود.

Labels:


21 January 2008

 سیکل


از نگاه‌شان که عشق چکه کرد؛ مانده بود با خال‌کوبی دست راستش چه کند.

Labels:



(+)

در


(+)
پسا.ن: وقتی می‌خندید چشمانش نمی‌درخشید، گونه‌هایش هم بالا نمی‌رفت
پسا.ن: سال‌گرد هزارتو هم مبارک!‌ به همه بیشتر به میرزا


دومینوی پنجم در حسرت یک ضربه سرک کشید، باقی لب گزیدند.

Labels:


17 January 2008

 قرعه


عاشورا که عاشورا می‌شد. ولی بیچاره «شِمر».

Labels:


دستگیره‌ی در تکان خورد و دختری با بلوز و شلوارک سفید وارد اتاق شد. آمد وسط اتاق و خرت و پرت‌هایی که دستش بود را همان‌جا روی میز گذاشت. برگشت تا در راببندد. در را که بست، پشت در ایستاد و نفس عمیق کشید؛ کمی تعلل کرد و طوری دور زد که موهای خوابیده روی شانه‌اش توی هوا رها شدند و باز برگشتند روی شانه‌هایش.
به طرف میز رفت و آن‌را مرتب کرد. هول‌اش داد تا به تخت نزدیک شود. چیزهایی که آورده بود را روی میز طوری چیده بود که برای برداشتن‌اش از روی تخت نخواهد به خودش زیاد زحمت دهد. دستش را برد زیر بالشت و روی آرنجش نشست. بلندش کرد تا زیرش را ببیند. چیزی ندید. قیافه‌اش درهم رفت. دستش را برد کنار تخت و صورتش را خم کرد. نرمی پرده را روی گونه‌اش احساس کرد. دستش که به دیوار خورد سردی دیوار به مذاق‌اش خوشایند آمد. چند ثانیه‌ای کف دستش را روی دیوار نگه داشت و چند لحظه بعد صورتش را به آن چسباند. دستش را تا زیر تخت برد و سر را برای کمک پایین آورد. بالاخره پیدایش کرد. ابروهایش را بالا انداخت و برگشت سرِ جایش خوابید. از لیست کال‌ها آخرین تماس را گرفت.
[دینگ! دنگ!‌دونگ!]
و دوباره .... ابروهایش گره خورد. «هیچ عجله‌ای نیست!» و به میز نگاه کرد. گوشی را روی پتو گذاشت و چند لحظه توی فکر رفت. دوباره شماره را گرفت.
[بووووووووق! بوووووووووووق!]
- جانم!
+ سلام
- سلام، خوبی؟
+ مرسی خوبم! تو خوبی؟ چه خبرا؟
.
.
.
[خمیازه کشید!]
- خوابت میاد؟
+اوهوم!‌خیلــــــــــــــي
- می‌خوای بخوابی؟
+ می‌مونی تا خوابم ببره؟
- آره بیا بخواب.
[نگاهی به میز انداخت.؛ دستمال سفید، تیغ و یک لیوان آب]
+مرسی!
[لیوان آب را برداشت و کمی از آن سرکشید. برش گرداند سرِ جایش]
- پس چرا نمی‌خوابی؟
+ خب تشنشه!
[تیغ را برداشت و به طرف مچ دستش برد. نفس عمیق کشید]
+ فکر می‌کنی خدا اونایی که خودکشی می‌کنن می‌بخشه؟
- نمی‌دونم!‌ ولی فکر می‌کنم خیلی شاکی شه!
+ اوهوم! منم فکر می‌کنم خیلی شاکی شه.
[گوشی را گذاشت بین شانه و سرش و آرام گفت «منم بودم می‌شدم» دستمال را پهن کرد زیر دستش. تیغ را گذاشت رو مچش، نگاهش کرد. دستبندش را باز کرد و گذاشت بالای تخت. دوباره تیغ را روی مچش گذاشت و لبش را گاز گرفت. چشم‌هایش را بست. مژه‌هایش خیس شد و تمام تن‌اش از سوز آتش گرفت]
- خوابت برد؟
+ نه هنوز!
- بخواب دیگه!‌خوابت می‌پره‌ها!
[لبش را دوباره گاز گرفت! به دور و بر نگاه کرد]
+ تو خوبی؟
- آره!‌ شکر!
+ شب به‌خیر.
- شب توام به‌خیرعزیزم.
....
- خیلی دوستت دارم. می‌دونستی؟
[لبخند زد و به مچ‌اش نگاه کرد و به دستمالی که حالا دیگر سفید نبود. قطره‌ای اشک از کنار‌ه‌ی چشم تا گوش لغزید]
+ تو خیلی ماهی!
- ماهی؟
+ قزل‌آلا!
- بیا بخواب!
[خندید]
+ برام لالایی می‌خونی؟
- آخی! ‌آره عزیزم ... لالا ....
.
.
.

Labels:


«بگذار کارِ فلسفه این باشد که با فانوسی عبوس بکاود ذهن و جانِ بشر را؛ و هنر –"بازیگوشانه"- دریچه ای بگشاید تا نوری همسنگِ آفتاب بتابد بر آن، که بهتر ببینیم خود را، و [خدا را چه دیدی] شاید "شناختیم" خود را.»

[از لابه‌لای حرف‌ها و روزها]

Labels:


15 January 2008

 یک آدم معمولی



یک آدم معمولی... یک آدم معمولی... یک آدم معمولی...
با خودم تکرار می‌کنم من یک آدم معمولی‌ام. از آن دست آدم‌هایی که می‌توانند بخندند، گریه کنند، تعجب کنند. دردهایشان را بنویسند و به گوشه‌های زندگی خودشان و بقیه سرک بکشند تا باورشان بشود تنها آدمی نیستند که درد این روزها را روی دوش‌اش می‌کشد.
من یک آدم معمولی‌ام. یک آدم معمولی با خواسته‌های معمولی، دوست داشتن‌های معمولی. از همان‌ها که می‌توانند در یک نگاه عاشق بشوند. از آن‌ها که دل‌شان برای گداهای توی خیابان می‌سوزد. از آن‌ها که از غروب و آسمان دل‌شان می‌گیرد. یک آدم معمولی کم حوصله، یک آدم معمولی که به نشانه‌های زندگی خوش می‌شود، می‌خندد. من از آن دسته آدم‌هایم که بی‌گاه می‌خندم، می‌ترسم، گریه می‌کنم. از آن دسته که از غمگین بودن‌ خسته می‌شوم و راهی برای فرار نمی‌یابم. من از آن دسته آدم‌هایم که از جملات قشنگ‌ای که فقط جمله‌اند، فرار می‌کنم و در گهواره‌ی زندگی می‌خوابم. از آن‌هایم که جمله‌ها را به باور زمان می‌سپارم و خودم در بطن نادیده‌ی وجودم غریو می‌کشم.
من از ان‌هایم که توی راه‌راه‌های جدول‌های خیابان گم می‌شوم. توی شمردن ستاره‌های آسمان. در هی کشیدن چوپان‌ها، قطره قطره‌ی باران.
من یک آدم معمولی‌ام از آن‌ها که به وقت دلتنگی کز می‌کنم و دهن‌ام چفت می‌شود، وقت سرخوشی یک‌ریز حرف می‌زنم و بس‌ نمی‌کنم. از آن‌هایم که وقت بی‌پناهی ترسو می‌شوم و از دست‌ای که از زیر تخت بیاید بیرون وحشت می‌کنم. من یک آدم معمولی‌ام. من یک آدم معمولی‌ام که یک بسته آدامس توی کیفش می‌گذارد و تلفن‌اش را سایلنت می‌کند. یک آدم معمولی که راه‌های هزار بار رفته‌اش را دوباره می‌رود و خودش را از سر می‌شمارد تا ببیند کجای این معمولی بودن‌اش غیر معمولی بوده. که کجای این افت و خیزها پاهایش یاری‌اش نکرده‌اند.
من یک آدم معمولی‌ام. از آن دست آدم‌هایی که وقت ِ بی‌چیزی دنبال نوشتن‌اند. وقت دلتنگی پناه می‌برند به این خط‌ها و دل‌شان را جایی جا می‌گذارند. وقت دلخوشی می‌پرند این‌جا و فریاد می‌کشند تا همه بدانند که غریو شادی یک آدم معمولی چقدر بلند است.
من یک آدم معمولی‌ام. یک آدم معمولی‌ام که خواسته‌هایش به اندازه‌ی دنیای خودش نیست. یک آدم معمولی که از معمولی بودن‌اش راضی‌ست. یک آدم معمولی که از تمام دوران دانشگاه برایش یک مدرک مانده و یک مشت رفیق. یک آدم معمولی که فکر می‌کند از کل دوران زندگی‌اش چه برایش باقی می‌ماند!

Labels:


14 January 2008

 یاد


بگذار «یاد»ات بماند؛ «تن»‌ات مالِ خودت.

Labels:



سرد بود. تا چشم کار می‌کرد برف بود و تاریکی و سرما. مرد آهسته خودش را روی برف می‌کشید تا شاید کمی جلوتر جایی گرم بیابد برای ماندن. رد پاهایی که روی برف می‌ماند، متصل و عمیق در دلش فرو می‌رفت. چشم‌هایش خسته بود؛ لباس نظامی‌اش خیس و کثیف. هیچ ستاره‌ای توی آسمان نبود، نه حتی ماه. کوله‌اش که افتاد، خم شد تا برش دارد. دیگر توانی نداشت که بلندش کند و روی دوشش بگیردش. چند قدم به دنبال خودش کشید و سرآخر رهایش کرد.
دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد و اشک‌هایش را که از درد روی گونه‌های یخ‌زده‌اش می‌لغزید، با پشت دست‌ای که حالا دیگر از دستکش درآمده بود پاک می‌کرد. در فاصله‌ای نه چندان دور، لرزش آسمان را دید. چیزی شبیه به گرما یا دود. چشم‌هایش را باز پاک کرد و از دیده‌اش متحیر شد. با شوق بی‌نهایتی خودش را کشید به سمت آن معجزه. کلبه‌ی کوچک و گرمی درست وسط آن بیابانِ سرما نشسته بود. پشت ِ پنجره ایستاد و نگاهی به داخل آن انداخت. درون آن کلبه‌ی چوبی و کوچک، زمینه‌ی بزرگ و سفیدی بود؛ با ستون‌هایی بلند و چراغ‌هایی روشن. درست در وسطِ آن چنگ‌ای بزرگ بود و دختری با موهای تاب‌دار قهوه‌ای و لباس قرمز بلند در حال نواختن.
مرد به صدای چنگ گوش می‌داد. مسحور کننده بود. دست‌ها روی تارهای چنگ آرام و متین می‌رقصیدند. مرد ایستاده‌بود پشت پنجره و به درون نگاه می‌کرد، دختر چنگ را می‌نواخت و نوای چنگ پرواز می‌کرد و دور اتاق می‌نشست. گویی نقطه‌ی ثقل عالم جایی درست در تلاقی گوش‌های مرد و دست دختر شروع می‌شود و در تابِ موها و سرخی پیراهن پایان می‌یافت. دختر می‌نواخت و یک ‌لحظه هم به اطراف نگاه نمی‌کرد. مرد هم ایستاده در تاریکی برف و شب غرق آن دوشیزه‌ی بلندقامتِ قرمز پوش و چنگش بود وسط آن تابلوی سفید...
خورشید که نم نمک از پشت کوه‌های مشرق بالا می‌آمد، مرد را یافتند که با چشم‌های باز در میانه‌ی برف ایستاده جان باخته‌بود.

پسا.ن: چنگ همان هارپ است. نوعی ساز موسیقی.

Labels:


12 January 2008

 اجبار


در زندگی هیچ چیز اجبار نیست؛ جز خود ِ «زندگی».

Labels:


من تو را به غایت نانوشته‌ی زمان دوست دارم، تو را نه فقط به اندازه‌ی روزهای رفته‌ی زندگی، به اتصال مدام ثانیه‌ها عاشق می‌شوم. به آغوشِ بازِ لحظه‌های مانده. به طول عمرِ روزهای زندگی‌ات. به قدم به قدم رفتن‌ات به جلو و تنها گذاشتن رد پاها. به لرزیدن چشم‌هایت پشت «ها» کردن‌ها.
تو را نه در آغوش فصل‌ها، که بر امتداد روزها می‌خواهم. نه در سراشیبی زندگی که در لحظه‌های سبک‌سری می‌خوانم.
من تو را در خنده‌ها و گریه‌هایمان، در تلخی‌ها و خوشی‌هایمان، در رقص‌ها و در گور خوابیدن‌هایمان یافتم. تو را در عمق چشمانِ نگران صبح ورق زدم و گاه‌هایم را با تو از سر نوشتم. من دختر شب‌ام. همان‌ ظلمات سفیدی که در من با تو طلوع می‌کند؛ و بی‌تو در من می‌خوابد.
من تو را برای همیشه می‌خوانم؛ و هر اندازه که سفیدی‌ات را به رخ کشی روی تاب سیاه موهایت، باز حسود می‌کنم زندگی را از سرخوشی‌مان. می‌فشارم گرمی دست‌هایت را توی دست‌های سردم و آواز می‌دهم بر زمان که «بتاز! من تو را در رد پاهایم جا گذاشته‌ام».

Labels:



- گوگل ریدر یا جمیعا فیدهایی که ما را به جمع فیدخوانان می‌آورند یک اشکال بزرگ دارند و آن جدایی قالب است از مطلب. این عیب هم نیست، یک‌جور جدایی شکل از محتواست. جایی که فقط معنا نمود می‌یابد. یک‌چیزی مثل گورهای دسته‌جمعی یا احرام بستن حاجی‌ها. همگی جدا از رنگ و طرح و قالب به یک شکل در می‌آیند و درون این صفحه‌ی سفید می‌خوابند. عادت‌ام شده که وقتی می‌رسم به ریدر منتظرم ببینم کدام پست متولد شده یا کدام پست مرده.
تعبیر قشنگ‌تر، «اتاق نوزادان» است. انگار که نوزادان زیادی خوابیده باشند و یکی یکی به جمع‌شان اضافه شود. در لحظه‌ی تولد می‌آیند و می‌خوابند توی یک صفحه‌ی سفید و خوانده می‌شوند. همان‌جا می‌ماند و به زندگی ادامه می‌دهد.
- خوب یا بد ندارد. اصلن چیزی در این دنیا نیست که بشود گفت خوب است یا بد است. چیزی که در نظر من ناپسند است برای دیگری عین ادب است. هیچ‌چیز محض نیست. به گمان‌ام خاکستری‌های زندگی به آن اندازه‌ای هستند که بشود سکوت کرد و دسته‌بندی نکرد. منطق فازی می‌گوید هیچ‌چیز صد در صد نیست. اگر قد تو مثلن صد و هشتاد است، نود درصد به گروه بلند قد‌ها و ده درصد به گروه کوتاه قدها متعلقی.
- ولی اصلی که من را مشتاق کرد این پست را بنویسم، اکتشاف اطلاعات (KDD*) بود در گوگل ریدر. دیده‌اید که گوگل‌ریدر پیشنهاد می‌دهد که فلان وبلاگ‌ها را به جمع خوانده‌هایت اضافه کن؟! خب یک مسئله‌ی ساده است؛ بین کاربرهایی که با تو در یک سری وبلاگ مشترک‌اند می‌گردد و آن دسته از وبلاگ‌هایی که بین‌شان مشترک‌اند را به تو پیشنهاد می‌کند و حدس می‌زند که لابد تو هم علاقه‌مند می‌شوی. این پیشنهادِ فوق‌العاده یک‌جور اکتشاف اطلاعات است از اطلاعات موجود.
یک مثال قابل درک سیستم فروشگاه است. مثلن بررسی می‌کنند که چند درصد از مشتریان پنیر خریده‌اند. چند درصد کره. آخرین سوال که پای دیتا ماینینگ را می‌کشد وسط این‌است که چند درصد از آن‌هایی که پنیر خریده‌اند، کره هم خریده‌اند. آن‌وقت اگر از یک حدی این مقدار بیشتر بود قفسه‌ها را به هم نزدیک می‌کنند تا درصد فروش را بالا ببرند.


---------------------------------------------------------------------
* Knowledge Discovery & Data Mining
پسا.ن1: از آن‌هایی که با سرچ «دیتا ماینینگ» و «منطق فازی» به این وبلاگ می‌رسند کمال شرمندگی را دارم که چیز دندان‌گیری نگفتم.
پسا.ن2: علاقه‌ی کلی من به مباحث اکتشاف اطلاعات و منطق فازی و شبیه‌سازی توی این وبلاگ زیادی توی ذوق می‌زند، نه؟
پسا.ن3: ما هم آمدیم سبیل طلا و 35 درجه را به جمع وبلاگ‌هایی که می‌خوانیم اضافه کردیم.
پسا.ن4: عددها اگر فارسی نوشته‌شده‌اند دلیل دارد و دلیل این‌است که من از مباحث آماری متنفرم. و جایی که پای عدد و رقم به میان می‌آید اصلن نمی‌خوانم. خواستم آن ده و نود بالا مجبورتان نکند نخوانید.
پسا.ن5: خجالت دارد. پستی که پسا نوشت‌هایش بیشتر از خودش باشد.
پسا.ن6: از همه‌ی دوستان بابت دوستی‌شان ممنونم. حواس همگی‌تان که هست؟
پسا.ن7: ما خوبیم ...
پسا.ن8: خوش آمدی فرانک.
پسا.ن9: با گوگل‌ریدر برای طرح تبلیغی‌مان حاضر به معامله‌ایم. هاهاها!

Labels:


همه می‌آیند که بروند
با بهانه‌هایی به سادگی "تقدیر ناگزیر"
من اما
آمده‌بودم که بمانم
و خانه بر باد و آب ساختم
سنجاقکم آخر...

پسا.ن: سنجی حواست هست این‌را اینجا؟ انگار من‌ام سنجاقکم که خانه ساخته‌باشم بر آب و باد.
پسا.ن: خوب بخوابی زندگی، بدرود. [با لبخندی به گشادی تمام پهنای صورتم. از آن‌ها که بدون‌شان قشنگ‌ترم.]

Labels:


پریروز حرص خوردم تا بخوابم. دیروز قرص خوردم. تفنگم را بدهید، می‌روم شکار. امشب می‌خواهم خرس بخورم.

[ وقتی شاعران در تنگنا می‌افتند.]

Labels:


آرزوهای آدم کوتاه‌اند. شبِ پیش می‌پرسی «اگر نشد چه؟» و من می‌گویم «مهم نیست!‌ آرزوها همیشه برآورده نمی‌شوند». امشب چشم می‌گذارم و تا هرچند بلدم می‌شمارم. خیال می‌کنم همان پشت‌ها قایم شده‌ای و سربه‌سرم می‌گذاری. صبح ردِپاهایت را می‌بینم که کم‌رنگ شده‌ در برف.
تو مدت‌هاست رفته‌ای و آرزوهایم را برده‌ای.

Labels:



If you go away on this summer day,
Then you might as well take the sun away;
All the birds that flew in the summer sky,
When our love was new and our hearts were high;
When the day was young and the night was long,
And the moon stood still for the night birds song.
If you go away, if you go away, if you go away.
But if you stay, Ill make you a day
Like no day has been, or will be again;
Well sail the sun, well ride on the rain,
Well talk to the trees and worship the wind.
Then if you go, Ill understand,
Leave me just enough love to fill up my hand,
If you go away, if you go away, if you go away.
If you go, as I know you will, you must tell the world to stop turning
Till you return again, if you ever do, for what good is love without loving you,
Can I tell you now, as you turn to go, Ill be dying slowly till the next hello,
If you go away, if you go away, if you go away.
But if you stay, Ill make you a night
Like no night has been, or will be again.
Ill sail on your smile, Ill ride on your touch,
Ill talk to your eyes that I love so much.
But if you go, go, I wont cry,
Though the good is gone from the word goodbye,
If you go away, if you go away, if you go away.
If you go away, as I know you must,
Therell be nothing left in the world to trust,
Just an empty room, full of empty space,
Like the empty look I see on your face.
Id have been the shadow of your shadow
If I thought it might have kept me by your side.
If you go away, if you go away, if you go away.
+

دنیای «هیچ» دنیایی‌ست پر از بوم‌های بدون رنگ، پر از کتاب‌های بدون نوشته، موسیقی‌های بدون نُت. پیانوهای بی‌کلاویه. آسمان‌های بی ابر. ابرهای بی‌برف. خیابان‌های بی‌جدول. وبلاگ‌های بی‌پُست. کافه‌های بی‌ آدم. آدم‌های بی‌همدم.
دنیای «هیچ» دنیای بزرگی‌ست. به وسعت همه‌ی تهی‌گاه‌های آدم‌ها. انتهایی ندارد. گم نمی‌شود. در امتداد قدم‌ها پیش می‌رود و هرچقدر بزرگ شوی بزرگ‌تر می‌شود و درست وقتی که به شوخی زندگی طعنه می‌زنی و دست‌اش می‌اندازی، درش را باز می‌کند و برای همیشه همان‌جا نگاهت می‌دارد. تنها نگاهت می‌دارد. دنیای «هیچ» یک دو نقطه خط حسابی‌ست.





انا لله و انّا الیه راجعون

سلام. من مُردم. خوب کردم.

«هو الاول و الآخر»

Labels:



حرف‌های آخر هفته

مقدمه‌ای ان‌در باب: سلام برف! تبریک به سال جدید میلادی برای تولدش. تبریک به شما برای دیدن برف یک سال دیگر از زندگی‌تان و سپاس بر آسمان به خاطر پلت‌فرم ِ خوب بودن‌اش.

اعتراف‌های آخر هفته:

- اعتراف می‌کنم سفیدی برف را بی ردپا دوست دارم. دست‌نخورده و بکر. سپیدی برف را گاهی بیش از نارنجی‌های ذوق برانگیزم عاشق می‌شوم.
- اعتراف می‌کنم دلم می‌خواست که به اندازه‌ی کافی دلداری دادن را بلد بودم. الان است که فقط دست‌ام را می‌اندازم گردن کسی و لام تا کام حرف نمی‌زنم. دست‌ام را می‌زنم زیر چانه‌ام و زمین را نگاه می‌کنم تا فقط بداند که نفسی در امتداد نفس‌ات بالا و پایین می‌آید. قلبی هست و گوشی که صدای اعتراض‌هایت را بشنود. همین و بیشترش را بلد نیستم.
- اعتراف می‌کنم ازین تراژدی زندگی‌ام گاهی چنان دلم می‌گیرد که نهایت ندارد. سقوط می‌کند در اکسترممی که دره است و به خودم که می‌آیم دست‌ام را می‌گیرم و بلند می‌شوم و به چیزهایی که فعلن دارم افتخار می‌کنم.
- اعتراف می‌کنم این روزها باز دوست‌ داشتن‌ام عود می‌کند.
- اعتراف می‌کنم حسود می‌شوم باز این‌روزها. غریب می‌شوم و در غربت‌ام غمگین بودن‌ام را پنهان می‌کنم. این روزها دل‌ام می‌خواهد زمان بایستد و من را با خودش بایستاند.

درد دل‌های خودمانی آخر هفته:

- گاهی وقت‌ها هست توی زندگی که به قول آزموسیس «هست و کاریش هم نمی‌شه کرد». بعضی اتفاقات هم هست که بدون هیچ نقشی در درست شدن اوضاع باید بنشینی به تماشا. باید بازی کنی سناریوی نوشته شده‌ی زندگی را. خیلی وقت‌هاست که با خودم می‌گویم «هی! زیادم بد نیست». ولی حقیقت‌اش این است که گاهی از ناتوانی‌ام برای درست کردن اوضاع دلم می‌گیرد. دلم می‌خواهد که دست بچرخانم و دنیا را مثل همه‌ی آن کره‌ی زمین‌های روی پایه بچرخانم. همان موقع هم فکر می‌کنم که اگر قرار بود من بچرخانم‌اش چطوری می‌چرخاندم. باورتان می‌شود که نمی‌دانم و خوشحال‌ترم که سرنوشت‌ام را به دست‌ام نداده‌اند تا خودم بنویسم. می‌دانم که به معنای واقعی اشتباه می‌نوشتم.
- زندگی می‌تواند کسل کننده هم باشد. می‌شود خوشبخت بود و ازین خوشبختی تکراری خسته شد. می‌شود دل‌زده شد از همه‌چیز و مشت زد به دیوار. از آن مشت‌هایی که هیچ حرص آدم هم خالی نمی‌شود و دست‌دردت می‌ماند و خودت و بغضی که از دردِ دل است و دردِ دست. زندگی می‌تواند پرهیجان و یکنواخت باشد.
- از اولش هم قرار نبوده تفاله‌ای که از توی یکی درآمده و توی آن یکی رشد کرده این‌قدر ادعا داشته باشد. حالا این‌که ما کجای دنیا را گرفته‌ایم که ضمانت‌نامه نداشته‌مان را برای خوشبختی به رخ این دنیای برفی می‌کشیم، نمی‌دانم.
- شاید کمی بی‌ادب شده‌ام توی این پست. حقیقت‌اش را هم که بخواهید برمی‌گردم و کلمه‌هایم را پاک می‌کنم تا حرفی نزنم که درخور خودم و شما نباشد ولی باور دارید که آدم با خودش که صمیمی می‌شود بی‌ادب‌تر می‌شود. گاهی حتی بی‌ادب و لات می‌شود. برمی‌گردد و به خودش می‌گوید «اه عوضی! خفه شو» و آقا گاهی عجب خوش می‌آید این بدوبیراه‌هایی که فقط خودمان حق داریم به خودمان بگوییم.
- زیاد داریم حرف می‌زنیم‌ها! حواستان که هست؟

آرزوهای آخر هفته:

- آرزو می‌کنم یک معجزه‌ای، چیزی رخ بدهد ما این کنکور را قبول شویم. بله خب!‌ خجالت آور است. حق دارید.
- آرزو می‌کنم همیشه در جواب سوال «خوبی؟»مان، بگویند «خوبم» و این خوب بودن‌شان چنان گرم باشد که چشم‌مان را از نورش بزند.
- آرزو می‌کنم بهار را هم ببینیم و سر زدن شکوفه‌ها را، بعدش لابد کار دیگری ندارم. می‌توانم بگویم که یک‌ سال را با هم دیدیم. شکوفه‌ها و میوه‌ها و برگ‌های پاییزی و برف را؛ ودوباره که هر کدام‌شان بیایند خاطرم را پر می‌کند از لحظه‌هایی که قبل ازآن‌که اتفاق بیافتند هم دوست‌شان داشتم. بعد از تمام شدن‌شان باز هم دوست‌شان دارم و همیشه به بوی تازگی‌شان تازه می‌شوم.
- آرزو می‌کنم آن‌قدر برف بیاید تا همه‌تان زیر برف خفه شوید. (هی‌هاهاها)
- آرزو می‌کنم زودتر خلاص شویم با دوستان برویم بیرون یک دوری بزنیم. نه که حالا خیلی کار داریم. نه این‌طوری نگاه نکنید. پس‌زمینه‌ی ذهن‌مان کلی مشغول است. جان شما!

توصیه‌های آخر هفته:

- توصیه می‌کنم گوش کنید به صدای لالایی برف. و شما می‌دانید چرا من صدای مردهایی را می‌شنوم که مدام «لالا لالا» ‌می‌خوانند و دخترانی را که با دامن‌های سفید می‌بینم از آسمان پایین می‌آیند و هر جا که می‌رسند می‌خوابند؟
- توصیه می‌کنم بروید برف‌بازی.
- توصیه می‌کنم همان موقع که حرف دارید بنویسید الان مثل من به بیچارگی نیافتید تا هی کله‌تان را تکان بدهید حرف‌های این مدت بزند بیرون. خوب زوری که نیست. من آدم بی‌حافظه‌ای هستم.
- توصیه می‌کنم مهر بورزید و خودتان را برای خوب نبودن توبیخ کنید.
- توصیه می‌کنم دست بیاندازید گردن زمان و لحظه‌هایتان را دوست بدارید. زمان در انتظار بسیار کند، در هراس بسیار تند، در غم طولانی و در سرخوشی بر ما کوتاه می‌گذرد.


آهنگ آخر هفته:

آهنگ این هفته را به خاطر برف و مخلفات‌اش
انتخاب کردیم. باشد که دوست بدارید. تمام چیزی که من دوست دارم ازین آهنگ همان لالایی‌هایی‌ست که گفتم.

ته‌مانده‌ی حرف‌های آخر هفته:

- به قول کسی [که باور کنید حافظه‌ام یاری نمی‌کند] گفته بود وبلاگ‌ها چه دچار نوستالوژی برف شده‌اند. دقت کرده‌اید که برف یکی از آن چیزهایی‌ست که نمی‌شود با غم و غصه جفت و جورش کرد؟ دل‌ات هم بخواهد بگیرد شاید از سرخوشانگی‌ست که قبل ازین‌ها در برف داشتی. از مرور خاطرات. وبلاگی‌ها هم گویا اولین گوله برفشان را پرتاب می‌کنند درست توی وبلاگشان.
- وبلاگ‌ها هم پیر می‌شوند. دیده‌اید چروک و پختگی‌ای که روی کلمات و نوشته‌ها می‌نشیند. موهایی که سفید می‌شود. بعد هم دیده‌اید که اصلن هم ربطی به سن کسی که آن‌ها را می‌نویسد ندارد؟
- وقتی که سعی می‌کنیم فراموش کنیم؛ تمام خاطرات گذشته و امروز و فردا را می‌گذاریم توی صندوقچه. می‌گذاریم تمام خوبی‌ها را همان‌جا بماند و بدی‌هایش را می‌آوریم رو تا به خودمان بقبولانیم چیزی از دست نداده‌ایم. ولی حقیقت‌اش این‌است که ما چیزهای زیاد و دوست‌داشتنی‌ای داریم که حتی نگاه هم بهشان نمی‌اندازیم. غصه که ندارد. حتی افسوس هم ندارد. فقط لبخند دارد و دل‌خوشی که این سرمایه را توی صندوقچه‌مان داریم و می‌توانیم به لحظات خوشی که داشته‌ایم فکر کنیم و به یادشان بیاوریم.
- بلاگ رولینگ خر است. هر کس رد شد ما را پینگ کند. باشد که خوانده شویم.
- سنجاقک‌مان قبل‌ ازین‌ها اسم می‌گذاشت برای آخر هفته‌ها. دعوت‌اش می‌کنیم دوباره آخر هفته‌مان را اسم بگذارد. یادم هست رقص‌ها و بوسه‌هایش و لگد پرانی‌ها کلی مزه می‌داد.
- آن عکس بالا هم همچین بی‌مسمی* نیست. نشسته‌ام و فکر می‌کنم اگر قرار بود خارج از اندازه، یکی از چیزهایی که آرزو دارم درون این کادو بود دلم می‌خواست چی توی این کادوی روبان‌زده باشد. بعد حقیقتش این‌است که اعتراف می‌کنیم می‌خواستیم بنویسمش و بگوییم این هم بشود بازی زمستانی‌مان. بیایید وجواب بدهید تا ما بعدن یک پست بگذاریم و بنویسیم کهاین‌ها را لطف کنند از دودکش بیاندازند داخل شومینه‌ی فرد مورد نظر [مثلن سنجی یا دکامایا یا جناب لانگ‌شات یا نگین یا سرهرمس مارانا یا نوترینو یا آزموسیس یا میرزا پیکوفسکی یا لاغر یا اسنپ‌شات یا ئه‌سرین یا مامهر یا آذین یا عباسحسیننژاد یا بانو سان یا ساسان عاصی یا شهره خانوم یا چهاردیواری یا من‌لاگ یا روسپیگری یا خواب‌آلوده یا دیهور یا بهار یا مونا] . بعد کلن بی‌خیال شدیم و الان می‌گوییم که هر کس خواند جواب دهد، هر کس هم که جواب نداد آرزو می‌کنم گوله برف بیاندازند توی لباس‌اش. [این یک دعوت غیر مستقیم بود! یوهاهاهاها]

پسا.ن1: لینک دادن هم سخت است ها! به قول هرمس انگار آدم در مورد هرکسی می‌خواهد حرف بزند انگشت‌اش را بکند توی چشم‌اش. ولی خب مجبور بودیم می‌فهمید مجبور. در ضمن هرکس دیگری هم خواست جواب بدهد. حتمن اسم‌اش را می‌گذاریم.
پسا.ن2: گوگول ریدری‌ها حواسشان باشد لینک کامنت را می‌گذاریم این‌جا تا بهانه نداشته‌باشند برای جواب ندادن!

Labels:


02 January 2008

 گاهی برف می‌آید





گاهی برف می‌آید...
و پرده را که می‌زنی کنار زیر پتو جمع می‌کنی خودت را یک ساعت، خیره می‌مانی به این هجوم رقصان لالایی‌های منظم زمستان.
گاهی برف می‌آید...
و ذوق می‌کنی از آمدن دانه دانه‌اش. فریادی ته گلویت جان می‌گیرد و گرم می‌کند جان‌ات را، وادارت می‌کند با چشمانت بخندی و به سکوت‌ات قانع باشی و قورت بدهی بغض‌های مزه مزه شده‌ات* را.
گاهی برف می‌آید...
و یادت می‌آورد دنیا فانتزی هم می‌تواند باشد. می‌توانی مثل همیشه خودت را عروسک خانه‌های کوچک ببینی و فکر کنی تکان‌ات داده‌اند تا برف‌ها از آن بالا بریزند روی سرت؛ و آهنگ‌ای برای آن بیرونی‌ها پخش می‌شود که نمی‌شنوی، تواما باید برقصی تا دوست‌ات داشته باشند.
گاهی برف می‌آید...
و می‌نشیند روی همه. گاهی دنیا سفید می‌شود و رنگ‌ها فراموش می‌شوند. درخت‌ها می‌بالند به سفیدهایی که می‌پوشاند تن لخت‌شان را و پرواز می‌دهند با هر باد، برف دانه‌هایشان را در آسمانی که خودش سرد است و هوارِ شادی سر می‌دهد.
گاهی برف می‌آید...
و هوس قهوه‌ی داغ می‌اندازد در جان آدم. هوس نشستن پشت پنجره‌های کافه و خیره شدن به ریزش‌هایی که نه تمامی دارند و نه خستگی. هوس راه رفتن می‌اندازد در راه‌های پر از ردپا و تماشا، تا یادت بیاندازد هر لالایی‌ای شنیدنی نیست. گاهی برف می‌آید تا یادت بیاورد این لشکر سفید دنبال‌ات می‌آیند و تنهایی‌ات را قلم می‌گیرند از هر آن‌چه تاریکی‌ست.
گاهی برف می‌آید...
تا همه یادشان برود که بزرگ‌اند و کیف دست‌شان گرفته‌اند تا شخصیت‌شان را توی مشت‌هایشان حمل کنند. قنج می‌رود دل‌شان و دست می‌کشند روی تیغه‌ها تا دزدی کنند ازین سفیدیِ بی‌تعلق، و گِردش کنند و ذوق کنند از باریدن‌اش.
گاهی برف می‌آید...
و تو با هر برف می‌آیی و می‌نشینی روی سرم. خاطرت می‌آید و موهایم را سپید می‌کند. گاهی برف می‌آید و تو که خوشحالی خنده‌هایت با برف می‌آید پایین و صدایش از تمام ابرها شنیده می‌شود. من که تنهایم برف می‌آید و دلتنگی‌هایم را سپیدپوش می‌کند. تو که غمگینی برف می‌آید و آن‌قدر می‌آید تا چشم بگردانی به بالا و یادت بیاید از آن بالاهاست که می‌آید...

Labels:


01 January 2008

 Solitude



Sunday-Sia
Download: 2mg

فرق من و تو در این است. تو با این آهنگ می‌رقصی؛ من گریه می‌کنم.

پسا.ن: لینک‌اش گویا کار نمی‌کرد، جای دیگر دانلود کردیم. اگر نتوانستید دانلود کنید حالا گمان‌ام مشکلی نداشته‌ باشید.

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com