یک جایی از زندگی همهمان هست که معنایش فقط برای خودمان قابل پرداخت است. نمیگوییمش حتی. میدانیمش. چندتایمان این احساس را واضح و مطلوب میبینیم و میفهمیم نمیدانم. باورش داریم اما که هست. که چرتکهبردار هم نیست اصلن. وا میگذاریمش به روزگار. به آسمان...
باران است که میبارد پشت پنجرهها. زمین خیس شده. باران خوبیست. لوس نیست. کم نیست. گزاف نیست. بیموقع نیست. من در دلتنگترین وضعیت موجودم. من در مزخرفترین حس و حال موجودمم، باران نگاه میکنم و خودم را گول میزنم با زندگی. با قشنگی. با طعم نم باران. دلم میخواهد بگویم به تو که باران میآید. میگویم
me: baroon miad
Sent at 2:32 PM on Monday
و تو جواب نمیدهی. نیستی آن پشت. خیال میکنم رفتهای پشت پنجره دستهایت را کردهای توی جیبت و به بارانی که تِتِق تِتِق میخورد به پنجره نگاه میکنی...
Labels: روز نوشت