کوچه ی لاگ زنبوری
قسمت اول:آدمهای کوچه ی لاگ زنبوریكوچه ي «لاگ زنبوری» پر از ساختمانهای بلند و پر پنجره ای بود كه يک عالمه آدم درونش زندگی میكردند. اين كوچه را همه ميشناختند، بن بست هم نبود، گاهی كساني از آن رد مي شدند و سری مي جنباندند و نگاهي به بالا ميانداختند و سلامی میكردند به سری كه از يكی از پنجره ها بيرون آمده بود :
-«ارادتمند «اكبر كاميون» هم هستيم»
-«صفاتو عشقه آق معلم ! آق معلم قربون دستت ميری ته كوچه اينو بده پفيلا همون كه پاش چلاقه»
-««پانيا» اكبر آقا، اوخ»
-«ها؟ شرمندتم شديم! نشكست كه سرت؟»
-«نه! هنوز نه»
ساختمانهای كوتاه و بلند كه كنار همديگر زندگی میكردند، با نماهای مختلف، يكی قرمز و يكی سفيد، آن يكی با پنجرههای آلومينيومی و اين يكی با پنجرههای چوبی. «آقای هـ.» با گلهای پشت پنجرهاش كه هميشه آبش میداد و صدای پيانویی كه گه گاه شنيده ميشد، يا «مش حسن» كه كلاه نمديش را می گذاشت سرش و با آمدنش بوي گاو و گوسفند را پر می كرد توی كوچه، يا «گلاويژ خاتون» كه چادر میبست دور كمرش و از زمين و زمان شاكی بود «جز جيگر بزنن، مروت ندارن، رحم ندارن، هيچی سرشون نميشه مردم اين دوره زمونه، آخرالزمون شده، خدابه دو، ننه اينو بيار برا من تا ته كوچه! الهي خير ببينی. دست بزنی به هرچی جواهر شه مادر»
يا آقای «گاسلو» كه برای همه دست تكان میداد و مشكلات را حل و فصل میكرد، حرفهای به جايی هم میزد از هر دری، هر صبح با خانواده از توی كوچه رد میشدند و شب برمیگشتند، با لبخندی كه فكر میكردی لابد شده جزئی از وجودش. يا «آقای شعبانی» كه براي خودش كلی آدم حسابی بود و هميشه عجله داشت كه به كارش برسد، به ممالك خارجه هم سفر میكرد و كلي برای خودش برو بيا درست كرده بود، حتي «ميرمحمد» كه پشت كنكور مانده بود و حرف زدنش هر باريكطوری، چشمش به آسمان بود بيشتر اوقات، البته بعد ازينكه عشق يک فرنگ رفتهاي شده بود ورد زبانش. و «شهره خانوم» كه چشمانش مثل تلسكوپ كار میكردند و هميشه بوی غذاهای هوسآورش بود كه كوچه را برمیداشت. آنهم از آزاده با موهای سياهش كه «آزاده موسياه» صدايش میكردند و با اينكه كلی هنر از هر انگشتش میريخت بدش هم نمیآمد زودتر بختش باز شود و آن يكی مرضيه كه «ماری» صدايش میكردند و كلی پزی به هم زده بود و حالا دانشگاه میرفت و با اينكه هيچكس را آدم حساب نمیكرد كلی مهربان بود.
اين كوچه آدمهايش به اندازهی پنجرههايش رنگ و وارنگ بودند، سرشان را میكردند بيرون و چاق سلامتیای و گاهی فحشی و ناسزايی و دردلی و، رد میشدند .
-«سلام آقاي شعبانی، حال شما؟»
-«سلام آزاده خانوم، منو میبخشين عجله دارم»
-«روز خوبی داشته باشين!»
و آقای شعبانی به سرعت از پشت چارچوب سبز پنجرهی شيشه ای رد میشد و در طوسی را باز میكرد و كوچه را بدومیگذراند و در همين بين صد بار نگاه ِ ساعتش میكرد تا نكند زودتر از آنچه توقع داشت حركت كند، آزاده خانوم چشمانش آويزان میشد و يک نفس عميق میكشيد و پنجرهی چوبی را میبست.
كوچهی لاگ زنبوری از آن كوچهها بود كه همه جا هست ولی نه از آن مردمانی كه رد میشوند و حال همديگر را نمیپرسند و گاهی نمیگيرند. اگر يكی كاری میكرد میخواست بداند دربارهاش چه میگويند حتی همان «آقاي كاظم آبادی اصل ِ زنگی» كه تعداد كتابهای نخواندهی كتابخانهاش بيشتر از خواندههايش بود و صدای سمفونيهايش كوچه را گه گاه بر میداشت، يا «ثمين انتظاميان» كه وقتی شعری و داستانی مینوشت همه دست به چانه نگاهش میكردند تا برايشان بخواند.
میآمدند و میرفتند و گاهی به شوخی های «آقای شاه پسند» بلند بلند میخنديدند، حتی «آقاي پورجاني ِ» معلم سرش را میانداخت پايين و عينكش را در میآورد و موقع پاک كردنش ريز ريز میخنديد و فقط «آقای صحرایی» بود كه با چشمهای هميشه خوابش كه میگفت از عوارض پيريست همه را نگاه میكرد تا بفهمد به چه میخندند.
اين كوچه مردمانش سوای مردم كوچه و بازارهای ديگر نبودند ولی رابطههاشان يكطور ديگر بود.
------
پ.ن : هرگونه ارتباط واضحی بین اسامی داستانی و اسامی حقیقی و حقوقی را به شدت منکر می شوم .
پ.پ.ن: سری داستانهای لاگ زنبوری ادامه دار است و ایده هایتان میتواند کمک به سزایی داشته باشد. اگر احتمالن خوشایندتان هم واقع نشد که درصدش زیاد است چه علنن و چه در خفا و از طریق ایمیلی میتوانید نظرتان را به ما برسانید .
Labels: لاگ زنبوری