29 November 2008

 حرف‌های آخر هفته




حرف‌های آخر هفته


مقدمه‌ای اندرباب: پنج‌شنبه است امروز و من دقیقا توی شرکتم و بیخودی فکر کردم که دلم برای آخر هفته نوشتن‌هایم تنگ شده برای همین دست دراز کرده‌ام به نوشتن. دست درازی کرده‌ام به نوشتن. دستی دراز کرده‌ام به نوشتن.
پیش‌خوان: وجب می‌کنید؟ وجب نکنید!

اعتراف‌های آخر هفته


- اعتراف می‌کنم من آن‌قدرها هم که این وبلاگ نشان می‌دهد آدم ملایم، صبور و آرامی نیستم. آن‌قدرها ترانه‌وار زندگی را قدم نمی‌زنم. نسیم نیستم برای صورت دیگری. بیشتر یاغی‌ام. عصیان‌گرم. بیشتر شوخ‌طبعم تا حساس و منزوی و زانو به بغل گرفته. این‌ها را گفتم تا بدانیدم و بعدها که گذری افتاد برای دیدن در واقع نگویید که به دروغ خودم را طور دیگری ساخته‌بودم در این نوشته‌ها. این‌ها نوع دیدم است به زندگی. فکرم و بایدها و شایدها و اماهایم. قرار نیست یا بهترش می‌شود همه‌اش آن‌قدرها بارز نیست در این جفت چشم و ابرو و مابقی .
- اعتراف می‌کنم دیگر آن آدم قبل نیستم. دیگر آن باد نیستم که می‌رفت به جلو بی‌نگاهی به پشت سر. دیگر فقط خوشم به ثانیه‌ها. به بودن‌ها. به ضربه‌های آرامم روی همین صفحه که جلویم نشسته و چه جادویی‌ست این کلمات. چه جادوگرند کلمات. چه جادوسازند کلمات.
- اعتراف می‌کنم چیزی درونم وول می‌خورد. همان که شاعر می‌فرماید «قر تو کمرم فراوونه نمی‌دونم کجا بریزم» جمعیت جهال فریاد می‌کشند «همین جا! همین جا!» این چیزی که توی وجود من هم وول می‌خورد جنسی از رقص است. رقصی از نوع تراژیک زندگی. شیرین و ملس. قصه‌ی زندگی که عاقل‌مآبانه-پدروارانه می‌رود جلو و کار به هیچ‌کدام‌مان ندارد. تره هم خورد نمی‌کند برای شیون‌ها و باورها و خواسته‌هایمان. می‌رود جلو و ما اگر هم نخواهیم بایدش که خوش بپنداریمش. باید که جزئیات را ببینیم تا که لحظه‌ای، آنی بیاید و التیام‌مان دهد. باورمان کند زندگی را. خب گفتم رقص است که بدانید خوش داریم زندگی را با همه‌ی مکافاتش یک وقتی فکر نکنید کرمی ککی چیزی‌ست که این‌طور بند نمی‌شویم سرجایمان.
- اعتراف می‌کنم من آدم ِ دوست داشتن آدم‌هایم. من آدم ِ ناباوری رذالتم. من به افیون روزگار دچارم. من آدم ِ فریب‌هام. آدم ِ آرزوها. آدم ِ سردهای ابری. مه‌های جنگلی. من آدم ناچاری‌ام. آدم ِ خلاص‌نشوئم از لحظه. که لحظه‌ها ابدیتی می‌سازند برایم در زمان که تنگ در برم می‌گیرد و می‌میراندم و می‌رانده‌است من را چند باره و بازهم خدا می‌داند که کجا و کی نیست شوم و باز آیا باشد که حرفی بیاید بالا غیر از نفسی برای اثبات زنده بودنم.
- اعتراف می‌کنم دوست نداشتم هزارتو تمام شود. ولی حالا که تمام شده. حرف‌هایم را قبلا زده‌ام. این‌جا شخصی‌نویسی‌ست بیشتر. هزارتو فصل جدیدی بود از نوشتنم. نوشته‌هایی که برای هزارتو نوشتم هیچ‌کدام‌شان شبیه وبلاگم نبود. داستان‌هایی از آن نوع در وبلاگم متولد نشد. هزارتو فصل مشترک بود برایم. تمام که شد انگار یک چیزهایی برایم تمام‌تر شد. من اگر جای میرزا بودم خیلی زودتر از این حرف‌ها کم می‌آوردم ولی گمانم نمی‌رود هیچ‌وقت این قدرت را داشتم که یک چیزی را تمام کنم. برای من تمام کردن سخت است. بازه‌های من انتهای‌شان به بی‌نهایت می‌رسد.
- اعتراف می‌کنم تنها بودن چه بسا بهتر از بودن با کسی‌ست که دوستش نداشته‌باشی یا به شکاکانه‌ترین وجه بخواهی‌اش و شاید هم به دوست‌داشتنش مشکوک باشی. گرچه که من به مشکوکانه‌ترین وجه بی‌همدمی را برگزیدم. ولی اعتراف می‌کن گاهی دلم دوستی می‌خواهد که بشود ثانیه‌ها را به اشتراک گذاشت. نه به خاطر عشق به خاطر حرف که آدمیزاد بی‌حرف می‌میرد و ما نیاز داریم که بگوییم و بشنویم و لمس کنیم تا از این احساس عبث بی‌کسی نه به معنای تنهایی درآییم. آن وقت است که می‌شود تنهایی‌ها را با کسی قسمت کرد. آن وقت این زندگی تنهایی هم می‌ارزد. بیش از خیلی چیزهای دیگر می‌ارزد.
- اعتراف می‌کنم این گودر مکافات می‌شود. بیمار می‌کند آدم را. بس‌که می‌خوانی نوشتنت نمی‌آید. وقتی هم که می‌خواهی بنویسی می‌بینی که هزار نفر دیگر همین امروز حرفت را هزار طور دیگر زده‌اند. خب که چی بنویسی! آن وقت بیشتر وقتت را صرف خوندن می‌کنی.
- اعتراف می‌کنم خسته‌ام شده از بچه‌بازی. از سواری دادن به زندگی. همه‌اش سعی دارم که بزرگ شوم. سعی کردن در بزرگ شدن خودش یک عالمه تصمیم است. وقتی سعی می‌کنی بزرگ شوی می‌دانی که نباید غصه بخوری. نباید غصه‌هایت را به خورد بقیه بدهی. باید دنیا را آن‌طوری که هست ببینی. حسرت‌ها را بگذاری بماند. بدانی که آدم همیشه حسرت‌هایی دارد و هیچ ضمانت‌نامه‌ای نبوده که هر چه دیدیم قرارست از آن ِ ما باشد. سعی می‌کنم آدم‌ها را خوشحال کنم. سعی می‌کنم آن‌هایی که دوست‌شان دارم را غمگین نبینم. سعی می‌کنم بازی کنم و در این بازی کردنم خودم را برای خودم گم نکنم. بدانم خودم کجای این نقش‌ها، این سناریوها، این صحنه‌ها نشسته‌ام. بخواهم که خودم حتی غمگین نباشد. تنهایی را بپذیرد. بداند که خود ِ آدم تنهایی می‌خواهد. لازم دارد. هست. هیچ دوستی‌ای همه‌ی تنهایی را پر نمی‌کند. و چه خوب که پر نمی‌کند. چه خوب که همه‌ی حرف‌ها زدنی نیست. چه خوب که همه‌ی راه‌ها دوتایی نیست. همه‌ی صندلی‌ها. دارم سعی می‌کنم بزرگ شوم. خاطراتم را خوش نگاه کنم. دوست‌شان داشته‌باشم. لبخند بزنم. به شریک خاطره‌هایم درود بفرستم. بخندم با چشمانم. بویش را حس کنم موقع رد شدن. سعی می‌کنم آینده را زیاد دور نبینم. قدم‌های جلو را بی‌شماردن آینده خیال کنم.

درد دل‌های خودمانی آخر هفته

- می‌دانی کجا دل آدم می‌گیرد. بغض می‌کند. می‌ایستد؟ همان‌جا که می‌دانی دستی که می‌خواستی نگه‌ش داری، که ول شده بود از دره، که داشت می‌افتاد، دارد می‌افتد. داد زدنت، هوار کردنت، گریه کردنت هیچ‌کدام راه نجات نیست. هیچ‌کدام نگه‌ش نمی‌دارد. نگاه می‌کنی افتادنش را ... با عجز. هنوز هم آن تلاش انگشتانت را به خاطر می‌آوری. آن دردی که سرشانه‌ات می‌کشید از نگه‌داشتن آن بدن که ول شده‌بود توی هوا. آن هجوم افتادن و تویی که به گستاخانه‌ترین وجه ممکن مخالف جریان زندگی شنا می‌کردی. فکر می‌کردی که این پنج‌تا انگشت می‌توانستند نگه‌اش دارند. فکر می‌کردی که این چند تا انگشت می‌توانست نگه‌ش دارد...نگه نداشت. یک چیزی ته گلویت گیر می‌کند آن‌وقت. کدام آدمی دیوانگی‌هایت را باور می‌کند. این اندازه آدم نبودنت را. این اندازه ول دادن دنیا را که خودش را به رخ بکشد هی! که سرآخر بقبولاند به تو که دست‌هایت آن‌قدرها بزرگ نیست برای نگه داشتن. نمی‌دانم می‌فهمی‌ام یا نه. نمی‌دانم کدام‌تان از آن سری آدم‌هاست که می‌گوید افتاد که افتاد. می‌گوید وقتی قرارست بیفتد دست دراز کردن برای بالا کشیدن حماقت است. می‌دانم خیلی‌هایتان می‌گویید که دل‌سوزاندن گناه است. می‌دانم بیشترتان می‌گویید آدم است و همین یک بار زندگی. آدم است و لذت. آدم است و فرارش از تباهی. می‌دانم که درست هم می‌گویید. نمی‌دانم اما که چرا دارم دست و پا می‌زنم. نمی‌دانم کجای خودم را اشتباه فهمیده‌ام که حالا این جدال بی‌انجام دست انداخته بر جانم و نابودم می‌کند. می‌دانی دل آدم آن جایی می‌گیرد که می‌فهمی اگر بلد بود بالا بیاید دست‌های ناتوان تو هم برای بالا کشیدنش کفایت می‌کرد. دل آدم از اشتباهات آدم‌ها وقتی کوچه برگشت هر لحظه تنگ‌تر می‌شود بی‌دلسوزی می‌گیرد. به خودش افتخار نمی‌کند که کرده‌های خودش همه‌شان اشتباه بوده تا به این‌جا. بیشتر دل برای ناتوانیش در برگشتن آدم‌ها به زندگی از هوس اشتباه می‌ترسد. می‌لرزد. در خود تار می‌تند. پیله می‌گزیند. پیله‌وار می‌زید. شاید روزی بیاید که پروانگی کند.
- توی این نوشتن‌ها انگار یک جایی می‌رسیم به کلمه‌سازی. اصل را ول می‌کنیم می‌چسبیم به راه. حکایت آفتابه لگن است و غذایی که نیست. حرفم این نیست که استاد واژه بودن خوب نیست. یا تسلط بر کلمات حرفه‌ای بودن نیست. حرف این‌جاست که ما باید فراتر برویم. هنر به خاطر جامعه. به خاطر خود ِ خود ِ مردم. نه به خاطر همین چند آدم و نیم که اطراف‌مانند و به به و چه چه می‌کنند. این‌ها که هم‌واژه‌ی مایند. گاهی باید ول کرد واژه‌سازی را. حرفه‌آی سازی را. باید برای مردم. برای آدم‌هایی نه چندان آشنا با واژه‌هایی از جنس ما چیزهای ساده اما پر نوشت. باید پرشان کرد. باید سعی کرد در درست کردن آدم‌های اطراف که این‌جا بشود جایی برای زندگی. چرا این مجاز شده مأمن همه‌ي ما. چرا این همه امن است این‌جا بودن؟ -سلام هری- به خاطر مجاز نیست. به خاطر ندیدن نیست. به خاطر واژه هم نیست. فکر می‌کنید اگر مثلن همین پنجاه نفرمان جمع می‌شد توی یک اتاق. یا اصلن یک اتاقی بود شبه گودر که گاهی سری به آن می‌زدیم و چیزی می‌خواندیم و یادداشت‌های خودمان را رویش می‌گذاشتیم و بحثی می‌کردیم به همین اندازه حض نمی‌بردیم یا هزار برابر بیشتر؟ این لذت مجاز نیست که ما را این‌جاها نگه داشته. این بودن دوستانی از جنس خودمان است. حرف‌های‌مان است که شبیه است. دلتنگی‌هایمان که فهمیده می‌شود. درس‌هایی که داده می‌شود. گرفته می‌شود. ما کوله‌بار واژه‌های‌مان یکی شده و هم‌این است که می‌گذاردمان این‌جا بودن‌مان را ترجیح دهیم. فرق در مجاز و حقیقت نیست. فرق در بودن با آدم‌هایی از جنس خودمان و نبودن‌مان است. با همین آداب ناگفته. که دوست داشتی و نداشتی قیل و قال نکن فکرت را راهی نوشته کن و بگذار باقی بخوانند. خصومت نداشته‌باش. بگذار بزرگ شوند همه. بگذار آنی که درست است بماند چه حرف تو باشد چه حرف بغل دستی. بگذار بزرگ شدن هدف باشد. بسط هدف باشد. بالا رفتن. نه خودانگاری، خودمحوری. بگذار بالا بیاییم از این احساس فردی. جمعی نگاه کنیم. یکی شویم در عین کثرت. این‌ست که باید سعی کنیم هم‌سان شویم. باید تا آن‌جا که می‌شود پنجره باز کرد. راه ساخت تا آن‌چه درست است کل را در برگیرد. که من چه خوش خیالم نه؟
- از شما چه پنهان با آنکه اکثریت غریب به اتفاق گفته‌اند این قالب از آن جیغ جیغوی نارنجی خیلی بهتر است که چه بود آن تهوع و این‌ها -ای بابا، آزموسیس- ولی من هنوز هم نارنجی‌پسندم و هنوز دلم برای آن نارنجی‌ها تنگ می‌شود. می‌دانید راستی تازگی‌ها گیر داده‌ام به سبز؛ مکملش به حساب من وقتی تمام قهوه‌ای‌هایم را نارنجی و سبز با هم می‌ساخت.

آرزوهای آخر هفته

- آرزو می‌کنم همه‌مان بگذاریم کنار این به من ربطی نداردها را. بگیریم دست باقی را حتی به زور. بکشیم دنبال خودمان برای خوشبختی. وانگذارید آدم‌ها را به حساب این‌که مختارند برای زندگی. اگر کسی کمک‌ خواست ازمان آرزو می‌کنم که دستان‌مان توان بیابد برای یاری چه آن بدن حجمی داشته باشد بزرگ‌تر از فیل.
- آرزو می‌کنم سنجی به آن پیغام بی پیشنت وفادار باشد و بعدش هم لابد همان بشود که می‌خواهد. دلتنگت می‌شویم از همین الان حشره‌ی دراز دوست داشتنی.
- آرزو می‌کنم برداریم دست از سر مسخره کردن. از دسته‌بندی آدم‌ها. از مهر زدن. آرزو می‌کنم خاکستری‌های خودمان را ببینیم. ژانرهای خودمان را بشناسیم تا انقدر گیر ندهیم به مسائلی که برمان می‌دارد پرت‌مان می‌کند دور از چیزی که به اصل دنبالش هستیم. گیریم که ما دل‌مان به حاشیه‌ها خوشست ولی نه در مضحکه نه در نیشخند. نه در انگ زدن به کسی چیزی زمانی موقعیتی.
- آرزو می‌کنم بدانیم، بدانید، بدانند که برای رفتن هیچ‌وقتی دیر نیست. بدانید که مسوولید. وقتی آرامش حضورتان را به زور روزها و شب‌ها خوراندید به یک نفر که دانستید بودن‌تان دلگرمی می‌دهد. از آن اشوب روزها کم می‌کند. از آن دغدغه‌های همیشگی نباید به هیچ دلیلی هیچ دلیلی هیچ دلیلی ادای قهرمان‌ها را دربیاورید و معرکه را خالی کنید. که چه؟ ما هیچ‌کدام‌مان قهرمان نیستیم. درست که خیلی‌های‌مان را انگار درست از وسط صفحات کتاب از وسط گران‌ترین رمان‌ها کشیده‌باشند بیرون ولی ما حق نداریم نداریم نداریم که یک‌تنه تصمیم بگیریم. کدام آدمی گفته که خوشبختی در گرمای شومینه است و قهوه به دست. چرا باور نمی‌کنیم که گاهی همان وسط بدبختی بودن خودش خوشبختی‌ست؟ چرا باورمان نمی‌شود رفتن عین بی‌شعوری‌ست. کسی که رفت همان بهتر که هرگز برنگردد چرا که آن‌قدر دوست نبوده که سرش را بگذارد و های های گریه کند و باور نداشته که آن بودن آن با هم بودن بیشتر از خیلی چیزهای دیگر ارزش و اعتبار دارد. آرزو می‌کنم بدانیم که آن‌چه به دست می‌آید در ماندن است. در دوست بودن. در دست دوست‌ها را گرفتن و با خود بردن. در ول نکردن دوستی‌ها وقتی آرامش صدای‌تان لازم است برای زندگی.

توصیه‌های آخر هفته

- توصیه می‌کنم انقدر دنیاهای‌تان به من چه نداشته‌باشد. من این دنیاهای به من چه‌ی آدم‌ها را نمی‌فهمم. از این‌که دامن‌شان را جمع می‌کنند تا گل و لای مرداب نریزد به لباس‌شان وقتی یکی دارد دست و پا می‌زند برای غرق شدن. چرا انقدر به من چه داریم در این فرهنگ. چرا انقدر فردیت گرایی گسترده است؟ چرا وقتی نشسته‌ایم به فکر ایستاده‌ها نیستیم. وقتی توی ماشینیم به فکر پیاده‌ها. وقتی سالمیم به فکر بیماران. وقتی دوستان‌مان دارند می‌افتند چرا نباید تمام زورمان را بزنیم که بیاوریم‌شان بیرون؟ ما به کجای این دنیا می‌خواهیم برسیم. از دور خودمان گشتن به جایی می‌رسیم اصلن غیر از سرگیجه؟
- توصیه می‌کنم ادعا نکنید دوست داشتن‌ را. اگر ادعا کردید که بر زبان راندید چیزی را بدانید که باید به کلمه احترام گذاشت. که حرمت نگه‌داشت. بدانید که آداب دارد هر چیزی. دوست نیستی. دوست‌داشتنی در کار نیست وقتی ماه‌ها خبر نداری که دوستت دارد در چه باتلاقی دست و پا می‌زند. که روی خوش نشان می‌دهد به بقیه. که دیگر به هیچکس دقیقا به هیچ‌کس دردش را نمی‌گوید. که افتاده‌است روی دور زندگی کردن تکی. ادعای دوست داشتن نکن وقتی خبر نداری که چه بلایی به سرِ دوست‌داشته‌هایت آمده. برای خودت نگه‌ش دار آن احساس را که فقط دلخوش کنک است. اسمش را جای دوست داشتن بگذار خودخواهی. خودشیفتگی. بگذار خودخواستن. بگذار غرق خاطره شدن. تو اگر دوستی چرا نمی‌آید سرش را بگذارد روی پاهایت. چرا دردها همه تکی می‌شوند و ریخته می‌شوند در آن انتهاترین دالان‌ها و لبخند گشاد نشانت داده می‌شود؟ چرا نمی‌شود، نمی‌تواند بگوید چه بلایی آمده به سرش. چرا نمی‌گوید روزهای بدی را گذرانده‌. چرا نخواسته که دستش را بگیری تا بلند شود؟ چرا می‌گویی دوست داشتنی هست وقتی بلد نیستی اجزایش را درست بنویسی؟ حلاجی کنی؟ آوایش را سر هم کنی. دوست داشتن مفتی نیست. باید بها داد برایش. باید گذاشت وسط. باید دار و ندار ریخت پایش. تو که پشتت را می‌کنی. رو بر می‌گردانی. بلد نیستی بفهمی کی این سکوت غصه‌دار است و کی بی‌قرار فکرهای بی‌خیالانه. کی این تنهایی انزجار می‌آورد و کی با حسرت‌ به آغوش‌دارها نگاه می‌کند. تو که زود خداحافظی می‌کنی. از بودن‌ها خسته می‌شوی. حرف‌ها را نمی‌خوانی. آن‌طور که باید نمی‌خوانی. هوای دوست داشتن خودت را داشته باش. هوای این همه گرد خود گشتنت را داشته باش و بگذار زندگی سواری‌اش را بگیرد ازت. بگذار هیچ‌وقت فکر نکنی که چشمی صدباره پشت سرش را نگاه کرد مگر که صدایش کنی و تو اصلن اسمش را فراموش کرده‌ای.
- توصیه می‌کنم بی‌جنبه نباشید. به همان خدای نداشته‌تان قسم‌تان می‌دهیم اگر یکی از روی همشهری گری حرف‌هایتان را جواب داد فکر نکنید قرارست هر روز و هر بعدازظهر بشوید پایش و راه‌هایش را دوتایی کنید. بدانید که آدم‌ها حق ندارند خودشان را دعوت کنند به جایی که از آمدن‌شان استقبال نمی‌شود. [خب هرمس حکایت رت باتلرگری جداست. اگر آن اندازه لبخندش چموش و زیرکانه بود. آن‌قدر دست دراز کردنش برای خلوت و جاهای دعوت نشده سماجت‌گر آن وقت خواستنی می‌شود لابد یک روزی. رت باتلر هم تا خواستنی نشود بودنش برای ما خوش‌ست نه اسکارلت اوهارا]
- توصیه می‌کنم باز مثل هزاران بار دیگر که گفته‌ام حواس‌تان باشد که حتی از روی عصبانیت حرفی را که در شأن‌تان نیست بر زبان نرانید. کلمه‌ها آدم را تخریب می‌کنند. این‌جا در مجاز که ثبت هم می‌شوند و راه فراری نمی‌ماند. حواس‌تان باشد که شما جز یک سری کلمه این‌جا چیزی نیستید و چه خوب می‌شود اگر توی جورچین‌تان وصله‌ی ناجور نباشد.


آهنگ آخر هفته



مرسی بامداد. تشکرمان برمی‌گردد به چند ماه پیش؟

ته‌مانده‌ی حرف‌های آخر هفته

- می‌دانم کجایش سخت است. جایی که آن‌قدر یک آدم را می‌شناسی که می‌دانی کدام حرفت قلبش را نشانه می‌گیرد. کدام حرفت اشک‌های نیامده‌اش را انبار می‌کند پشت آن چشم‌هایی که می‌تواند مهربان باشد. این‌جاست که دل خودت سخت می‌گیرد و شایدش که خودت را سانسور کنی به خاطر آن اندازه دوست داشتنت که نمی‌خواهی خش بیاندازی روی ضربان‌های متلاطم قلب کسی. باز اما از نگفته‌ها فرار می‌کنی و به قیمت ناراحت کردن، خودت را راضی می‌کنی که یک حرف‌هایی را بزنی. که بگویی من می‌خواستم که باور کنم. دوست داشتم که باور کنم بهانه‌ای نداشتم که بباوراندم آن همه دوست داشتنی که لاف بود انگار.
- فکر می‌کنم اگر بیگ بنگی هم یک روز قرار باشد بیاید. اگر یک وقتی قرار باشد سر و ته ِ‌همه‌مان یکی شود و دیگر هیچ‌چیزی نماند ازمان؛ دقیقن همان وقتی اتفاق می‌افتد که می‌خواهیم جاودانه باشد. دقیقن همان لحظه‌ای که می‌خواهی باشی تا ابد. بعد آن وقت هی بگویید شِکر خوردم، شِکر خوردم.
- کولی‌وار شده‌ام این روزها النگوهای سبز و سفید دستم می‌کنم با انگشتر بزرگ سبز و صدای جیرینگ جیرینگ می‌دهم موقع راه رفتن. کاری هم به اطراف و اکناف ندارم. هستم دیگر. سرخوش گاهی. گاهی ناخوش و گاهی دیگر دست به گریبان با زندگی که مگر من چه خصومتی با تو داشتم که این همه لطف در حق من می‌کنی آن هم به این خوشمزگی.
- دویدیم‌ها! کل خیابان را ها! زیاد بود ها!
- هی رفیق همان تو که چهارشنبه شش آذر هزار و سیصد و هشتاد و هفت دلت گرفت و با من راه افتادی رفتیم نشستن و در دل کردن. هم‌دیگر را مسخره کردن و خنده‌های بلند بلند سر دادن به دوستانه‌گی. تو خوبی و این‌که زندگی آدم‌هایی دارد که خوب بودن را نمی‌فهمند دخلی به تو ندارد. تو فوق‌العاده‌ای و این‌که دیگران این فوق‌العادگی را برای خودشان هزارجور دیگر می‌توانند معنا کنند چیزی از منحصر به فردیت کم نمی‌کند. تو بزرگ و مهربانی و هر روز بزرگ‌تر و فهمیده‌تر می‌شوی. این‌ها جدی‌اند و من کی شوخی داشته‌ام با تو که حالا؟ دکامایا ببین زندگی را که دست باز می‌کند برایت که در آغوشش بخزی و آرام بگیری. چرا گیر می‌دهی به تکه‌های ناخوشایند زندگی؟ چرا بزرگ بودنت را به رخ نمی‌کشی وقتی می‌دانی که تو باید بالاتر از این‌ها پرواز کنی. می‌دانی که برای پریدن باید دوید. باید دور شد. باید قدم برداشت؟ نایست دختر جان. آب باش. راهی اگر پیدا کردی برو. اگر نبود، بساز. اگر نشد، بخار شو. ماندن می‌گندانتت.
- سنجی مرسی برای دوست بودنت. برای این اندازه حرفی که می‌توانیم با هم بزنیم و این زمانی که با تو تندتر می‌گذرد.
- از جملات قصار یک بنده خدایی: شوهر دلقکی‌ست که سرآخر می‌شود باهاش خوابید.
- شرکت و مسائل مربوط خوب است. مریم خوبست. مهسا هم. باقی هم به نسبت همسایگی. مریم همکار رفیق شده‌ام است بس‌که بی‌هم‌صحبتی داشت خفه‌ام می‌کرد در این شرکت. حرف‌های خوبی می‌زند. منطقش می‌چربد. بکن و نکن هم ندارد. اگر و آنگاه نمی‌گذارد. دوست بودنش خوب است. می‌گذارد خودت باشی. خودت بگویی. خودت برسی به آن‌چه که درست است. بعد دست دراز می‌کند و به مهربانی با کلمه‌های خودت آرامت می‌کند. می‌گویدت به آن طوری که باید. می‌فهمدت و در این فهمیدنش غروری نیست. همه‌اش همدردی‌ست. خلاصه‌اش شب‌های هم‌گردی‌مان را دوست دارم.
- مرجان خانم نگو؛ بگو مخمل.
- چقدر قصه‌های همه‌مان تکرار همدیگر است. چقدر هر کدام‌شان برای هر کدام‌مان بزرگ و بی‌نظیر است. چقدر داستان‌های‌مان هی تکرار می‌شوند. چقدر احساس می‌کنم این اِ واک تو ریممبر را دوست داشتم. به بی‌حرفی حتی. یک عاشقانه‌ی آرام قدیمی که یکی‌شان نسبتی با فرشته‌ها دارد و می‌میرد. نه آدم را گم می‌کرد نه پیدا می‌کرد. خوب بود فقط. یک تکه‌ای شد از زندگی‌ام. کجایش را نمی‌دانم. نمی‌شود عینا بگویم چه چیزی را یادم داد. باوراندم. قصه‌ی به این سادگی. به این آرامی. به این گل‌درشتی. گاهی شعرهای پشت کامیون هم آدم را زیر و رو می‌کنند. عیاض بود که یک جمله از راهزنی فرستادش به بیابان‌گردی؟ نه من عیاضم حالا نه این فیلم جمله‌ای داشت حرفم این‌جا بود که خود زندگی آدم را بزرگ می‌کند. کدام آدمی می‌تواند ادعا کند که گذشتن رز و شب بزرگش نمی‌کند؟ و بزرگ شدن فکر به اختیار نیست. هر روز که می‌رود آن دید آن تجربه. آن افکار پشت کلمات کتاب‌ها می‌داردمان که بزرگ شویم. بعد شروع کنیم به زندگی بی‌که بدانیم پله‌ای بالاتریم. چه پله پله نیست این دنیا. واحد ندارد که بدانیم چندتایش را گذرانده‌ایم. ولی بزرگ می‌شویم فرق می‌کنیم. مثل این می‌ماند که در دانشگاه باشی و هیچ نمره‌ای ندهندت. عاقبت خودت خودت را بیابی که استاد همه‌ی باقی‌ها شده‌ای. اصلن منظورم به استاد شدن هیچ‌کدام‌مان نیست الان. مقصود بالا رفتن بی‌نشانه‌ای از بزرگ شدن است. مثل جلال که در آن مصاحبه‌اش -سلام عل، مچکر!- گفته بود هرگاه اختیارانه نوشته ریدمان شده. دید که عوض شود یک نوشته خود به خود هنر می‌شود. ما اولش باید خودمان را درست کنیم تا شاید روزی هر سطری کلامی حرفی تصویری ازمان خودش هنر باشد که ردپا روایت همان عابر رد کننده‌ی راه است.
- هری می‌گوید سرخوشی آدمسانه. این اصطلاحش عجیب دوست‌داشتنی‌ست نه؟ سرخوشی آدامسانه را وقتی به آدم نسبت می‌دهد که سرخوشی می‌گیردت و از در و دیوار حرف می‌زنی و شاخه به شاخه می‌پری. وقت‌هایی که دنیا اصلن دنیا نیست فقط طی مسیر است آن هم به بی‌فکرانه‌ترین وجه.
- مکین می‌گفت که گاهی نگاه می‌کنی تجربه‌هایت را می‌بینی همان بدترین‌شان بهترین‌شان بوده‌اند. بس‌که یاد داده‌اند به تو. بس‌که یاد گرفته‌ای ازشان. این حرفش را قبول دارم. سپاس گذارم از زندگی که گند زد به ما تا بدانیم گند زده شدن در زندگی چطوری‌هاست.
- قبل از گودر مردم توی شرکت‌ها چه کار می‌کردند؟
- زیاد حرف زدیم نه؟ یکی مانده به آخرش باید بگویم که یک‌باری به دوستی گفتیم. روی همان پله‌هایی که فقط من می‌دانستم و او و خدا انگار که دوستی‌های وبلاگی دوستی‌ترند. گفتم که دوستی‌هایی که اساس‌شان را از وبلاگ می‌گیرند انگار عمق بیشتری دارند. خب حالا می‌گویم که باید دید چه وبلاگی چه آدمی و چه دوستی‌ای. این‌طوری‌ها هم نیست. وبلاگ خودش یک تصویر است آن آدم پشتش هزار و یک تصویر. تا چه اندازه آدم‌ها عین وبلاگ‌های‌شان باشند.
- چه زیادهای گودر کم‌اند گاهی. کم‌هایش زیادند.
- آخریش در مزایای جماعت این جایی این‌که تکه کلام‌های واژه‌های ساخته شده همه‌گانی می‌شوند. همین که لالا می‌گوید شادمانی که منم چقدر قشنگ است آن وقت نوع حرف زدن یکی که خوشایند باشد بقیه برای وصف حال آن دم خودشان برش می‌دارند. بعدش دیگر سلام هم نمی‌کنند لابد مثل همین گودر که چندبار باید به آیدا سلام می‌کردیم توی این پست. کلن این همه‌گانی شدن خوب‌ها خوب است. انگار که جایشان خالی بوده و چه خوب که شما جای‌شان را خوب پر می‌کنید. -سلام همه-
- سگ آقای پتی بل‌وارانه شد این پست؟

سنجی‌نوشت: سنجی ااااین‌جا سنجی ااااون‌جا سنجی همه جااااا. سنجی می‌تونه دستش رو دراااااز کنه و یییییه شیر شکااااار کنه [اوه آآآآقای کااااارگردان این بوقلمون این‌جا چييييیکار می‌کنه؟]

Labels:


27 November 2008

 مشت در تاریکی


من از خدا می‌خوام مشت روي سينی مسی بزنم نه روي نمد. اين‌جا نمده. اينه که آدمی‌زاد خفه می‌شه. خفقان اينه؛ که فرياد می‌زنی، اما فقط خودت می‌شنوی.
جلال آل احمد ...

Labels:


باید گذاشت جعل کند آدم‌ها خودشان را؛ که هفت رنگی‌شان را به رخ بکشند. بتوانند دیگری شوند. بتوانند فرار کنند از آن گذشته‌ی محتوم. از آن اتاقی که خراب کرده‌اند. باید در داد به‌شان که ببندد روی آن‌ کرده‌های دیروز، پریروز، سال پیش. باید گذاشت آدم‌ها جاعل شوند. جاعل خود حتی. بتوانند هزار نفر باشند نه یکی. نباید به رخ‌ کشید بودن‌های‌شان را. باید گذاشت که به طریق خودشان سلام کنند. که آدم دیگری شوند پیش روی تو. که بتوانند بیاورند بیرون آن همه چهره‌های نادیده‌ را که نمی‌دانستند هست اگر تویی نبود. آن همه حرف‌های ناگفته‌. شیطنت‌های نکرده. جنس بودن‌شان را نباید که دیکته کرد. نباید گذاشت نقش‌های از پیش ساخته‌شان را بازی کند. نباید زور کرد آدم‌ها را به طوری بودن. باید که قبل از هر سلامی یک نقطه گذاشت. نباید به زور گذشته را کشید بیرون. باید گذاشت که آن آدم روبرو، آن عابر پیاده، آن آدمی که دمی، دم‌هایی کنارت است رفیق شود، دوست شود که خودش باشد. که خودش به آن رنگی که دلش خواست باشد؛ تا روزی صندوقچه‌اش را خودش بیاورد جلو و باز کند برایت. بکشد بیرون دانه دانه‌ی کرده‌هایش را و بداند در این دم‌لحظه‌های مرور قضاوتی نیست. ترحمی نیست. سرزنشی نیست. باید گذاشت که موش‌ها شیر شوند. شیرها خرگوش. خرگوش‌ها عقاب. باید که قبل از هر سلامی یک نقطه گذاشت. فصل تازه‌ای باز کرد از آدم. از آن آدم که روبرویت نشسته و می‌تواند با تو به هزار رنگ باشد تا تو نه نقاشی؛ که چقدر نقش زدن بدانی.

Labels:


22 November 2008

 امن


هزارتو هم به خاطره پیوست. درس بود خودش با همه‌ی تودرتویی. از آن اندازه تناسبات مجازی که داشت. آن اندازه دوستی. آن اندازه عمق که می‌افشاند توی کلمه‌ها. وصل‌شان می‌کرد به هم. از آن همه آدم‌های نه‌یه‌شکل که می‌گذاشت‌شان دور یک میز. از آن اوجی که می‌گرفت. بالایی که می‌رفت و نشان‌مان می‌داد زوایای نادیده‌ی پنهان مجاز و واقعیت را. گره خورد با ما. گره زدمان به هم. یادمان داد که غیر از آب و هوا چیزهای دیگری هست بین‌مان که می‌شود حرف‌شان زد. بزرگ‌مان کرد. خواندنش و نوشتنش طعم شیرین و ملسی داشت از سنگ گذاشتن روی هم و بالای دیوار چیده‌شده ایستادن. باید یک چیزهایی گفت. گفت که میرزا را باید قدر داشت برای آن همه تلاشی که کرد و آن اندازه ثباتی که داشت بی سودی حتی. باید از دوستی‌های سطر به سطر گفت که پیدا شدند این میان. از آدم‌های پرفاصله‌ای که بی‌فاصله گشتند به یمن کلمات. چه هزارتو کلمه نبود فقط. «جا» بود. «رویا» بود و این‌ها را به شکل تقدس‌زایی نخوان که من از بت ساختن بیزارم. هزارتو «امن» بود. «دوست» ‌بود. «درس»‌ بود.
و آخر... تمام شدنش بزرگ بود. درست بود. یادمان داد که هر چیزی هم جاودانه بنماید یک روزی تمام می‌شود محو می‌شود و همانش را می‌گذارد روی تن ما، زیر دستاهامان. روبروی چشمان‌مان. همان رد نازک محو بی‌همتایش را که تکرار نمی‌شود مگر به تکرار درون. به تکرار یاد. به ذکر مکرر جاودانگی در خاطرات هر کدام‌مان. یادمان داد که رفتن کهولت نمی‌خواهد. رفتن شکستن نمی‌خواهد. رفتن آه و ناله ندارد. رفتن شوخی‌بردار نیست. رفتن یک تصمیم است برای آن‌ها که رفتنی‌اند. و هزارتو چه خوب رفت ...

Labels:


20 November 2008

 دلتنگی


زمین وطن نیست. نبوده. نمی‌شود. زمین خودش مرکب است. چونان خموش و سیار و سنگین می‌چرخد و نمی‌رساندمان که هدف انگاشتنش عین حماقت است. زمین یعنی دلتنگی. تشویش مادیانی نو-زاده. آبستنی ابری جویای ضربه‌ای-آهنگی. مرکب چه گهواره باشد برای رسیدن رام نیست. چه حتی آرمیده باشی در آغوش. یا ببالی بر فراز. یا مرور کنی رفته‌ها را. تا رسیدنی نباشد شمردن آن پله‌های رفته درد دارد بیشتر. و ما، همه، یعنی مسافر. ما یعنی بال‌داشته و پرواز گم‌کرده. اگر که بالی نبود برای پرواز و نبود پروازی در پروانگی‌هامان دل‌مان تنگ نمی‌شد به‌خاطر خاک.
آن وقت که گیرمان داد. آن وقت که تکه‌ای خاک را وصله زد به وجودمان. آن وقت بود که اسیرمان کرد. بال پروازمان نچید و پا داد بهمان. زمینی‌مان کرد. آن وقت گفت که این مرکب. نمی‌رساندتان. پریدن می‌خواهد. تا آخر دنیا هم که بچرخد. که هزاران روز و شب بیاید و برود تا نپری خبری نیست از رهایی. به ساده‌ترین وجه دل‌مان گرفت و گرفته ماند. کدام آدمی هست که دلش پیِ چیزی ورای خاک پرواز نکند. که خواب نبیند. که روی آن نوت‌ها سوار نشود و دور نزند و بی‌گاه اشعه‌ای از خورشید نباشد؟

Labels:


16 November 2008

 خودش می‌گوید...


خودش می‌گوید خوبست. می‌گوید معمولی‌ست. لبخند می‌زند. شوخی می‌کند. با دوست‌هایش قرار می‌گذارد. آدم‌های جدید می‌بیند. زود می‌خوابد و شب‌ها چندبار بیدار می‌شود. گه گاه پیاده‌روی می‌کند. خودش می‌گوید نه! دل جا گذاشته نمی‌شود، دل فقط تکه‌های آدم‌ها را برمی‌دارد و با خودش کشان کشان می‌کشد. ما می‌گوییم دلش گم شده. ما می‌گوییم دلش را یک جاهایی گذاشته. می‌گوییم معمولی نیست. می‌گوییم ادا درمی‌آورد. خودش می‌گوید این‌ها ادا نیست. این‌ها بودن است. این‌ها فریاد بلند زنده بودن است. می‌گوید اگر دین‌دار بود لابد می‌گفت این مدلی زندگی کردن خود ِ شکر است اصلن. حالا اما می‌گوید این روزگاردوستی‌ست. مهربان‌تر شده. آرام‌تر. بی‌خیال‌تر. آزادتر. احتیاطش را گذاشته کنار. هر ماشینی که رد بشود دستش را بلند می‌کند و سوارش می‌شود. به کسی اخم نمی‌کند. تمام تراکت‌ها را می‌گیرد و می‌خواندشان. انگار دنبال ردی نشانه‌ای چیزی توی‌شان باشد. عصرهای پاییزی که دست‌هایش را می‌کند توی جیبش و کیف قهوه‌ای‌اش را دو کوله می‌اندازد بیشتر از باد و ماشین‌ها و آدم‌های تک و توک آن بلوار جنگلی و خلوت هم‌پای آب روان و ناچیز توی آبراه‌ها می‌شود. زل می‌زند به‌شان و قدم‌هایش را تند می‌کند. آخرهایش نفس عمیق می‌کشد و از پیاده‌رویی که پر از ردپاهای نمانده‌اش است فاصله می‌گیرد.
انگار این روزهایش را دوست دارد. کاج جمع می‌کند. نارنگی و پرتقال می‌خورد. دیرتر از همیشه برمی‌گردد خانه. دفتر چهار سال پیشش را برداشته دوباره می‌خواند. کتاب که دستش است زل می‌زند یک گوشه‌ای انگشت‌هایش را با احتیاط می‌کشد روی لبش، از کنار گوشش دستش رامی‌برد توی آن موهای قهوه‌ای و موج‌دار، از گردنش می‌آید پایین، می‌گذاردش زیر چانه‌ و همان‌طوری تا هر وقت آسمان بگذارد ابرها را می‌پاید...

Labels:


11 November 2008

 دلشدگان


فلسفه‌ی وبلاگ برای من ثبت است. ثبت خاطرات، صحنه‌ها، احساس‌ها، دوستی‌ها. غم‌ها، گریزها، زندگی‌ها. دیده‌ها، شنیده‌ها، آموخته‌ها. خواسته‌ها، نخواسته‌ها، تن‌داده‌ها. آمده‌ها، بربادرفته‌ها، در راه مانده‌ها. وبلاگ برای من چارچوب ندارد. همه‌اش را، همه‌ی زندگی را، یک‌جوری می‌چپانم این‌جا. بی آن‌که نگران باشم به نظر کسی مسخره می‌رسد من مسواکی را گم کرده‌ام دیشب یا زار زده‌ام به خاطر مرغ همسایه یا حتی با دوستی شبی را بی‌خیالانه قدم زده‌ام. گفتم تا یادم بیاید این روزها باید یک چیزهایی را بنویسم. چیزهایی که همیشه به تاخیر می‌اندازم برای آخر هفته‌ها. آخر هفته‌هایی که خیلی وقت است انگار نیامده.
شب بود و دانشگاه بود و ما بودیم و باران بود و ساز بود و صدا. حرف بود و زندگی بود و دوستی و حرف‌های مکرر که جمع شده‌بودند یک جایی برای گوشی که منتظر شنیدن است. شب بود و دانشگاه بود و زمین سبزی بود فراخ، که گم کرده‌ام چندباره رفتیم طول و عرضش را به بی‌اختیاری. شب بود و دانشگاه بود و صدای ترومپت بود و پیانو که قیقاج می‌کرد آن وسط. فلوت بود و سراسر زندگی بر لب‌هایی که نواختن بلدند؛ گوش‌هایی که شنیدن. دست‌هایی که خواستن. از آن اندازه دلی که مهربان است. بسیط است. بکن و نکن ندارد و همین‌ها خودش می‌شود تکه‌ای از اتوپیای من میانه‌ی آدم‌هایی که دوست‌شان دارم.

Labels:


10 November 2008

 روی گل و لای



من بلدم بخندم
به ذوق، به قهقهه، با جیغ
بلند می‌خندم؛ همیشه
حتی وقت‌هایی که تو نیستی
می‌رقصم؛ پابرهنه
کنار رودخانه می‌دوم
بادبادک می‌سازم
غلت می‌زنم...
سنگ جمع می‌کنم
خیس می‌شوم
موهایم را می‌بافم
دامن گلدار می‌پوشم
آواز می‌خوانم
آن‌وقت‌هایی هم که نیستی ...

من همه‌اش را فقط خواب می‌بینم
وقت‌هایی که تو نیستی ...

Labels:


05 November 2008

 شهر


دنیا این‌طوریست. پیاده‌ها عجله‌ای ندارند؛ سواره‌ها همیشه دیرشان شده.

Labels:


یک جایی از زندگی همه‌مان هست که معنایش فقط برای خودمان قابل پرداخت است. نمی‌گوییمش حتی. می‌دانیمش. چندتای‌مان این احساس را واضح و مطلوب می‌بینیم و می‌فهمیم نمی‌دانم. باورش داریم اما که هست. که چرتکه‌بردار هم نیست اصلن. وا می‌گذاریمش به روزگار. به آسمان...
باران است که می‌بارد پشت پنجره‌ها. زمین خیس شده. باران خوبی‌ست. لوس نیست. کم نیست. گزاف نیست. بی‌موقع نیست. من در دلتنگ‌ترین وضعیت موجودم. من در مزخرف‌ترین حس و حال‌ موجودمم، باران نگاه می‌کنم و خودم را گول می‌زنم با زندگی. با قشنگی. با طعم نم باران. دلم می‌خواهد بگویم به تو که باران می‌آید. می‌گویم
me: baroon miad
Sent at 2:32 PM on Monday
و تو جواب نمی‌دهی. نیستی آن پشت. خیال می‌کنم رفته‌ای پشت پنجره دست‌هایت را کرده‌ای توی جیبت و به بارانی که تِتِق تِتِق می‌خورد به پنجره نگاه می‌کنی...

Labels:


01 November 2008

 Mew!



دم.نوشت: یه چیز بامزه در مورد این گربه‌هه هست که من تا حالا تو بقیه‌شون ندیدم. وقتی نازش می‌کنی -زیر گردنشو می‌خارونی ـ خودشو ولو می‌کنه رو زمین. عین آدم دست و پاهاش رو باز می‌کنه و اگه پاهاشو یا شکمشو بخارونی بلند می‌شه و به شدت دستت رو لیس می‌زنه. این پیشوک بیشتر ازین‌که غذا بخواد ناز و نوازش می‌خواد. آدمو عاشق ِ خودش می‌کنه بس‌که لوس و ملوسه!



Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com