گاهی برف میآید...
و پرده را که میزنی کنار زیر پتو جمع میکنی خودت را یک ساعت، خیره میمانی به این هجوم رقصان لالاییهای منظم زمستان.
گاهی برف میآید...
و ذوق میکنی از آمدن دانه دانهاش. فریادی ته گلویت جان میگیرد و گرم میکند جانات را، وادارت میکند با چشمانت بخندی و به سکوتات قانع باشی و قورت بدهی بغضهای مزه مزه شدهات* را.
گاهی برف میآید...
و یادت میآورد دنیا فانتزی هم میتواند باشد. میتوانی مثل همیشه خودت را عروسک خانههای کوچک ببینی و فکر کنی تکانات دادهاند تا برفها از آن بالا بریزند روی سرت؛ و آهنگای برای آن بیرونیها پخش میشود که نمیشنوی، تواما باید برقصی تا دوستات داشته باشند.
گاهی برف میآید...
و مینشیند روی همه. گاهی دنیا سفید میشود و رنگها فراموش میشوند. درختها میبالند به سفیدهایی که میپوشاند تن لختشان را و پرواز میدهند با هر باد، برف دانههایشان را در آسمانی که خودش سرد است و هوارِ شادی سر میدهد.
گاهی برف میآید...
و هوس قهوهی داغ میاندازد در جان آدم. هوس نشستن پشت پنجرههای کافه و خیره شدن به ریزشهایی که نه تمامی دارند و نه خستگی. هوس راه رفتن میاندازد در راههای پر از ردپا و تماشا، تا یادت بیاندازد هر لالاییای شنیدنی نیست. گاهی برف میآید تا یادت بیاورد این لشکر سفید دنبالات میآیند و تنهاییات را قلم میگیرند از هر آنچه تاریکیست.
گاهی برف میآید...
تا همه یادشان برود که بزرگاند و کیف دستشان گرفتهاند تا شخصیتشان را توی مشتهایشان حمل کنند. قنج میرود دلشان و دست میکشند روی تیغهها تا دزدی کنند ازین سفیدیِ بیتعلق، و گِردش کنند و ذوق کنند از باریدناش.
گاهی برف میآید...
و تو با هر برف میآیی و مینشینی روی سرم. خاطرت میآید و موهایم را سپید میکند. گاهی برف میآید و تو که خوشحالی خندههایت با برف میآید پایین و صدایش از تمام ابرها شنیده میشود. من که تنهایم برف میآید و دلتنگیهایم را سپیدپوش میکند. تو که غمگینی برف میآید و آنقدر میآید تا چشم بگردانی به بالا و یادت بیاید از آن بالاهاست که میآید...
Labels: روز نوشت