دلم تالاپ تولوپ میکرد وقتی در ِ کمد نقاشیا رو وا کردم. اصلنشم فکرم نبود که این در ِ که واشه دوساعت وقت میخواد تا دوباره بستش شه. رنگا هی بای بای میکردن و هی یه چیزی مثه یه توپ قرمز کوچیک تو دلم میرفت بالا پایین، باد میشد و اصلنشم کوچیک نشد تا دست قلم موئرو نگرفتمو نیاوردمش بیرون. گفت که داشته خفش میشده، گفت که حوصلش سر رفته و سرش خشک شده بس که هیشکی دوسش نداره، گرفتمش تو دستم و بهش گفتم هیچی انقدر نمیتونه تو دلم تالاپ تولوپ بندازه نازناری که تو میتونی. اونوقتش پرت کرد خودشو بغلمو گفت که بریم. همه چیو ریختیم با هم بیرون و هی ازون لبخند خوشگلاکه دهنمون گشاد میشه به هم زدیم و نشستم پشت یه بوم ِ سفید که اصلنشم معلوم نبود کی توش خوابیده که حالا قراره بیدار شه. از اولش شروع کردم آسمون کشیدن ولی نه ازون آسمونا که همه ی قلم موها بلدن، ازون آسمونا که فقط منو قلم مو گنده هه بلدیم. اول ابراشو کشیدم و بعد دورش آسمون. تف تف تف، روش تاشای آسمون گذاشتم تا بیادش پایینو بشه یه آسمون ِ خال خالی. به قلم موئه گفتم اگه استاده اینجا بود خفم کرده بود میگفتش که این جوری نمیکشن و یه دفش یادم میاد که جیغ کشیدم سرش که تقلید کار میمونه ! و استاده هاج و واج نگام کرد که لابد ترسید. بعد قبول کرد و دوتامون هرچی بلد بودیم قرار شد بذاریم کنار. حالا من همهی اونارم یادم نیستش، یادم نیستش مکملا چی بودن یا پس زمینه رنگاش چطوری میشد که خوب میشد. ابرا رو باید شبیه کدوم تابلوم بکشم که نه باورن بیاد نه آفتاب باشه ولی جمع کردم لب و لوچرو و هرچی تابلوئه و قلم موئه خواستن براشون کشیدم. آخرشم میبینم که زیرش قطره قطره چمن اومد و نشست تا یکی از سه تای تابلورو پرکنه. تپهةای سبز ِتیکه تیکه که دوسشون دارم. بعد که رفتم دور دیدم یکی نشسته توی اون سبزا میگه منو بیارین بیرون. دلم سوختش براش و اون آقاهه کلاه حصیریه با لباس سفید و شلوار قهواهای رو کشیدم بیرون تا همونجوری سرش پایین بمونه و برا خودش فکر کنه. آخرشم یه کفشدوزک اومد و نشست پایین ِاون همه سبز و آبی و نارنجی که بگه قرمز یه چیز دیگست. چیز چرتی شد ولی دوسش دارم. خیلی دوسش دارم. چون قرار بود که وقتی تموم شد دوسش داشته باشم و قرار بودش مثه هیچ کس دیگه نباشه. منم مثه این آقاهه یه دستمو میذارم پشتمو و اون یکی پامو خم میکنم و دستمو میذارم روش تا وقتی سرشو بلند کرد ببینه که هیچوقت تو فکر کردنش تنها نبوده. بعد با خودم فکر میکنم حیف که ونگوگ خیلی زودتر به دنیا اومد وگرنه الان تابلوئای من تو موزه بود.
پ.ن: عکسشو بعدن میذارم، اگه آقاهه دلش خواست که ببینینش !
Labels: داستان نوشت