انتهای کوچهی ما، ديواریست پوشيده با پيچکهای بالارو، درست پشت يک رديف شمشاد پرپشت قدبلند. اين ديوار سالهاست ته کوچه ايستاده؛ يک ديوار معمولی، ته يک بنبست معمولی، پشت يک رديف شمشاد معمولی. اما اگر حوصله کنی، بروی پای ديوار، پشت زمختترين شمشاد لب جوب، با دستهات پيچکها را امتحان کنی، شايد بشود آن دريچهی کوچک يواشکیِ ديوار را پيدا کنی. حالا به همين راحتیها هم نيست، میدانم. اما اگر تمام اين سالها رفته باشی پايش، گوشهکنارش را هی کاويده باشی، ممکن است عاقبت يک روز دستت گير کند به يک قلاب قديمی، پشت پيچکهای تنِ يک ديوارِ خسته. قلاب را که بکشی، محکمتر که بکشی -از آن قلابهاست که حوصله نمیکند به همين راحتیها از جاش بلند شود، حتا يک وقتهايی من يواشکی ديدهام موقع بلند شدن توتوناش را تف میکند بيرون و يک فحش لايتی هم میدهد زير لب- دريچه با خميازهای کشدار روی پاشنهی سابيدهاش میچرخد، خودش را از سر راهت میکشد کنار، میايستد آنطرفتر، و نگاهت میکند که يعنی معطل چی هستی، برو. بايد خم شوی دستهات را بگذاری کف زمين، اول پاهايت را بدهی تو، آنطرف، بعد دستت را بگيری به طاقیِ بالای دريچه، هيکلت را کش بياورانی تا آنور، بعد دستهات را جدا کنی و با سر و باقیماندهی خودت بروی آن سوی دريچه. تا خودت را جمع و جور کنی و شلوارت را بتکانی و بلند شوی از جا، دريچه و قلابش غرولندکنان برگشتهاند سر جاهاشان، پشت پيچکهای چسبِ شمشادهای لب جوب. انگار نه انگار. آب از آب تکان نخورده. هيشکی به روی خودش نمیآورد که تو آمدهای پای ديوار، گشتهای دريچه را و قلابش را پيدا کردهای، بازشان کردهای، خودت را سُراندهای آنور؛ انگار نه انگار. زندگی با همان شتاب هميشهگیش راه میرود، آدمهاش راه میروند، کلاغها و ماشينها و درختهاش راه میروند. تو اما آمدهای اين طرف، جايی که خورشيدش خورشيدتر است، آفتابش آفتابتر، تاريکیاش تاريکیتر. اين طرف يکجور دنيای يواش جادويیست با رنگهای سِپيا. اصلن اينور رنگ اختراع نشده. نور فقط بلد بوده از تمام رَنجهای* آن دنياش، کنتراستاش را بياورد اين طرف، روشنی و تاريکیاش را. بعد دنيا يکجورِ خوبی همرنگ است. يکجور خوبی کمصداست. فقط توش بو هست و مزه. توش يک کنجِ خوبی هست که بو دارد و مزه دارد و صدای ماشين ندارد و صدای کلاغ ندارد و صدای قارقار هيچ آدمِ ديگری ندارد هم. از آن کنجها که پير شدهاند و گوششان سنگين شده. نه، اصلن از آن کنجها که پير شدهاند و گوششان سنگين نشده و خودشان را میزنند به نشنيدن. اين طرف همهچيز يک جور خوبی جادويیست و نرم است و ليز است و خيس است، انگار يک مِه دائمی مانده باشد توی دلش. انگار يکعالمه شبنم نشسته باشد روی پيشانیش. انگار يک جوی روانِ باريک گشته باشد دور گردنهی حيرانِ گردن، سنگها و قلوهها و ترقوهها را رد کرده باشد امتداد سينهها را گرفته باشد آمده باشد پايين، خودش را چکانده باشد حوالی کشالهها، جادههای سرگردان پرپيچ و فرازِ هراز. اين طرف هوا يکجور خوبی شرجیست. رطوبتاش حرارت دارد هُرم دارد خودش را مینشاند روی پوستِ تنِ آدم روی تکتک سلولهای تنِ آدم، حارهایست لامصب. اين طرف يکجور خوبی يک قارهی ديگریست برای خودش، قارهی ششم، اقيانوسيهتر. اين طرف همهچيز يک جورِ خوبی وجود ندارد. تو هستی اما وجود خارجی نداری او هست اما با تقريبِ خوبی میشود گفت که نيست ماشين هست و کلاغ هست و آدم و درخت هم هست حتا، اما هيچکدام وجود خارجی ندارند. اينجا همهچيز داخلیست. ...