شب بزرگی نیست، چرا باید باشد؟ تمام اعتقاداتت را که سراب ببینی، کجاست راهی که پیدایت کند از میان این همه ریزهسنگ؟
من در این تلاطم زندگیم دیگر دلم به هیچ چیز خوش نیست، باور داری یا نه برایم مهم نیست، دلت برایم میسوزد یا نمیسوزد هم دیگر مهم نیست.بدجوری دارم از هم میپاشم و فقط خودم را نگه داشتهام که زخمههایم چشم کسی را کور نکند و دلش را تنگ والا در این زمین گرد پایم سْر میخورد و هیچ جایی نیست که بازم ایستاند.
دلم برای خودم میسوزد دلم میخواهد گاهی پناه ببرم به آغوشی که میدانم برای من نیست وگریه کنم. آرام به این تصادف مزخرف زندگی بخندم و به بالا و پایینهایش و به خودم که جدیش گرفتم. دلم میخواهد یک روزی بلند شوم و بروم تا بالاترین جایی که دراین زمین هست و از آن جا ببینم که چقدر کوچک بودهام. کوله بارم را بردارم ، دنبال خودم جادهها را با ارابه و ماشین و گاهی پیاده طی کنم و هیچ یادم هم نیاید که کسی منتظرم هست یا نیست.
دلم برای زندگی کوچکم تنگ بشود و پرواز کنم در هوایی که از ان بالاترین نقطه دیگر ارزشی برایم ندارد. دلم میخواهد فراموشم کنید و خاکسترم را بر باد دهید تا گوشهای برای خودم بنشینم و گه گداری صدای پایتان را بشنوم که از رویم رد میشوید و زیر پایتان اثباتم میکنید که من دیگر مردهام.