1به خودم میگویم بنویس بشر. بنویس. میبخشندت کلمات. دوامت میآورند. میفهمندت. اخم نمیکنند که جورچین تو مثل باقی نیست. قهر نمیکنند که دست به دامنشان شدهای که بشوند عصا برای بلند شدن. خواستم بخواهم که شما هم دوامم بیاورید چند وقتی. خواستم که ببخشیدم اگر که آدمم و آه و دَم دارد زندگیاَم.
+
2--: نیم ساعت دیر کردید!
+: توی زمانبندیم ترافیک حکیم هم حتی بود؛ همهچیز غیر از آن هوای تکنفرهی ابری ِ نیم ساعته.
+
3بعضی هواها دو نفره هم نیستند حتی. تویی و آن دو تا خرچنگ توی گوشت و یک عالمه راه و بیدمجنونی که ناز میکند صورتت را و چشمانی که دوخته به جایی در عدماند. و میرویها. ایستادنی در کار نیست. دیر هم شده. ولی یک چیزی هست از وجودت که ایستاده همانجا؛ در تلاطم است همان اطراف، کنده شده از زمین. مانده میانهی همان برگها. جاخوش کرده و چشمانش ورای عادت معهود آدمیست به دیدن؛ و نفس میکشد، نفس میکشد... غلیظ و منحصربهفرد و ذکروار
.