- به هم رسیدن؟
+ اونا که از اولش رسیده بودن.
شبهای پای بلوبری فیلم محشری نیست، حتی خوب هم شاید نباشد. صرفن فیلمیست که بتوانی بنشینی پایش چند تا دیالوگ بشنوی که دوستشان داشه باشی. بتوانی تنهایی آدمها را از تویش بخوانی و باورت بشود هر آنکه عاشقتر، تنهاتر. هر آنکه بستهتر کند خود و روحش را، سریعتر پسزده میشود. چه لیزی باشد که این همه راه خودش را دور کند
How do you say goodbye to someone yo cant imagine living without? I didnt say goodbye.I didnt say anything. I just walked away
یا آرنی، یا پدر لسلی یا هرکس دیگری که دوست داشتنش را اینطور بینقاب توی رخ معشوق بزند. چه پدر باشد چه دوست باشد و چه عاشقی قهار و خودخواه.
بلوبری صرفن کلاژ چل تکهایست از به یادماندههای آدمها. از کلیدها، فیلمها، پنجرهها. و بیشتر از آن تاکید این واقعیت است که فراموش شدنیایم ما. همهی ما. با دورانداختن کلیدهایی که جاگذاشتهایم، با افتادن صورتحسابهایمان از روی برد، با رفتن آدمهای وصل به ما، با خراب شدن فیلمهای آن دوربین کافهی جرمی. انگار که مجبوریم هرجایی به هر نحوری خودمان را ثبت کنیم و لاجرم وقتی آدمهایی نباشند که دلشان بخواهد یادگاریهایمان را نگه دارند ما هم نیستیم دیگر. انگار که هیچوقت نبودهایم. انگار که هیچکس نبودهاست.بلوبری فیلان فیلم متوسطیست. از من بپرسید میگویم اصلن فیلم نیست. خوابهای متراکم است. بیشتر کابوس است. حسرت است. داستان داستانهاییست که فراموش شدهاند و پای بلوبریای که دیدهنمیشود یا بدتر دوستداشتهنمیشود. مثل خود جرمی؛ پسر کوچکی که مادرش گم میشود اند یو کنت بلیم جرمی جاست نو وان وانتز هیم. مثل خود لیزی. مثل آرنی. مثل پدر لسلی. مثل همهی عاشقهایی که ترسناک میشوند بسکه خوبند. بسکه تو را از خودت میترسانند با چنین خواستنی.
تو آرنی را میبینی که عاشق است و گناهی ندارد، سو لین که معشوق است و گناهی ندارد. لسلی که ... پدرش که ... لیزی که ... اینجور است که آدمها هیچ گناهی ندارند فقط تقاطعات بیخودیشان گاهی بدجوری عذابشان میدهد. همهشان بدجایی از زندگی نشستهاند انگار. بدجایی گیر کردهاند. یکی میخواهد بایستاند آن یکی دائم در حال فرار است. و وقتی فرار، فرار باشد لاجرم یکی باید تمام شود و همه میدانند این وسط آنی که مانده، جامانده، جاگذاشته شده زودتر به انتها میرسد. دو تا مرگ کم نیست توی یک فیلم. دو نوع مرگ از استیصال. از استیصال فرار دو معشوق گریزپا چون آهو.
من اما به بهانهی فیلم آمدم بنویسم از رسیدن آدمها. از وصلشان. ازینکه آدمها اگر رسیدنی باشند در همان نقطهی اول انگار که به هم رسیدهاند. محتوم است به هم رسیدهشدنشان بعد حالا تو راه بیفت برو آن ور اقیانوس، برو کرهی ماه، برو فلان شهر توی فلانجا کار کن. برو گمشو. برو پیدا نشو هیچوقت به هیچشکل. برو کازینو با لسلی دیل کن ماشینش را ببر، بباز. برو نوادا، لاسوگاس؛ برمیگردی. باورت بشود که دری که یک روزی باز کردهای، چشمی که یک روزی نگاه کردهای، جایی که مأمنت شده برای وقتهای بیکسی همیشه مأمنت میماند. آدمهای زیادی نیستند توی این شهر که گوش به درد دلت بدهند. که بلد باشند کلیدها را نگه دارند. که حواسشان به خاطرات روزانهشان از پشت نوار دوربینشان باشد. آدمهای زیادی هم نیستند که بیایند در درددلشان را برایت باز کنند. دنبال کلید دورانداختهشان را هر شب بگیرند. پای بلوبری را آنطور با آن اشتها مزهمزهکنند و دلشان نیاید در انتهای شب دست نخورده بماند. ولی اگر پیدا کردی همیشه به همانجا به همان آدم برمیگردی. مطمئنم که برمیگردی. اینست که لیزی و جرمی همان اول هم رسیدهبودند انگار؛ بسکه لیزی بلد بود درست خواستن را و جرمی بلد بود ریزهکاریهای آدمها را. بلد بود که هیچ دختری آنطوری بلوبری پای را با اشتها و تند تند نمیخورد. بهتان بگویم که هیچوقت فکر نکنید اینها چیزهای کمیست که یک نفر میتواند بلد باشد. اینها همان چیزهاییست که آدم را به جاهایی که ازشان رفته برمیگرداند. اوهوم، به هم رسیده بودند اصلن از همانوقتی که در باز شد.
JereMy: A few years ago, I had a dream. It began in the summer and was over by the following spring. In between, there were as many unhappy Nights as there were happy days. Most of them took place in this café. And then one night, a door slammed and the dream was over.
خیلی حرفهای دیگر دارم که بزنم. از اینکه چه خوش خیال آقای کاروای ما را رها میکند آخر فیلم بی پشتوانهی کلیدی جامانده که سرانجام جرمی و لیزی باشد. یا بگویمتان که چه زیرکانه همهی گذشتهها را انگار محو میکند تا طرح نویی بیاندازد، از کلیدهایی که دیگر نگه داشته نمیشود و از فیلمی که بسکه نگاه کرده دارد خراب میشود. اینهمه، همهی اینها یعنی یکی از ثبت، از ردپا میآید درون خود زندگی. و این خود زندگی چیزی بس حقیقیست که خود آقای کارگردان شاید بعدنها در فیلمی دیگر برایتان از حسرتها و تنهاییها و وصالهای و جداییهای آدمها در قالبی غیر از حباب و کلید و در و مهرههای سفید و پنجره و بخار روی شیشهها و دوربین کافه و صورتحسابهای روی بورد و تخت خالی بیمارستان بگوید و شاید از میانهی همهی اینها حقیقتی پررنگتر از آنچه در بلوبری دیدید ببینید.
Elizabeth: It took me nearly a year to get here. It wasnt so hard to cross that street after all, it all depends on whos waiting for you on the other side.
Labels: فیلمنوشت