سرد بود. تا چشم کار میکرد برف بود و تاریکی و سرما. مرد آهسته خودش را روی برف میکشید تا شاید کمی جلوتر جایی گرم بیابد برای ماندن. رد پاهایی که روی برف میماند، متصل و عمیق در دلش فرو میرفت. چشمهایش خسته بود؛ لباس نظامیاش خیس و کثیف. هیچ ستارهای توی آسمان نبود، نه حتی ماه. کولهاش که افتاد، خم شد تا برش دارد. دیگر توانی نداشت که بلندش کند و روی دوشش بگیردش. چند قدم به دنبال خودش کشید و سرآخر رهایش کرد.
دندانهایش را به هم فشار میداد و اشکهایش را که از درد روی گونههای یخزدهاش میلغزید، با پشت دستای که حالا دیگر از دستکش درآمده بود پاک میکرد. در فاصلهای نه چندان دور، لرزش آسمان را دید. چیزی شبیه به گرما یا دود. چشمهایش را باز پاک کرد و از دیدهاش متحیر شد. با شوق بینهایتی خودش را کشید به سمت آن معجزه. کلبهی کوچک و گرمی درست وسط آن بیابانِ سرما نشسته بود. پشت ِ پنجره ایستاد و نگاهی به داخل آن انداخت. درون آن کلبهی چوبی و کوچک، زمینهی بزرگ و سفیدی بود؛ با ستونهایی بلند و چراغهایی روشن. درست در وسطِ آن چنگای بزرگ بود و دختری با موهای تابدار قهوهای و لباس قرمز بلند در حال نواختن.
مرد به صدای چنگ گوش میداد. مسحور کننده بود. دستها روی تارهای چنگ آرام و متین میرقصیدند. مرد ایستادهبود پشت پنجره و به درون نگاه میکرد، دختر چنگ را مینواخت و نوای چنگ پرواز میکرد و دور اتاق مینشست. گویی نقطهی ثقل عالم جایی درست در تلاقی گوشهای مرد و دست دختر شروع میشود و در تابِ موها و سرخی پیراهن پایان مییافت. دختر مینواخت و یک لحظه هم به اطراف نگاه نمیکرد. مرد هم ایستاده در تاریکی برف و شب غرق آن دوشیزهی بلندقامتِ قرمز پوش و چنگش بود وسط آن تابلوی سفید...
خورشید که نم نمک از پشت کوههای مشرق بالا میآمد، مرد را یافتند که با چشمهای باز در میانهی برف ایستاده جان باختهبود.
پسا.ن:
چنگ همان
هارپ است. نوعی ساز موسیقی.
Labels: داستان نوشت