دست ِراستش افتادهبود بیرون، بیخیال و آزاد. لمیده بر پهلوی راست روی تخت ِ زیر پنجره خوابیدهبود؛ باد ِ سر ِ صبح، پرده را تا انتهای ِتخت بالامیبرد وصدایِ پرندهها اتاق را پرکردهبود. عادتنداشت تا اینموقع ِروز بخوابد. صبحهای زود میزد بیرون تا هوایِتازه توی نفسهایش جانبیابد، امروز ولی چنان آرام بود که هیچکس خیال نمیکرد صبح بیرونزدن، لطفی داشتهباشد. یکقدم آن ورتر از دستش، میزی بود با کتابی و چراغی و لیوانی که چند بار در طول ِ شب پروخالی شدهبود. چند قطره قهوه هم ریختهبود رویمیز درست همانجایی که تلهای از خاکستر ِ سیگار بهچشممیخورد. تراشههای مداد و بستهی خالی ِ قرص، و کاغذی با خط ِ کج و کوله و لکههایی که رویش افتادهبود و با هر تکان ِ پرده گوشهاش میلرزید. درست نزدیک ِ آن ها سهپایهی نقاشی بود و تابلویِ نیمه کارهای رویش، که سه تا خط ِ قرمز ِ بیمحابا، کل نقاشی را طیکردهبود، قلم موی غرق در رنگ قرمز افتادهبود روی قالی ِزیر ِپا؛ نزدیک ِ کاغذهای مچالهشدهای که روی زمین پخشوپلا بودند.
پرده که مثل چند بار ِ پیش رسید تا وسطهای اتاق، صدای ِ ظریفی راهرو را پر کرد «نیلا» و بار ِ بعدی «نیـــلـــا»، صدا نزدیکتر و کشش ِ کلمات بیشتر میشد. پشت ِ در که رسید، دوباره صدا کرد «نیلا» دو تقهی کوتاه به در زد و در را نهچندانآرام بازکرد، سه قدم جلوآمد تا تخت در تیررسش باشد، با دیدن ِ تخت جیغیکشید و با چشمهای حیرتزده چند قدم بهعقب رفت تا از آن چشمهای ِباز و قلمموی غرق در خون فاصلهبگیرد.
Labels: داستان نوشت