زمین وطن نیست. نبوده. نمیشود. زمین خودش مرکب است. چونان خموش و سیار و سنگین میچرخد و نمیرساندمان که هدف انگاشتنش عین حماقت است. زمین یعنی دلتنگی. تشویش مادیانی نو-زاده. آبستنی ابری جویای ضربهای-آهنگی. مرکب چه گهواره باشد برای رسیدن رام نیست. چه حتی آرمیده باشی در آغوش. یا ببالی بر فراز. یا مرور کنی رفتهها را. تا رسیدنی نباشد شمردن آن پلههای رفته درد دارد بیشتر. و ما، همه، یعنی مسافر. ما یعنی بالداشته و پرواز گمکرده. اگر که بالی نبود برای پرواز و نبود پروازی در پروانگیهامان دلمان تنگ نمیشد بهخاطر خاک.
آن وقت که گیرمان داد. آن وقت که تکهای خاک را وصله زد به وجودمان. آن وقت بود که اسیرمان کرد. بال پروازمان نچید و پا داد بهمان. زمینیمان کرد. آن وقت گفت که این مرکب. نمیرساندتان. پریدن میخواهد. تا آخر دنیا هم که بچرخد. که هزاران روز و شب بیاید و برود تا نپری خبری نیست از رهایی. به سادهترین وجه دلمان گرفت و گرفته ماند. کدام آدمی هست که دلش پیِ چیزی ورای خاک پرواز نکند. که خواب نبیند. که روی آن نوتها سوار نشود و دور نزند و بیگاه اشعهای از خورشید نباشد؟
Labels: کوتاه نوشت