من هنوز هم از دیدن خودم توی هر سطح صیقلیای تعجب میکنم. هنوز هم بعید میدانم که این من باشم. اینطور محدود در یک مکان، در یک زمان. وقتهایی که جلوی آینهام تنها زمانیست که باورم میشود من با چشم میبینم. به خط مستقیم میبینم. محصور در یک بدنم. اینکه واقعن چطور خودم را تفسیر کردهام در این عالم بحث گستردهایست. این که چطور همهی آدم ها را تک به تک دیفایند کردم، گستردهتر. فقط برایتان بگویم که باورم نمیشود آدمی بتواند جمع شود در این نقطه. بتواند که در پرواز نباشد. که هر لحظه هر جایی به هر شکلی طی نکند آسمان و زمین و مابقی این کائنات را. میخواهم بگویم که آدمست دیگر سخت است ازش که بخواهی باور کند همین موجود دوپاست. بهش بگویی ابر است، باران است، پرنده است، گاهی دشت است و گاهی بیابان راحتتر باورش میشود. بهش بگویی رود روان است که میرود که هر لحظه خودش را به شکلی در میآورد تا دست نوارشی باشد یا لطافت روزگاری آخیشتر میشود نفسش. میخواهم بدانید که اینی که نشسته اینجا من نیستم من فقط موجودیام آن بالا در لامکان، در قعر نیستی و هستی که حواسش به اینی که این پایین زندگی مفتی را به چنگ میآورد و از دست میدهد هست. میخواهم باور کنید که اینها این آدمها که از کنار هم رد میشوند عروسک خیمه شببازی آن بالاییهان. بعد باورترتان بشود که آن بالاییها بعضیهایشان نیرویی دارند که میتوانند چند تا از این عروسکها را با هم بچرخانند. میتوانند جای چند نفر فکر کنند. جای چند نفر زندگی کنند. جای چند نفر مصیبت بکشند و لبخند بزنند. بدانید آن آدمهایی که آن بالایند. یعنی ماهایی که این بالاییم و شماهای آن پایین را میچرخانیم هیچوقت غصههایتان را مسخره نمیکنیم ولی با شادیهایتان بلندتر میخندیم. به این همه بداهه پردازیتان از زندگی. به این همه هیجانانگیز بودنتان. میخواهم بدانید ماها این بالاها با هم حرف نمیزنیم چون زبانی برای حرف زدن نداریم ولی وقتی شما زبان و دست و پای ما میشوید هزار بار خدا را شکر میکنیم که باورتان شده این بازی. باورتان شده که ماها شماهاییم و کسی آن بالاها نیست. خواستم بگویم که این بالاها هوا خوبست. ما بسیطیم؛ یک جا جمع نمیشویم. مست نمیشویم. قهقهه نمیزنیم ولی به تماشاییم. به تماشای تمام هنروار زندگیتان و همین رقصهای مرصعتان.