معمولم نیست مشکلاتم را با نوشتن حل و فصل کنم، یک،دو،سه،چهار،.... ولی حالا شاید بد نباشد چیزکی بنویسم. سررسیدِ معمولِ امسالم را برمیدارم، یک دوری توی اتاق میزنم، بیرون و ساختمانهای همقد را نگاه میکنم، بیدِ مجنون را که گرمش شده و پردهها را که در باد تاب میخورند. فکرکردن به اینکه دیگران به همان اندازه که من اینها را میبینم، می بینندشان آرامشبخش است. چند روز است دلم میخواهد بیشتر آدمی باشم برای ِ مردم؛ تا آدمی برای ِ خودم. اینها فرق دارند. به مردم فکر کردن، دغدغهشان کردن، در سطح شان بودن، قشنگ است. حتی فکرکردن به اینکه در این مرز ِ مزخرف که ساختهاند برای ایجاد ِ قوانین، تو یک ایرانی هستی بین ِ این همه و مجبوری و میتوانی به همان اندازه لذت ببری از این نوع بودنت، وجدآور است. من یکی از هزارم، بدون ِ برتریای نسبت به قبل و بعدم، هر کاری در توانم باشد میکنم تا چیزی را در وجود دیگران زنده کنم و این تنها هدف ِ اجتماعی من است. چه آن چیز علم باشد، چه فرهنگ، چه نیاز، چه عشق!!
آدمی که برای خودم هستم، کتمان ِ تمام تواناییهایم است و برگشتن به نقطهی وجودم؛ به همان دانهای که کاشته شده در دلم که این درختِ ریشه در جان را بزرگ میکند. منکر تمام ِ چیزهایی میشوم که قابل ِ افتخار است و شرمندهی تمام چیزهایی که سزاوار ِ نادم شدن است. خودم را ساده میخواهم؛ بدون اضافاتی که مردم منرا با آنها به خاطر میآورند. خودم را حتی، بدون ِ این قالب میشناسم. این کالبد.
سر و ته ِ خودکار را نگاه میکنم. در دستم میچرخانمش. اینکه میبینمش یا نمیبینم برای ِ خودم مسلم نیست. رنگش را هم اگر فکر نکنم نمیتوانم بگویم. شروع میکنم به نوشتن:
معمولم نیست مشکلاتم را با نوشتن ..
Labels: فكر نوشت