من تو را به غایت نانوشتهی زمان دوست دارم، تو را نه فقط به اندازهی روزهای رفتهی زندگی، به اتصال مدام ثانیهها عاشق میشوم. به آغوشِ بازِ لحظههای مانده. به طول عمرِ روزهای زندگیات. به قدم به قدم رفتنات به جلو و تنها گذاشتن رد پاها. به لرزیدن چشمهایت پشت «ها» کردنها.
تو را نه در آغوش فصلها، که بر امتداد روزها میخواهم. نه در سراشیبی زندگی که در لحظههای سبکسری میخوانم.
من تو را در خندهها و گریههایمان، در تلخیها و خوشیهایمان، در رقصها و در گور خوابیدنهایمان یافتم. تو را در عمق چشمانِ نگران صبح ورق زدم و گاههایم را با تو از سر نوشتم. من دختر شبام. همان ظلمات سفیدی که در من با تو طلوع میکند؛ و بیتو در من میخوابد.
من تو را برای همیشه میخوانم؛ و هر اندازه که سفیدیات را به رخ کشی روی تاب سیاه موهایت، باز حسود میکنم زندگی را از سرخوشیمان. میفشارم گرمی دستهایت را توی دستهای سردم و آواز میدهم بر زمان که «بتاز! من تو را در رد پاهایم جا گذاشتهام».
Labels: کوتاه نوشت