هزارتو هم به خاطره پیوست. درس بود خودش با همهی تودرتویی. از آن اندازه تناسبات مجازی که داشت. آن اندازه دوستی. آن اندازه عمق که میافشاند توی کلمهها. وصلشان میکرد به هم. از آن همه آدمهای نهیهشکل که میگذاشتشان دور یک میز. از آن اوجی که میگرفت. بالایی که میرفت و نشانمان میداد زوایای نادیدهی پنهان مجاز و واقعیت را. گره خورد با ما. گره زدمان به هم. یادمان داد که غیر از آب و هوا چیزهای دیگری هست بینمان که میشود حرفشان زد. بزرگمان کرد. خواندنش و نوشتنش طعم شیرین و ملسی داشت از سنگ گذاشتن روی هم و بالای دیوار چیدهشده ایستادن. باید یک چیزهایی گفت. گفت که
میرزا را باید قدر داشت برای آن همه تلاشی که کرد و آن اندازه ثباتی که داشت بی سودی حتی. باید از دوستیهای سطر به سطر گفت که پیدا شدند این میان. از آدمهای پرفاصلهای که بیفاصله گشتند به یمن کلمات. چه هزارتو کلمه نبود فقط. «جا» بود. «رویا» بود و اینها را به شکل تقدسزایی نخوان که من از بت ساختن بیزارم. هزارتو «امن» بود. «دوست» بود. «درس» بود.
و
آخر... تمام شدنش بزرگ بود. درست بود. یادمان داد که هر چیزی هم جاودانه بنماید یک روزی تمام میشود محو میشود و همانش را میگذارد روی تن ما، زیر دستاهامان. روبروی چشمانمان. همان رد نازک محو بیهمتایش را که تکرار نمیشود مگر به تکرار درون. به تکرار یاد. به ذکر مکرر جاودانگی در خاطرات هر کداممان. یادمان داد که رفتن کهولت نمیخواهد. رفتن شکستن نمیخواهد. رفتن آه و ناله ندارد. رفتن شوخیبردار نیست. رفتن یک تصمیم است برای آنها که رفتنیاند. و هزارتو چه خوب رفت ...
Labels: روز نوشت