تارهای طلایی موهایش میتابیدند در باد؛ تار به تار، وحشی، ناآرام و خواستنی. لباسش قرمز بود و کولهپشتیای روی دوشش. نگاهش به جایی خیره نبود. اخمی گره بود توی ابروهایش؛ از آنها که جدیاند برای پایان دادن به ناگشودهای. توی چشمانش دیدم که لحظهای خندید. پاهایش فاصله گرفت از زمین و بالا رفت. شاید که گشایشی شدهبود. میگویند تلألو پرهای جبراییل بود روی موهایش.
Labels: کوتاه نوشت