نه که فقط یک نفس باشی بانو؛ یک دم و بازدم! تو یک عالمه خاطرهای برای من. از همان گهواره بگیر که دوتایمان یکی بودیم تا حالا که تو توی قصرت نشستهای و من اینجا توی قوطی زیرشیروانی.
تو تمام خانهی شیرزادی*، تمام آن کودکیها و شرارتها. درخت کریسمس* که چراغ میزد و دایی که خوابش میبرد وسط نمایش* و تو اخم میکردی. حسود میشدیم به پرهای الهه* که بلندتر بود و فرانک که فارسی حرف زدناش* خندهدار. مهمانیهای بزرگ* کوچکیمان که جمع میشدند به استقبال دایی از فرنگ آمده. عروسکهایمان* که هم اسم بودند و پوستر* خریدنهای یواشکی.
هنوز هم که میایی کفشهایت وسوسهام میکند که قایمشان* کنم تا بیشتر بمانی. کندن باغچهها* را یادت هست با برسیم آنور دنیا؟ خوابهایت که داستان* بود و چقدر میخ میشدم پای کلمهبهکلمهاش. رقصهای* سرخوشانگیمان توی اتاقها و حسرت پارک رفتن* که خشک میشد روی نامهها.
گذشت آن روزها! بزرگ شدیم مهربانو! و هنوز که هست التماس یک ساعت بیشتر با هم بودن میلرزد توی چشمهامان و من دلم قنج میرود قفل* کنم در را و ببینم سهتاییتان بلدید بپرید از پنجره*؟!!
Labels: روز نوشت