بله آقای رییس همهی حرفهای شما را میفهمم. خنگ نیستم که هربار متذکر میشوید که باید مثل چی کار کرد و قاطر و اسب میکشید به رخمان. یا آن آقای چهمیدانم فلان را که سرش را گذاشته روی ریل چرخهای قطار را شمرده. نیاز به این همه تکرار نیست. من این حرفها را بهتر از شما بلدم. بهتر از شما میدانم که باید مثل خر کار کرد. باید سابقهی کاری ساخت. سرقفلی بالا برد. زمان پروژه باید نصف تخمینات باشد و الخ. میدانم آقای رییس که اینطوری از کلهی صبح میزنم بیرون و نصفه شب برمیگردم خانه. ولی همهی فهمیدنهایم همین امروز همینجا تمام میشود. من مثل شما نیستم آقا. نمیتوانم. من آدم زندگیکردنام. آدم دستباز رفتن به جلو. نمیتوانم دوی سرعت بدهم. نمیخواهم. همینکه نتوانستم نشد وقت نبود بروم برای سیستر کوچیکه کادویی بگیرم که تولدش بود همین چند روز پیش برای همه دنیایم بس. همینکه نتوانستم آن موقع که باید لبخندش را ببینم؛ یعنی بدبختی. میخواهمش چهکار آن سرقفلی را، آن کاردرست بودن را، آن تجربه را وقتی دیگر کسی نباشد که بخواهم خوشحالش کنم. میخواهم چهکار همهی دنیا را وقتی همهی آنها که میتوانستم گاهی بخندانمشان نباشند. مگر خوشبختی برای شما این نیست که کسی را داشتهباشی که بشود خوشحالش کنی؟ حالا همهی اینها را بگذارم کنار. بیخیال همهي دوستها و خانواده و عزیزانم بشوم برای روزی که غریبهها بگویند چه کار بزرگی؟ آن وقت آن کار بزرگ به درد کجایم میخورد؟
Labels: روز نوشت