شیر میخورم که خوشحال شوم. یک لیوانش را سر میکشم. بعد قلپ قلپ؛ همیشه میتوانسته حالم را خوب کند. الان نمیشود. ناراحت هم نیستم. یک جور حس بیخودی ولتاشمرتسی دارم. اینطوری نیست که نتوانم زندگی کنم یا فحش و بد و بیراهی داشته باشم توی دلم. نه. به طور نامحسوسی از چیزی که نمیدانم چیست زجر میکشم. چیزی که رسوخ کرده زیر پیکر. روی پیکر. میانهی تمام سلولها. شبها برمیگردم. طولانی. خودم را لم میدهم روی صندلی. چراغها را میپایم از پشت شیشههایی که تمیز نیستند. فکر میکنم به گذشته. به خاطره... ها. هرکدامش که یادم میآید لبهایم را جمع میکنم تو، فشارش میدهم روی هم. چشمهایم را میبندم نفس میکشم و میروم سراغ بعدی. آخر سر هم بیخیال میشوم. سعی میکنم چیزی یادم نیاید. آهنگ گوش میکنم. پست مینویسم توی ذهنم. صدها چیز مینویسم و پابلیش میکنم روی پلهای عابری که از زیرشان رد میشویم تا برسم کرج.
بعدتر پیاده که میروم با خودم فکر میکنم. فکر میکنم که آدم یک جایی از زندگیاش دچار یک گمشدهای میشود. آن گمشده آدم نیست. زمان نیست. مکان نیست. حس نیست. یک چیز لامصبیست. یک چیز به دست نیافتنی و ملالآوریست. به همین میگویند افسردگی لابد. به همین که هی بدانی یک چیزی کم است. یک چیزی نیست. مثل زخم. تقصیر کسی نیست. اتفاق. همیشه همینجوریست. ملال. خنده حتی. چه جز این. تصادف. تلاقی. اسکارها. افتاده دیگر. اتفاق. ماشین بغلی از خط راست منحرف شد داشت میزد به ما. جاهلانه. خورده بود اگر یک لحظه. نخورد. همه ترسیدند. چارتا جوان آن ماشین بیشتر. نگاهشان کردم. خندیدم از بهتشان و از تقصیری که توی چشمها. چارتایی زدند زیر خنده. کسی فحش نداد. رفتند. زیباترین اتفاق نیافتادهی آن روز. رفتیم. تقصیر از کسی نیست. اتفاق میافتد. نیفتاد. افتاده شاید. یکی دیگر جای آنی که نه. صفر و یک؟ هه! یک و یک! باور کن!