یک آدم معمولی... یک آدم معمولی... یک آدم معمولی...
با خودم تکرار میکنم من یک آدم معمولیام. از آن دست آدمهایی که میتوانند بخندند، گریه کنند، تعجب کنند. دردهایشان را بنویسند و به گوشههای زندگی خودشان و بقیه سرک بکشند تا باورشان بشود تنها آدمی نیستند که درد این روزها را روی دوشاش میکشد.
من یک آدم معمولیام. یک آدم معمولی با خواستههای معمولی، دوست داشتنهای معمولی. از همانها که میتوانند در یک نگاه عاشق بشوند. از آنها که دلشان برای گداهای توی خیابان میسوزد. از آنها که از غروب و آسمان دلشان میگیرد. یک آدم معمولی کم حوصله، یک آدم معمولی که به نشانههای زندگی خوش میشود، میخندد. من از آن دسته آدمهایم که بیگاه میخندم، میترسم، گریه میکنم. از آن دسته که از غمگین بودن خسته میشوم و راهی برای فرار نمییابم. من از آن دسته آدمهایم که از جملات قشنگای که فقط جملهاند، فرار میکنم و در گهوارهی زندگی میخوابم. از آنهایم که جملهها را به باور زمان میسپارم و خودم در بطن نادیدهی وجودم غریو میکشم.
من از انهایم که توی راهراههای جدولهای خیابان گم میشوم. توی شمردن ستارههای آسمان. در هی کشیدن چوپانها، قطره قطرهی باران.
من یک آدم معمولیام از آنها که به وقت دلتنگی کز میکنم و دهنام چفت میشود، وقت سرخوشی یکریز حرف میزنم و بس نمیکنم. از آنهایم که وقت بیپناهی ترسو میشوم و از دستای که از زیر تخت بیاید بیرون وحشت میکنم. من یک آدم معمولیام. من یک آدم معمولیام که یک بسته آدامس توی کیفش میگذارد و تلفناش را سایلنت میکند. یک آدم معمولی که راههای هزار بار رفتهاش را دوباره میرود و خودش را از سر میشمارد تا ببیند کجای این معمولی بودناش غیر معمولی بوده. که کجای این افت و خیزها پاهایش یاریاش نکردهاند.
من یک آدم معمولیام. از آن دست آدمهایی که وقت ِ بیچیزی دنبال نوشتناند. وقت دلتنگی پناه میبرند به این خطها و دلشان را جایی جا میگذارند. وقت دلخوشی میپرند اینجا و فریاد میکشند تا همه بدانند که غریو شادی یک آدم معمولی چقدر بلند است.
من یک آدم معمولیام. یک آدم معمولیام که خواستههایش به اندازهی دنیای خودش نیست. یک آدم معمولی که از معمولی بودناش راضیست. یک آدم معمولی که از تمام دوران دانشگاه برایش یک مدرک مانده و یک مشت رفیق. یک آدم معمولی که فکر میکند از کل دوران زندگیاش چه برایش باقی میماند!
Labels: فكر نوشت