توی این آفیس هر چه ندارم یک ویوی خوب دارم به روبرو. یک پنجرهی بلند جلویم نشسته با زیادتا کاج دراز و سبز. و آسمان معلوم است. مزیت بزرگیست که آسمان معلوم است. خیلی خوب است. انقدر خوب است که نمیتوانم رد کنم این خط را و بروم خط بعدی تا واقعا باورتان بشود چقدر خوب است که پنجرهای داشته باشید و آن پنجره حتی با اینکه میلهدار باشد آسمان را نشانت دهد و کاجها را. و امروز من تمامش Shtrelitz گوش میکنم و رقص برفها را نگاه میکنم در این عمود باز به جلویم رو به آسمان و کاجها.
+
صبح یک عالمه کلاغ دیدم. یک عالمه کلاغ از طلوع میرفتند به سمت غروب. من ایستادهبودم تا ماشین پیدا کنم. یخ زده بودم و به پالتوی مسخرهای که جیب ندارد فحش میدادم. چشمم رفت به کلاغها میخواستم یکی را پیدا کنم بگویم امروز برف میآید. میتوانم بهت قول بدهم که امروز برف میآید. ولی کسی نبود آن اطراف. به خودم گفتم امروز برف میآید مس! قول میدهم.
+
حواسم نبود. داشتم گودر میخواندم و هی سوییچ میکردم بین لینوکس و ویندوز. هی از این طرف به آن طرف. از این مطلب به آن یکی. با سنجی چت میکردم و داشت از رفتنش به دماوند میگفت از دامنهی شمالی و سنگی که برایم آورده. از گوگردهایی که میآمدند بالا. از بابای نازنینش میگفت که دم رفتن ام.پی.فور و موبایل و مابقی را از توی کولهاش برداشته تا فقط برود و ببیند و خودش باشد آنجا، خود ِ بیثبتش برای دیدن نه برای تعریفکردن. از برفهای آنجا میگفت و از گریههای بلند بلندش روی قله از «من اینجا»هایم اش که دور زده بود و گفتهبود و همه نگاهش کرده بودند. از گربههای وحشی که ترسیدهبودهشان. از بچههای تیم میگفت که چه همه خوب بودهاند و به افتخارش صعود کردهاند تا قله. که از دامنهی شمالی رفتهاند همگی. همین وقتها بود که رفیقی اس ام اس زد برف میاد. و من دیدم برفهایی را که میرقصیدند پشت پنجره. دلم خواست که کسی ندیده باشد و مشغول خودش باشد و شانه کردن موهایش. مشغول نوشتن و ورق زدن. مشغول چای خوردن و زمزمهکردن. خوابیده باشد و پشتش به پنجره باشد که من هم زنگ بزنم، اس ام اس بزنم. صدایش بزنم بگویم برف میاد و او رو بچرخاند و رقص برف ببیند و برف ببیند و رقص برف ببیند. اس ام اس زدم به همان رفیق که چه برف رقصندهای هم هست.
+
در شبهایی اینجوری باید دنبال جایی گشت که شلوغ نباشد، کسی عجلهای نداشته باشد و قشنگترینش اینست که یکی بیاید بپرسدت: برفبازخان! بگو ببينم امشب كجا ميشه رفت پيادهروي ملايم خوشحال كرد؟ و تو بگویی برود ولیعصر، برود کاشانک، برود نیاوران، برود کرج، برود قهقرا پیدا کند. برود زمستان را سلام کند، برف را با این قدمهای برفی. برود و تو در حسرت تمام راههایی که قرارست برود بمانی و بدانی که باید بوسید دست این جنس آدمها را که بلدند چطوری زمستان را خوشآمد کنند.
+
بنشینی آرزو کنی که همهجا از این رقصهای برفی ِ امروزی بیاید. بیاید تا فردا، تا شب، بخوانی توی همهی وبلاگها این نگاهها را. که ببینی کی، کجا، چطوری حظ کرده. چقدر پیاده رفته. چطور زمستان جا کرده خودش را توی دلش با همین شیطنتهای پفکی ِ برفهای اولش. بنشینی آرزو کنی تا یکی نیاید از «سلام برف» روی جیتاکت بپرسد «برف کو؟» دلت بخواهد همه این رقص را ببینند. نه اینجا که هر جا. همهي شهرها، کشورها، تمدنها. زمانها. همهشان بایستند و این آهنگ را بشنوند و برفهای شیطان امروز را دنبال کنند.
+
من نشستهام حالا با خودم فکر میکنم آدم باید خیلی خوشبخت باشد یکی را داشتهباشد تا آمدن برف را بهش خبر دهد و باید خیلی خوشبختتر باشد تا خودش سرش را برگرداند به آسمان و تعجب کند از برفی که میآید و آرنجش را بزند به بغلدستی چه حتی پیرمد چرتیدهای باشد؛ که هی! ببین برف و او یک دلت خوشست نثارت کند و بخوابد و در خوابش رقص برف ببیند و بیکه تو ببینی ذوق کند.
پسا.ن:
یادش به خیر برفبازیLabels: روز نوشت