11 June 2007

 من و قلم‌مو و یه‌آقاهه !



دلم تالاپ تولوپ می‌کرد وقتی در ِ کمد نقاشیا رو وا کردم. اصلنشم فکرم نبود که این در ِ که واشه دوساعت وقت می‌خواد تا دوباره بستش شه. رنگا هی بای بای می‌کردن و هی یه چیزی مثه یه توپ قرمز کوچیک تو دلم می‌رفت بالا پایین، باد می‌شد و اصلنشم کوچیک نشد تا دست قلم موئرو نگرفتمو نیاوردمش بیرون. گفت که داشته خفش می‌شده، گفت که حوصلش سر رفته و سرش خشک شده بس که هیشکی دوسش نداره، گرفتمش تو دستم و بهش گفتم هیچی انقدر نمی‌تونه تو دلم تالاپ تولوپ بندازه نازناری که تو می‌تونی. اونوقتش پرت کرد خودشو بغلمو گفت که بریم. همه چیو ریختیم با هم بیرون و هی ازون لبخند خوشگلاکه دهنمون گشاد می‌شه به هم زدیم و نشستم پشت یه بوم ِ سفید که اصلنشم معلوم نبود کی توش خوابیده که حالا قراره بیدار شه. از اولش شروع کردم آسمون کشیدن ولی نه ازون آسمونا که همه ی قلم موها بلدن، ازون آسمونا که فقط منو قلم مو گنده هه بلدیم. اول ابراشو کشیدم و بعد دورش آسمون. تف تف تف، روش تاشای آسمون گذاشتم تا بیادش پایینو بشه یه آسمون ِ خال خالی. به قلم موئه گفتم اگه استاده اینجا بود خفم کرده بود می‌گفتش که این جوری نمی‌کشن و یه دفش یادم میاد که جیغ کشیدم سرش که تقلید کار میمونه ! و استاده هاج و واج نگام کرد که لابد ترسید. بعد قبول کرد و دوتامون هرچی بلد بودیم قرار شد بذاریم کنار. حالا من همه‌ی اونارم یادم نیستش، یادم نیستش مکملا چی بودن یا پس زمینه رنگاش چطوری می‌شد که خوب می‌شد. ابرا رو باید شبیه کدوم تابلوم بکشم که نه باورن بیاد نه آفتاب باشه ولی جمع کردم لب و لوچرو و هرچی تابلوئه و قلم موئه خواستن براشون کشیدم. آخرشم می‌بینم که زیرش قطره قطره چمن اومد و نشست تا یکی از سه تای تابلورو پرکنه. تپه‌ةای سبز ِتیکه تیکه که دوسشون دارم. بعد که رفتم دور دیدم یکی نشسته توی اون سبزا می‌گه منو بیارین بیرون. دلم سوختش براش و اون آقاهه کلاه حصیریه با لباس سفید و شلوار قهوا‌ه‌ای رو کشیدم بیرون تا همونجوری سرش پایین بمونه و برا خودش فکر کنه. آخرشم یه کفشدوزک اومد و نشست پایین ِاون همه سبز و آبی و نارنجی که بگه قرمز یه چیز دیگست. چیز چرتی شد ولی دوسش دارم. خیلی دوسش دارم. چون قرار بود که وقتی تموم شد دوسش داشته باشم و قرار بودش مثه هیچ کس دیگه نباشه. منم مثه این آقاهه یه دستمو میذارم پشتمو و اون یکی پامو خم می‌کنم و دستمو میذارم روش تا وقتی سرشو بلند کرد ببینه که هیچوقت تو فکر کردنش تنها نبوده. بعد با خودم فکر می‌کنم حیف که ون‌گوگ خیلی زودتر به دنیا اومد وگرنه الان تابلوئای من تو موزه بود.


پ.ن: عکسشو بعدن میذارم، اگه آقاهه دلش خواست که ببینینش !

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com