یاد گرفتهام. برای یاد گرفتنش بها هم دادهام. سخت بود. سخت است. هنوز هم سخت است که این همه ناخوشایند ِ اطراف را ببینی دلت بشکند تنت مور مور شود؛ یک نگاه دور دست نیامدهای خودش را جا دهد ته تهات، ته ته ِ آن ناپیدای دلت؛ اما دیگر حتی نخواهی، نتوانی، به زبانت نیاید بگویی نه اینطوریها هم نیست. باور نکن. من یکی اینطوری فکر نمیکنم. دیگر گذشته از آن وقتها. وقتی یکی میآید. یکی که خودت را برایش مثل کف دست ساده و پوستکنده گذاشتهای جلو میگوید عاشقی یعنی زرشک تنها چیزی که برایت میماند یک نگاه است و یک تکرار. نه تایید نه تکذیب. اینها نشانهی استیصال است لابد. یا آزادی دادن به اطرافت که خودشان باشند. که تو مجبورشان نکنی با کلماتت که نخواهی هی هی دلیل بتراشی که دستشان را بگیری بکشی بکشانیشان دنبال خودت. اینها یاد گرفتن میخواهد. هی باید ایندایکرت باشی. باید حواست باشد به کلماتت. جایشان کنی توی بقچهای پستویی چیزی. بگویی ولی نه صریح. ناراحت شوی و بدانی این ناراحتی جا دارد. به رخ نکشیاش. به رخ نکشیشان. هی آدم ِ منم منم نباشی. دنیا را گیر ندهی که چرا این همه دویدنام را ندیدی. که این همه رد پا به این سرعت پرید. که با تمام جان دویدنام هم یک نشانه ننداخت روی این جادهی سنگلاخی، چرا؟ ماندی همان که بودی. نمیشد که نرمتر بشوی. نخواستی؟ توقعی که نبود. همان هم که نبود دیگر نیست. درد دارد فقط. درد دارد که ببینی که حس کنی که تِرِق تِرِق صدای خُرد شدنات را با گوشت بشنوی. ترک برداری ترک برداری ترک برداری و در این ترک برداشتنات استوار هم بمانی. استوارتر حتی. بسی استوارتر.
Labels: فكر نوشت