خودش میگوید خوبست. میگوید معمولیست. لبخند میزند. شوخی میکند. با دوستهایش قرار میگذارد. آدمهای جدید میبیند. زود میخوابد و شبها چندبار بیدار میشود. گه گاه پیادهروی میکند. خودش میگوید نه! دل جا گذاشته نمیشود، دل فقط تکههای آدمها را برمیدارد و با خودش کشان کشان میکشد. ما میگوییم دلش گم شده. ما میگوییم دلش را یک جاهایی گذاشته. میگوییم معمولی نیست. میگوییم ادا درمیآورد. خودش میگوید اینها ادا نیست. اینها بودن است. اینها فریاد بلند زنده بودن است. میگوید اگر دیندار بود لابد میگفت این مدلی زندگی کردن خود ِ شکر است اصلن. حالا اما میگوید این روزگاردوستیست. مهربانتر شده. آرامتر. بیخیالتر. آزادتر. احتیاطش را گذاشته کنار. هر ماشینی که رد بشود دستش را بلند میکند و سوارش میشود. به کسی اخم نمیکند. تمام تراکتها را میگیرد و میخواندشان. انگار دنبال ردی نشانهای چیزی تویشان باشد. عصرهای پاییزی که دستهایش را میکند توی جیبش و کیف قهوهایاش را دو کوله میاندازد بیشتر از باد و ماشینها و آدمهای تک و توک آن بلوار جنگلی و خلوت همپای آب روان و ناچیز توی آبراهها میشود. زل میزند بهشان و قدمهایش را تند میکند. آخرهایش نفس عمیق میکشد و از پیادهرویی که پر از ردپاهای نماندهاش است فاصله میگیرد.
انگار این روزهایش را دوست دارد. کاج جمع میکند. نارنگی و پرتقال میخورد. دیرتر از همیشه برمیگردد خانه. دفتر چهار سال پیشش را برداشته دوباره میخواند. کتاب که دستش است زل میزند یک گوشهای انگشتهایش را با احتیاط میکشد روی لبش، از کنار گوشش دستش رامیبرد توی آن موهای قهوهای و موجدار، از گردنش میآید پایین، میگذاردش زیر چانه و همانطوری تا هر وقت آسمان بگذارد ابرها را میپاید...
Labels: روز نوشت